اخلاق در شاهنامهی فردوسی
بحث در اخلاق یکی از مسائلِ مورد توجّهِ نویسندگانِ ایرانی بوده است و نوشتن کتب اخلاقی به زبانِ عربی و زبان فارسی معمول. اَخلاق جمعِ خُلق و خُلُق است و بیش تر به صورت جمع به کار میرود. کلمهی” خُلُق” دو بار در قرآن مجید به کار رفته است:
۱- ” اِن هذا اِلّا خُلُقٍ الاوّلین…” ۱۳۷/ الشعراء(= ۲۶)
۲- وَ اِنکّ لَعَلی خُلُقٍ [۱] عظیم” ۴/۱ القلم(= ۲۶)
آیهی دومی در توصیفِ پیامبر اکرم است که خدا دربارهاش گفته” تو صاحبِ اخلاق عظیم و برجسته هستی” یعنی تو دارای اخلاقی هستی که عقل در آن حیران است، لطف و محبّتی بی نظیر، صفا ئ صمیمیّتی بی مانند، صبر و استقامت و تحمّل و حوصلهای توصیف ناپذیر داری.
قرآن خواسته است بگوید: ای پیامبر! تو کانون محبّت و عواطفی، تو سر چشمهی رحمتی[۲]. مقصود از علم اخلاق، معرفت فضائل و کَسب آنهاست، تا نفس بدان ها آراسته شود و شناختِ از رذائل نیز ضرورت دارد تا نفس از آنها دوری جوید و پاکیزه گردد[۳].
اخلاق عام است و بر همهی افعالی که از نفس صادر میشود اطلاق میگردد، خواه پسندیده باشد و خواه ناپسندیده، زیرا میگویند: فلان کس، کریم الاخلاق است و فلانی سَیّیء الاخلاق.
شاهنامهی فردوسی علاوه بر این که یک اثر ادبی کم نظیر است و تأثیر آن در خواننده بسیار، باید گفت که گران بار است از حکمت و اخلاق، زیرا در این کتاب یک سلسله مسائل اخلاقی و انسانی مطرح شده که میتواند برای خواننده سر مشقی باشد و راه و رسم زندگی کردن را به انسانها بیاموزد و آنان را به رستگاری رهنمون کند.
فردوسی اندرزهای بزرگ مهر و دیگر سخنان اخلاقی را در غایت فصاحت و بلاغت به شعر باز گفته و در قالبِ زیباترین و شیواترین شکلی بیان کرده و علاوه بر این که زبان فارسی ما را دوباره زنده کرده و بهترین کلمات و لطیفترین ترکیبات را در شعر خود به کار برده، باید گفت که شاهنامهاش، گنجینهای است که اشعار رزمی و بزمی و عشقی و احساساتِ لطیف و نکاتِ سودمند اجتماعی و مطالبِ اخلاقی نیز فراوان در آن هست و خواننده به گوهرهای حکمت آمیزی بر میخورد که هر یک بسیار با ارزش است و برای آدمیان مُفید و دستور کامل زندگی.
فردوسی آن جا که میگوید:
چو داری به دست اندرون خواسته زر و سیم و اسبان آراسته
هزینه چنان کن که بایدت کرد نباید فشاند و نباید فشرد
۸ /۲۳۷۵ شاهنامه[۴]
گوئیا به آیهی:” وَ لا تَجعَل یَدَکَ مَغلُولَةً اِلی عُنُقِکَ وَ لا تَبسُطها کُلِّ البَسطِ فتقعُدَ مَلوماً محسوراً.”[۵] ۲۹/ الاسراء[=۷] نظر داشته که بخش نخست آیه، کنایه است از این که دست دهنده داشته باش و هم چون بخیلان که گویی دستهایشان با غَل و زنجیر به گردنشان بسته شده، مباش. در بخش دوم نیز قرآن گفته است: بذل و بخشش بی حساب مکن.
بنا به گفتهی زمخشری[۶] متّوفی به سال ۵۳۸ هجری و ابی السعود[۷] محمد بن محمد عمادی متّوفی به سال ۹۵۱ هجری این دو بخش از آیه، تمثیلی است برای بُخل و خِسّت و بذل و بخشش بیش از اندازه که هر دو جنبهی آن مذموم است و نکوهیده و میانه روی ممدوح است و پسندیده.
فردوسی از طرح داستانهای خود در شاهنامه، نتایج اخلاقی به خواننده میدهد، در حقیقت داستانها و افسانههای شاهنامه نیز برای عبرت است و بیداری خواننده و به اصطلاح جنبهی رمزی و کنایهای دارد و به قول خود او:
از او هر چه اندر خورد با خرد دگر بر ره رَمز، معنی بود
شاهنامه ۱/۸
شاهنامه، تنها از آن جهت مهّم نیست که سرگذشتِ ایران قدیم است و داستانها و افسانههای ملّی ما را که نمایندهی فرهنگ ملّی و رسوم و عادات گذشتهی ملّت ماست، زنده کرده و درسِ میهن دوستی به خواننده آموخته بلکه از آن جهت نیز اهمیّت دارد که گران بار است از حکمت و اخلاق، راه و رسمِ زندگی کردنِ در این جهان را به ما میآموزد، ما را به رستگاری رهنمایی میکند.
همه بزم و رزم است و رأی و سخن گذشته بسی کارهای کهن
همان دانش و دین و پرهیز و رأی همان ره نمودن به دیگر سرای
و راست گفته است نظامی عروضی که فردوسی” سخن را به آسمانِ علّیین بُرد …”[۸]
پند و اندرزهایی که فردوسی، در باب مسائلِ مختلف و موضوعاتِ گوناگون، چه از زبان خود و چه از قول دیگران دربارهی داد و داد جویی، به زورمندان میدهد، کم نیست. مَعارفِ بشری و حقایقِ اجتماعی و احساساتِ لطیف انسانی، در شاهنامه فراوان هست.
شاهنامه از دیدگاههای مختلف بررسی شده به گُمانِ من، جنبهی اخلاقیِ شاهنامه کم تر مورد توجّه قرار گرفته است و مَن بنده در این مقال بر آنم که به گفتهها و اندیشههایِ بلند اخلاقیِ فردوسی که دل و جانِ مردمان صاحب دل را شیفته و مجذوب میکند، خواننده را توّجه دهم.
گوئیا فردوسی در زمینهی دادگری، تحت تأثیر آیاتی از قرآن هم چون آیهی:
” یا ایّها اللذین آمنوا کُنوا قَوامیّنَ لِلهِ شهداءَ بالقِسط و لا یجرمنّکم شنآنُ قومٍ علی اَن لا تعدلوا اعدلوا هو اقرب للتقوی …” که عدالت را به تقوا نزدیک تر میداند، بوده است. آیهی ۱۲/ مائده[= ۵]
فردوسی از زبان سام به زال که میخواهد از زابلستان به سوی مازندران برود، چنین اندرز میدهد و او را به عدل و داد کردن سفارش میکند:
سوی زال کرد آن گهی سام روی که داد و دهش گیر و آرام جوی
شاهنامه ۱/ ۱۴۶
و شاید هم آبشخور اندیشهی فردوسی در بابِ عدالت خواهی بخشی از آیهی:
“… وَ اذا حَکَمتُم بَینَ النّاسِ اَن تَحکُموا بِالعَدل…” ۵۸/ نساء[=۴] بوده است که قرآن دستور داده، به عدالت در میان مردم داوری کنید.
فردوسی بر آن است که اگر دادگری در جامعهای باشد، آن جامعه در آسایش خواهد بود
بدان گه که اندر جهان داد بود از ایشان، جهان یک سر آباد بود
شاهنامه ۳/ ۶۸۱
فردوسی در موارد فراوانی، راستی را میستاید و کژی و ناراستی را نکوهش میکند و معتقد است که راستگویان درون نا آرامی ندارند و از آرامش روحی سود میبرند.
به گیتی به از راستی پیشه نیست ز کوژی بتر هیچ اندیشه نیست
شاهنامه ۲/ ۴۷۸
چو با راستی باشی و مردمی نبینی به جز خوبی و خرّی
شاهنامه ۷/ ۱۹۸۲
اگر پیشه دارد دلت راستی چنان دان که گیتی تو آراستی
شاهنامه ۸/ ۲۴۰۹
فردوسی از زبان انوشیروان در اندرزنامهی هرمزد، دروغ را نکوهش میکند:
زبان را نگردان به گردِ دروغ چو خواهی که تخت از تو گیرد فروغ
شاهنامه ۸/ ۲۵۲۷
به گرد دروغ ایچ گونه مَگَرد چو گَردی بود بخست را روی زرد
شاهنامه ۸/ ۲۵۶۱
و آن گاه که مُوبَد از هرمزد میپرسد، ستمگر کیست؟ دروغ گو را ستمکاره میخواند:
دگر آن که گفتا ستمکاره کیست؟ بریده دل از شرم و بیچاره کیست؟
هر آن کس که او پیشه گیرد دروغ ستمکاره ای خوانمش بی فروغ
شاهنامه ۸/ ۲۵۵۸
شاپور هم که بر تخت مینشیند، فردوسی از زبان او، اندرزهایی برای سردارانش باز میگوید:
بدانید کان کس که گوید دروغ از آن پس نگیرد بَرِ ما فروغ
مکن دوستی با دروغ آزمای همان نیز با مرد نا پاک رأی
شاهنامه ۷/ ۲۰۷۰
فردوسی به راستی و راستگویی، بسیار اهمیّت میدهد و در پایان هر مقال به مناسبت از راستگویی سخن میگوید، مثلاً در پرسش زال از کنیزکان، فردوسی از زبانِ زال، چنین میگوید:
اگر راستی تان بود گفت و گوی به نزدیک من تان بود آبروی
وگر هیچ کوژی گُمانی بَرَم به زیر پی پیلتان بِسپَرَم
شاهنامه ۱/ ۱۶۰
فردوسی از زبان انوشیروان هم میگوید که کوژی و کاستی و ناراستی، از صفات اهریمنی است و یزدان ما را به راستی فرمان دادهاست:
نفرمود ما را به جز راستی که دیو آورد کوژی و کاستی
شاهنامه ۸/ ۲۳۱۷
بوذرجمهر هم در مجلسِ سوم چنین میگوید و راستی را از هر چیز برتر میداند:
به از راستی در جهان کار نیست از این بِه گهر با جهان دار نیست
شاهنامه ۸/ ۲۳۸۸
همه راستی باید آراستن ز کوژی دل خویش پیراستن
ز شاه جهان دار جز راستی نزیبد که دیو آورد کاستی
شاهنامه ۸/ ۲۳۹۰
فردوسی، آموختن دانش را به تمام انسانها توصیه میکند:
همه گوش دارید پند مرا سخن گفتن سودمند مرا
زمانی میاسای ز آموختن اگر جان همی خواهی افروختن
شاهنامه ۷/ ۱۹۹۱
نظیر همین مضمون را فردوسی در جای دیگر نیز بازگو میکند:
میاسای ز آموختن یک زمان ز دانش میفکن دل اندر گُمان
چو گویی که وام خرد تو ختم همه هر چه بایست آموختم
یکی نغز بازی کند روزگار که بنشاندت پیش آموزگار
شاهنامه ۸/ ۲۴۰۲
و جالب توجّه آن که فردوسی، مغرور شدن به دانش را، نشانهی نادانی میداند و میگوید:
هر آن گه که گویی رسیدم به جای نباید ز گیتی مرا رهنمای
چنان دان که نادانترین کس تویی اگر پند دانندگان نشنوی
شاهنامه ۶/ ۱۷۸۵
و عجیب آن که فردوسی، در دانش آموزی روشن بین است و فراگیری هر دانشی را سودمند میداند:
ز هر دانشی چون سخن بشنوی از آموختن یک زمان نغنوی
شاهنامه ۱/ ۳
و در جای دیگر از شاهنامه گفته است:
بیاموز و بشنو ز هر دانشی بیابی ز هر دانشی، رامشی
فردوسی رنج بردن در راه دانش را ستوده و در همان آغاز شاهنامه، انسانها را به دانش فراگیری تشویق کرده و بر آن است که دلِ پیر، با دانش بُرنا میشود و رنج بردنِ در راه دانش فراگیری، خوب است:
به رنج اندر آری تنت را رواست که خود رنج بردن به دانش سزاست
فردوسی در داستان برزویه و آوردنِ او کتاب کلیله و دمنه[۹] را، از هند، با یک تمثیل زیبا، میگوید: منظور از کوهسار، دانایان هستند و داروی موجود در کوهساران، سخنِ شفا بخشِ ایشان و هدف از مردگان، جاهلانند که به دَم گرم دانایان، زنده میشوند:
گیا چون سخن دان و دانش چو کوه که باشد همه ساله دور از گروه
تن مرده چون مردِ بی دانش است که نادان به هر جای بی رامش است
به دانش بود بی گُمان زنده مرد خنک رنج بردار پاینده مرد
چو مردم ز نادانی آمد ستوه گیا چون کلیله است و دانش چو کوه
شاهنامه ۸/ ۲۵۰۳
فردوسی، فرهنگ را مایهی آرامش و آرایش زندگی میداند و مردِ دانشی را، جویای راستی و آزادگی.
که فرهنگ آرایش جان بود ز گوهر سخن گفتن آسان بود
فردوسی، آن طور که وجودِ آب را در روی زمین ضروری و بایسته میداند، برای روان هم زیوری شایستهتر از خلعتِ دانش نمیداند و علم و معرفت را در عالمِ معنویات به باران رحمتی همانند میکند:
جهان را چو باران به بایستگی روان را چو دانش به شایستگی
شاهنامه ۱/ ۴۰
فردوسی، آرایش روح و روان و ارزش آدمی را، به دانش میداند و از زبان اردشیر به شاپور چنین میگوید:
بیارای دل را به دانش که اَرز به دانش بود چون بدانی بورز
شاهنامه ۷/ ۱۹۹۹
انوشیروان هم، در پایان زندگی، دبیر را فرا میخواند و اندرزهایی برای پسر خود باز میگوید که برخی از آن اندرزها را فردوسی، چنین تعبیر میکند:
به دانش فزای و به یزدان گرای که او باد جان ترا رهنمای
شاهنامه ۸/ ۲۵۳۷
کم ارزشیِ آدم نادان را، فردوسی در مجلس پنجم بوذرجمهر چنین میگوید:
ز نادان بنالد دل سنگ و کوه ازیرا ندارد بَرِ کس کوه
شاهنامه ۸/ ۲۳۹۳
و نظیر همین سخن را فردوسی در جای دیگر از زبان انوشیروان باز گفته است:
زِ مَردان بتر آن که نادان بود همه زندگانی به زندان بود
شاهنامه ۸/ ۲۵۳۷
فردوسی از زبانِ رسول قیصر رم که در دربارِ بهرام با موبد سخن میگوید، از کم ارزشیِ انسانهای نادان چنین سخن گفته است:
فرستاده گفت آن که دانا بود همیشه بزرگ و توانا بود
تن مرد نادان زِ گل خوارتر به هر نیکویی ناسزاوار تر
شاهنامه ۷/ ۲۲۱۵
فردوسی آدمِ نادان را در جامعه خوار دانسته و مردِ بی دانش را هم چون تن مرده:
تنِ مرده چون مَردِ بی دانش است که نادان به هر جای بی رامش است
شاهنامه ۸/ ۲۵۰۳
و فردوسی توانایی را در دانایی میداند:
توانا بود هر که دانا بود ز دانش دلِ پیر بُرنا بود[۱۰]
و در جای دیگر، فردوسی، دانش را مایهی سربلندی دانسته و از زبان انوشیروان به فرزندش بَل به تمامِ انسانها گفته است:
به دانش گرای و بدو شو بلند چو خواهی که از بد نیابی گزند
شاهنامه ۸/ ۲۵۲۸
و در جای دیگر از قول بوذرجمهر، دانش را مایهی فروغ و روشنایی دل میماند:
نگر تا نگردی به گرد دروغ به دانش بود جان و دل را فروغ
شاپور هم به سرداران خود سفارش میکند که:
اگر دانشی مرد گوید سخن تو بشنو که دانش نگردد کُهَن
شاهنامه ۷/ ۲۰۷۰
فردوسی از زبان موبد که انوشیروان از او دربارهی” گنج” و “دانش” و یا علم و ثروت میپرستد، چنین میگوید:
دَرِ دانش از گنج نامی تر است همان نزد دانا گرامی تر است
سخن ماند از ما همی یادگار تو با گنج دانش برابر مَدار
شاهنامه ۸/ ۲۵۳۳
اسلام، عمومِ مردم و مسلمانان را برای فرا گرفتن علم به معنایِ عام، فراخوانده و به تعبیرات گوناگون در این باره سفارش کرده است ولی پر واضح است که در نظر رسول اکرم” ص” و ائمه اطهار علیهم السلام منظور از علم، علمی است که سودمند به حال مردم و مایهی پاکیزگی و تهذیبِ اخلاق باشد.
همان طوری که از افرادِ” المتأکل بدینه و المُباهی به” مذمَّت شده، فردوسی هم، از این گونه افرادِ دانا به دانش فروش، تعبیر کرده و آنان را نکوهش نموده است.
بیامد یکی مرد مزدک به نام سخنگوی و با دانش و رأی و کام
گران مایه مردی و دانش فروش قباد دلاور بدو داد گوش
و شاید به همین دلیل هم باشد که گفته شده:” اذا فَسَدَ العالِم فَسَدَ العالَم”
فردوسی به عنوان یک اندرزگوی مشفق، به آنان که زر و زور دارند و صاحب جاه و مقامی هستند، میگوید:
چو خواهی که آزاد باشی ز رنج بی آزار و آکنده بی رنج و گنج
بی آزاری زیر دستان گزین که یابی ز هر کس به داد آفرین
شاهنامه ۷/ ۱۹۸۷
و در جای دیگرمی گوید:
بی آزاری و سودمندی گزین که این است فرهنگ و آیین و دین
شاهنامه ۸/ ۲۴۵۰
و نیز فردوسی از زبان بهرامِ چوبینه به لشکریان چنین اندرز میدهد:
به لشکر چنین گفت؛ پس پهلوان که ای نامدارانِ روشن روان
چو خواهید کایزد بود یارتان کند روشن این تیره بازارتان
کم آزار باشید و هم کم زیان بدی را مبندید هرگز میان
شاهنامه ۸/ ۲۵۹۲
درست است که گویندهی سخن ایرج است و مورد خطاب هم برادران او، لیکن باید گفت: گر چه خطاب خاصّ است ولی جنبهی عمومی دارد و برای تمام انسانهای متجاوز.
فردوسی در جای دیگر میگوید: چون جهان در گذر است و پایان زندگی، بستری است از خاک و بالشی از خشت، پس چرا انسان کینهتوزی را پیشه خود قرار دهد؟ و چرا انسان باید به دیگران دشمنی ورزد؟ و چرا زبَردَستان باید به زیر دستان ستم کنند؟
چو بستر ز خاک است و بالین ز خشت درختی چرا باید امروز کِشت؟
که هر چند چرخ از برش بگذرد بُنَش خون خورد، بار کین آورد
منتخب شاهنامه به اهتمام فروغی، حبیب یغمائی ص ۲۴
و در همین مورد است که فردوسی انسانها را از بدی و کینهتوزی بر حذر میدارد و میگوید:
مگیرید خشم و مدارید کین نه زیباست کین از خداوند دین
منتخب شاهنامه/ ۲۵
فردوسی، انسانها را از آزار رساندنِ به دیگران بر حَذَر میدارد:
میازار کس را که آزار مرد سر اندر نیارد به آزار و درد
این سخن را، پس از آن که، بهرام گور بر تخت شاهی مینشیند و سران و مهتران برای گفتنِ تهنیت به نزدش میآیند و بهرام هم در هر روز به آنان اندرز میدهد و در مواقع برنامهی کار خود را به آنان میگوید، فردوسی چنین میگوید:
به پنجم چنین گفت کز رنج کس نیم شاد تا باشدم دسترس
ششم گفت: بر مردم زیر دست مبادا که جوییم هرگز شکست
شاهنامه ۷/ ۲۱۱۷
فردوسی، افزون طلبی و آزمندی را نکوهش میکند و به انسانها میگوید:
مرد خردمند، پای بندِ آز و طمع نخواهد بود و در گرد آوریِ مال، بیش از اندازه نخواهد کوشید. او در داستان اسکندر گفته است:
ز آز و فزونی به رنجی همی روان را چرا پر شکنجی همی
ترا آزِ گردِ جهان گشتن است کس آزردن و پادشا کشتن است
نماند به گیتی فراوان و درنگ مکن روز بر خویشتن تا و تنگ
شاهنامه ۷/ ۱۸۹۸
فردوسی در جای دیگر گفته است:
بخور آن چه داری و بیشی مجوی که از آز کاهد همی آبروی
پرستندهی آز و جویای کین به گیتی ز کس نشنود آفرین
و سرانجام گفته است:
توانگر شد آن کس که خرسند شد از او آز و تیمار دربند شد
فردوسی از زبان انوشیروان چنین گفته است:
چرا باید این رنج و این آزِ گنج روان بستن اندر سای سپنج
شاهنامه ۸/ ۲۳۲۳
و در جای دیگر انوشیروان به موبد گفته است: آز و نیاز هم چون دو دیو بد گوهرند:
چنین داد پاسخ که آز و نیاز دو دیوند بد گوهر و دیو ساز
هر آن کس که بیشی کند آرزو بدان دیو بد باز گردد به خو
چو بیچاره دیوی بود پر نیاز که هر دو به یک خو گرایند باز
شاهنامه ۸/ ۲۵۳۲
فردوسی در جای دیگر همین مضمون را با بیان دیگر گفته است، همان جایی که موبد از انوشیروان دربارهی آزمندی میپرسد:
چنین داد پاسخ که آز و نیاز سزد گر ندارد خردمند باز
تو از آز باشی همیشه به رنج که همواره سیری نیابی ز گنج
شاهنامه ۸/ ۲۵۳۸
فردوسی از زبان شاپور نیز به سرداران چنین اندرز داده است:
دلِ مردِ طامع بود پُر ز درد به گِردِ طمع تا توانی مَگَرد
شاهنامه ۷/۲۰۷۰
فردوسی از زبان گودرزِ پیر که سرد و گرم روزگار چشیده، نیز چنین میگوید:
چو دانی که ایدر نمانی دراز به تارک چرا بر نهی تاجِ آز؟
همان آز را زیر خاک آوری سرش با سر اندر مغاک آوری
شاهنامه ۳/۷۱۴
اورمزدِ شاپور هم در اندرزهایِ خود میگوید:
نگر تا نگردد به گردِ تو آز که آز آورد خشم و بیم و نیاز
شاهنامه ۷/ ۲۰۱۲
فردوسی در پایانِ داستانِ بیژن، درم دوست را نکوهش میکند:
ز بهر درم تا نباشی به درد بی آزار بهتر دلِ رادمرد
و در آغاز داستانِ دروازه رخ، فردوسی، شخص آزمند را، چنین نکوهش کرده است:
چو بستی کمر بر در راهِ آز شود کار گیتیت یک سر دراز
پرستندهی آز و جویای کین به گیتی ز کس نشنود آفرین
شاهنامه ۵/ ۱۱۴۱
فردوسی، قناعت و خرسندی را از زبانِ اردشیر، چنین ستوده است:
توانگر شود هر که خرسند گشت گل نو بهارش برومند گشت
شاهنامه ۷/ ۱۹۹۰
قرآن مجید در دو آیه گفته است:
“… وَ مَن یُوقَ شُحّ نَفسِه فَاُولئکَ هُمُ المُفلِحوُنَ” ۹/ الحشر[=۵۹]
یعنی: آنان که خدا، آنها را از بخل و حرص نفس خویش باز داشته، رستگارانند.
“یُوقَ” از مادّهی وِقایه است و معنای دقیق این بخش از آیه عبارت است از: هر کس که خدا او را از این صفت مذموم” شُحّ” نگاه داری کند، رستگار است. البته شح به معنای بخل توأم با حرص است و این دو صفتِ رذیله از بزرگترین موانعِ رستگاریِ انسان و از صفاتی است که نه تنها مانعِ رستگاریِ انسان است بلکه سدِّ راه انفاق و کارهای خیریّه نیز میباشد.
“شِحّ” اَشدّ از بخل است” انّ البخیل، یَبخَلُ بِما فی یَده وَ الشحیح یَشّحُ بِما فی اَیدی الناسِ و عَلی ما فی یِده…” یعنی بخیل کسی است که در مورد آن چه دارد بخل می ورزد ولی” شحیح” هم نسبت به آن چه در دست مردم است، بخل می ورزد و هم آن چه خود در اختیار دارد.
در حدیث دیگری آمده است:” لا یجتمع الشُحّ و الایمان فی قلبِ رَجُلٍ مسلمٍ…” یعنی: بخل و حرص و ایمان در قلب مردم مسلمان جمع نمی شود.[۱۱]
خلاصهی سخن آن که از این آیات و احادیث چنین استنباط میشود که ترکِ بُخل و حرص، انسان را به رستگاری میرساند.
در آیهی دیگری گفته شده است:
” وَ اَنفِقوُا خیراً لِانفسِکُم و مَن یُوقَ شُحَّ فَاوُلئک هُمُ المُفلحححُونَ” ۱۶/ التغابین[=۶۴]
در بخش نخست این آیه، قرآن، انسانها را تشویق به انفاقِ مال میکند و بخش پایانی هم تأکیدی است بر مسأله ی انفاق، زیرا قرآن مجید گفته است: آنان که از بخل و حرصِ خویش مصون بمانند، رستگار و پیروزند[۱۲]
فردوسی بر آن است که آدمِ نکوکار جاودانی است و آن کس که از نیکی چیزی نیندوخته، نامش به زودی فراموش گردد:
به نام نکو گر بمیرم رواست مرا نام باید که تن مرگ راست
ترا نام باید که ماند دراز نمانی همی کار چندین مساز
و با نام بلند مُردن را، برتر از زیستنِ بد نامی و سرافکندگی میداند:
چنین گفت موبد که مُردن به نام به از زنده دشمن بر او شاد کام
فردوسی اعتقاد دارد که هر کس از راهِ درست و انسانی بگردد و کج روی پیشه سازد، در شمارِ آدمیان نیست و آدم پاک دل و خداشناس نباید خود را به کردار بد؛ آلوده کند و آن کس، قابل ستایش است که دربارهی دیگران نیکی کند:
هر آن کز رَهِ مردمی بگذرد خردمنش از مردمان نشمرد
میازار کس را که آزاد مرد سر اندر نیارد به آزار و درد
کسی کو بود پاک و یزدان پرست نیارد به کردار بد، هیچ دست
ستوده تر آن کس بود در جهان که نیکی کند آشکار و نهان
***
نهالی همه خاک دارند و خشت خُنُک آن که جز تخم نیکی نکشت
شاهنامه ۷/ ۱۹۸۹
پس از جلوس اردشیر به تختِ سلطنتِ ایران، فردوسی از زبان وی، اَشعاری در بی وفایی دنیا سروده و به صراحت گفته است: هر که باشی، سرانجام تو مرگ است و چه بهتر که نام نیک از خود به یادگار گذاری. او در آخرین وصایای خود به فرزندش گفته است:
بیا تا همه دست نیکی بریم جهانِ جَهان را به بد نَسپَریم
شاهنامه ۷/ ۲۰۰۱
شاپور پسر اردشیر هم، پس از سی سال[۱۳] و دو ماه سلطنت، آن گاه که میخواهد از این جهان برود و پادشاهی را به اورمزد بسپارد، فردوسی از زبان وی اندرزهایی به انسانها میدهد:
بجز داد و نیکی مکن در جهان پناهِ کِهان باش وفّرِ مِهان
مَزت بر کم آزار بانگ بلند چو خواهی که بختت بود یارمند
شاهنامه ۷/ ۲۰۰۸
فردوسی از زبان بهرامِ بهرامیان که چهار ماه بر تخت شاهی نشسته، اندرزهایی که در واقع برنامهی کار بهرام میباشد باز گفته است:
به نیکی گراییم و پیمان کنیم به داد و دهش تن گروگان کنیم
که خوبی و زشتی ز ما یادگار بماند تو جز تخم نیکی مَکار
شاهنامه ۷/ ۲۰۲۲
فردوسی از زبان بوذرجمهر، در حضورِ انوشیروان و موبدان، دربارهی نیکی چنین گفته است:
به نیکی گرای و غنیمت شناس هم از آفریننده دار این سپاس
نگرد ایچ گونه به گرد بدی به نیکی بیارای اگر بخردی
ستوده تر آن کس بود در جهان که نیکش بود آشکار و نهان
شاهنامه ۸/ ۲۳۹۷
روزی که انوشیروان شادمانه، بزرگان را به دربار فرا میخواند، پس از آفرین بر کردگار در حضور بوذرجمهر میگوید همه چیز نابود میشود و نیست میگردد و تنها سخنِ نغز و گفتار نیک است که میماند:
شود خاک و بی بر شود رنج او به دشمن بماند همه گنج او
نه فرزند ماند نه تخت و کلاه نه ایوان شاهی نه گنج و سپاه
***
و در پاسخِ موبد، انوشیروان گفته است:
به پاداشِ نیکی بیابی بهشت بزرگ آن که جز تخم نیکی نکشت
به نیکی گرای و به نیکی بکوش به نیک و بد پند دانا نیوش
شاهنامه ۸/ ۲۵۶۱
فردوسی از زبان گودرز پیر هم گفته است:
به نیکی گرای و میازار کس رهِ رستگاری همین است و بس
شاهنامه ۳/ ۷۱۴
آن جا که کی خسرو، تاج شاهی را به لهراسپ میسپارد و خود برای بدورد به حرم سرا میرود، فردوسی از زبان او چنین گفته است:
سوی داور پاک خواهم شدن نه بینم همی راه باز آمدن
به نیکی بباید تن آراستن که نیکی نشاید ز کس خواستن
شاهنامه ۵/ ۱۴۳۵
خدای بزرگ هم در آیهی:
” انِ الله یأمُرُ بالعدَل والاحسان و ایتاءِ ذی القُربی وَ یَنهی عَن الفَحشاء وَ المُنکر و البَغی یَعظِکم لعلکم تذکّرون” ۹۰/ نحل[=۱۶]
انسانها را به نیکی کردن امر میکند و به قول ابی السعود[۱۴] [متّوفی به سال ۹۵۱ هجری] در تفسیرش[۱۵] جامعترین برنامهی اجتماعی در این آیه بیان شده، زیرا در این آیه سه اصل یعنی: عدل، احسان، و بخشش به نزدیکان را خدا دستور داده، آن هم به فعل مضارع” یأمُرُ” که بنا به گفته ابی السعود” لِافادة التجدّد و الاستمرار” میباشد تا که بفهماند، جامعهی انسانی نمیتواند از قانون حاکم شمول عدل و احسان و بخشش به اقرباء و خویشان، هیچ گاه برکنار باشد.
از طرفی میدانیم که عدل یعنی هر چیزی در جای خود باشد، پس هر گونه انحراف خواه افراط باشد و خواه تفریط تجاوز از حدّ میباشد و تجاوز به حقوق دیگران. و همه بر خلاف عدل است.
و چون گاه اصل احسان و بخشش باید به کمک عدل بیاید، این است که قرآن مجید بلافاصله پس از کلمهی” عدل “از “احسان” سخن گفته، زیرا گاه حلّ مشکل به کمک اصلِ عدالت، امکان پذیر نیست بلکه به احسان نیاز هست.
فردوسی انسانها را به کار و کوشش وا میدارد و میگوید اگر خوب زیستن را میخواهید و بر آنید که خوب زندگی کنید و سرزنش دیگران را نشنوید، باید تن به کار دهید؛ زیرا کار کردن، کلید آزادی است و اگر آدمی کار کند به کس نیاز پیدا نمیکند.
چه گفت آن سخنگوی آزاده مرد که آزاده را کاهلی بَرده کرد
نظیر همین مضمون را فردوسی از زبان انوشیروان که پس از قباد به تخت شاهی مینشیند و به سرداران اندرزهایی میدهد، چنین باز گفته است:
از امروز کاری به فراد مَمان که داند که فراد چه گردد زمان؟
گلستان که امروز باشد به بار تو فردا چنی گل نیاید به کار
***
هر آن گه که در کار سستی کنی همی رای نا تندرستی کنی
شاهنامه ۸/ ۲۳۱۸
بوذرجمهر، در مجلس سوم، دربارهی کوشیدن و در کارها ثبات داشتن، به انسانها اندرز داده و خواننده را به اغتنام وقت فرا خوانده و با آن که دنیا را بی اعتبار میداند، ولی به انسانها سفارش کرده که بی اعتباری دنیا بدان معنی نیست که انسانها را از کار و کوشش باز دارد و آدمیان از کوشش دست بردارند:
تن آسایی و کاهلی دور کُن بکوش و ز رنج تَنَت سُور کن
که اندر جهان سود بی رنج نیست هم آن را که کاهل بود گنج نیست
شاهنامه ۸/ ۲۳۸۷
فردوسی کار کردن را ننگ نمیداند و معتقد است که آدمیان باید در کارها پایداری کنند تا پیروز گردند:
هر ان کس که دارد ز هر کار ننگ بود زندگانی و روزیش تنگ
چه کوشا بود مرد در کار خویش روا بیند از کار بازار خویش
فردوسی آنان که زندگیِ خود را به غفلت میگذرانند و به کارهایی رو میآورند که برای زندگیِ مادّیِ این جهانی آنان نیز زیان بخش است، اندرز داده و چنین گفته است:
نه امید عقبی، نه دنیا به دست سراسیمه از هر دو بر سانِ مَست
فردوسی به انسانها اندرز میدهد و میگوید: باید از خواب غفلت بیدار شد و از سرنوشت انوشیروان که با آن همه شکوه و جلال، جهان را ترک کرد، عبرت گرفت و از کارهای ناشایست توبه کرد وگِردِ کارهای نادرست نگشت:
اگر بخردی سوی تِوبَه گِرای همیشه بود پاک دین، پاک رای
فردوسی از زبان ارسطالیس، در پاسخ نامهی اسکندر، چنین میگوید:
بپرهیز و تن را به یزدان سپار به گیتی جز از تخم نیکی مَکار
شاهنامه ۷/ ۱۰۹۸
بپرهیز و خون بزرگان مَریز که نفرین بود بر تو تا رستخیز
شاهنامه ۷/ ۱۹۰۹
از رنج دیگران کاستن و دل انسانها را به دست آوردن، مورد توّجهِ فردوسی است. او از زبان بهرام گور، به دبیر دستور میدهد که به کارداران بنویس:
بکوشید تا رنجها کم کنید دل غمگنان شاد و بی غم کنید
که گیتی نماند و نماند به کس بی آزاری و داد جویید و بس
شاهنامه ۷/ ۲۲۰۷
فردوسی اعتقاد دارد که نباید، تخم نفاق و کینه کاشت، او از زبانِ” پیران” به افراسیاب میگوید:
چرا کِشت باید درختی به دست که بارش بود زهر و برگش کَبَست[۱۶]
شاهنامه ۳/ ۶۱۰
فردوسی از زبان انوشیروان میگوید:
اگر نیک دل باشی و راه جوی بود نزد هر کس ترا آبروی
شاهنامه ۸/ ۲۵۳۹
رشگ و حَسَد، در نظر فردوسی، هم چون بیماری یی است که درمان ندارد:
چو چیره شود بر دل مرد رشگ یکی دردمندی بود بی پزشک
منتخب شاهنامه / ۵۷۱
فردوسی غرور و خودخواهی را نکوهش کرده و انان را که اشکبوس وار با اندک هنر و دانش خود مغرور میشوند و خود خواهی چشم آنان را کور میکند، اندرز میدهد:
مشو غِرّه ز آب هنرهایِ خویش نگهدار بر جای گه پای خویش
در رزم رستم و سهراب هم، فردوسی به انسانهایی که سودای نام آوری در سر میپرورانند و برای رسیدنِ به شهرت و مقام، سرمستِ از خود خواهی هستند، اندرز میدهد و آنان را نکوهش میکند و میگوید: گاه انسان، چنان از بادهی غرور سَر مَست میشود که فرزندش را هم نمیشناسد و نابود میکند تا خود نام آور شود، در صورتی که دَد و دام فرزندان خود را میشناسند و نمیدرند، ولی آدمیزادگان برای نام آوری، به هر کار ناشایست حتّی فرزند کُشی نیز دست مییازند. (شاهنامه ۲/ ۴۸۹)
فردوسی، انسانها را در برابر سختیها، به مقاومت و پایداری تشویق می کندو از زبان بوذرجمهرِ خردمند میگوید: ای انسان! وقتی که گرفتاریها بر تو چیره میشود، پایداری را پیشهی خود کن و در کارها سستی از خود نشان مده
چوسختیش پیش آید از هر شمار شود پیش و سستی نیارد به کار
و از زبانِ پیروز پسرِ یزدگرد[که یازده سال و چهار ماه پادشاهی کرده] فردوسی بردباری را چنین میستاید:
سَرِ مردمی بردباری بود سَبک سَر همیشه به خواری بود
فردوسی از زبانِ بهرام که دبیر دستور داده، برای کار داران اندرزهایی بنویس، دربارهی همسایگان چنین گفته است:
مجویید آزارِ همسایگان به ویژه بزرگان و پرمایگان
شاهنامه ۷/ ۲۲۰۹
فردوسی به وجدان اخلاقی و یا به اصطلاح” نَفسِ لوّامه” که آدمی را پس از ارتکابِ گناه سرزنش میکند و. در واقع از ناپاکیها بر حذر میدارد، بسیار اعتقاد دارد و یکی از اندرزهایی که مردِ دانا برای پادشاه ساسانی گفته، این است:
چهارم چنان دان که بیم گناه فزون باشد از بند و زندانِ شاه
منتخب شاهنامه ۴۷۶
فردوسی به پیامبر اسلام”ص”اعتقاد دارد و دین را برای آدمی ضروری میداند و میگوید:
اگر دل نخواهی که باشد نژند نخواهی که دائم بُوی مستمند
چو خواهی که یابی زَهر بَد رها سراندر نیاری به دام بلا
بُوی در دو گیتی زبد رستگار نکونام باشی بَر کَردِگار
به گفتار پیغمبرت راه جوی دل از تیرگی ها بدین آب شوی
ترا دین و دانش رهاند درست رَهِ رستگاری ببایدت جُست
کتابی به اندازهی خود شاهنامه باید تا از اندیشههای اخلاقی، در شاهنامهی فردوسی بحث کند و اشعار اخلاقی فردوسی را باز گوید. آن چه گفته شد، قطرهای بود از دریا.
برگرفته از کتاب” نمیرم از این پس که من زندهام”
مجموعه مقالات کنگره بزرگ داشت فردوسی
[۱] – خُلُق: از مادّهی خلقت به معنای صفاتی است که از انسان جدا نمی شود و هم چون خلقت و آفرینش انسان میگردد.
[۲] – برای آگاهی بیش تر در باب آیهی ۴ سورهی “القَلَم” رجوع شود به: تفسیر نمونه ۲۴/ ۳۷۱ و ۳۷۲ از انتشارات دارالکتب الاسلامیة، زیر نظر استاد محقّق ناصر مکارم شیرازی.
[۳] – ابو علی مسکویه، تهذیب الاخلاق، صص ۵ و ۳۵، چاپ بیروت، ۱۹۶۱ م.
[۴] – شمارهای که پس از اشعار میآید، مربوط به جلد و شاهنامه چاپ بروخیم میباشد.
[۵] – یعنی: دست خویش را به گردن خود بسته مکن[ و ترک انفاق و بخشش مکن] و آن را مگشای که مورد سرزنش قرار گیری و حسرت خورده مینشینی.
[۶] – ابوالقاسم جار الله محمود بن عمر زَمَخشری، الکشّاف عن حقائقِ التنزیل و عیون الاقاویل فی وجوهِ التأویل، اُفسِت انتشاراتِ آفتاب، تهران ۲ /۴۴۷٫
[۷]- ابی السعود محمد بن محمد العمادی، تفسیر ابی السعود، قاهره، ۹ جلد در ۵ مجّلد ۵ /۱۶۸٫
[۸] – احمد بن عمر بن علی نظامی عروضی، چهار مقاله[= مجمع النوادر] تصحیح محمّد قزوینی، چاپ زوّار ص ۷۵
[۹] – برزویه، در کتابی خوانده است که در بلاد هند، کوهی است و در آن، گیاه شگفت آوری است که مرده بدان زنده شود، برزویه در طلب آن گیاه بیش از اندازه جستجو میکند و آن داروی جان بخش را نمییابد، داستان خود را به داناترین حکیم هند میگوید، او در پاسخ برزویه میگوید: این سخن بر سبیل رمز است.
[۱۰] – یا” به هرکا بستوه کانا بود”
[۱۱] – تفسیر نمونه ۲۳ صص ۵۲۰- ۵۲۳
[۱۲]- مأخذ پیشین ۲۴ ص ۲۱۰
[۱۴]- اصل سخن ابی السعود در جلد پنجم ص ۱۳۶ تفسیرش چنین است: “هِیَ اَجُمَعُ آیةٍ فِی القرآنِ للخیر وَ الشَرّ وَ لَولَم یَکُن فیه غَیرُ هذا الآیةِ لَکَفَت فی کونه بُنیاناً لکّلِ شیءٍ و هُدی.”
[۱۵]- ابی السعود، محمد بن محمد العمادی، تفسیر ابی السعود الُمسَمّی ارشاد العقل السلیم الی مزایا القرآن الکریم، قاهره، افست بیروت ج ۵ ص ۱۳۶٫
[۱۶]- کَبَست: حَنظَل