تأملی در گفتگو با ادیبان و فرهنگمداران
- پنجشنبه, تیر ۱۵, ۱۳۹۶, ۴:۴۵
- خاطره, داستان, شخصیت ها, شخصیت های علمی, شخصیت های فرهنگی, مطالب آموزنده, مقالات
- 1,138 views
- ثبت نظر
تأملی در گفتگو با ادیبان و فرهنگمداران
علیرضا طاهریان
در ایران کتابهایی که مسأله یا مسائلی را گفتوگومحور بررسی کنند کمتر منتشر میشوند؛ در حالی که این نوع نگاه به مشکلات و مسائل که با بحث و گفتوگو توأم است. بویژه برای آنها که میخواهند از نظریات مختلف مطلع شوند، جذابیت بیشتری دارد. کتاب «گفتوگو با فرهنگمداران: ایران و دنیای جدید» که مجموعهای از گفتوگوهای خواندنی با ادیبان، اندیشمندان و نخبگان فرهنگی مانند دکتر محمد علی اسلامی ندوشن، پروفسور فضلالله رضا، دکتر علی فردوسی، فریدون مجلسی و… است؛ یکی از کتابهایی است که به تازگی و بر اساس این شیوه منتشر شده. در این کتاب موضوعات عمدتاً با محوریت فرهنگ، ادبیات و فلسفه بررسی شده و مطالب از انسجام خوبی برخوردارند.
اسلامی ندوشن؛ شاهنامه و ایران
دکتر محمد علی اسلامی ندوشن، نویسنده سرشناس و پژوهشگر نامدار ادبیات، یکی از چهرههایی است که در این کتاب با او به گفتوگو پرداخته است. از نظر اسلامی ندوشن، ایران، به عنوان یک کشور کهنسال با چند هزار سال تاریخ و نیز از آن جهت که در یکی از حساسترین نقاط جغرافیا قرار دارد و تجربههای بسیاری اندوخته است، حرف بسیاری هم برای گفتن دارد، به شرط آنکه حافظهاش به خواب نرفته باشد. ایران از نظر وی، نخستین تمدنی است که عرصه زندگی را به نیک و بد تقسیم کرد و امید داشت با کوشش و تدبیر خود، نیکی را بر بدی غلبه دهد.
دکتر اسلامی ندوشن در گفتوگو با محمد صادقی میگوید:«این، شعار مردم ایران باستان بود که هنوز از اهمیت آن کاسته نشده است. شاهنامه از جمله کتابهایی است که درس زندگی را میتوان از آن آموخت، کتابی است که در زندگی معنا میآفریند. میآموزد که چه باید کرد تا زندگی به زندگی کردن بیرزد. نبرد رستم با اسفندیار بر محوریت آزادی، جریان دارد. عرفان ایران به یگانگی انسانها توصیه میکند و میگوید: مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن! گمان میکنم این کوتاهترین سخنی است که راه رستگاری را نشان میدهد.
بدیهی است که جنبههای صوفیانه و منفی را باید از عرفان زدود. اینها شاخههای خشکی هستند که بر اثر انحطاط تاریخی، بر ملت ایران تحمیل شدهاند.
گویا همین چند نمونه کافی باشد، به شرط آنکه ما قابلیت عرضه کردن آنها را داشته باشیم. بار سنگینی از گذشته بر دوش ماست، باید آن را نقد کرد و این، هوشیاری و آگاهی میخواهد»
اسلامی ندوشن در قسمت دیگری از این گفتوگو میگوید:«هر ملتی که دوران درازی را طی کرده و خود را تا به امروز کشانده، واجد تدابیر و دستاوردهایی بوده که زندگی ملی او را ادامهپذیر ساخته است.
این همان سرمایة خردی است که او در اختیار دارد. تفاوت تمدنها، ناشی از تفاوت میان محیط، موقعیت و رویدادهاست. بنابراین واکنشها هم قدری متفاوت خواهند بود، ولی در اصل همه در جستجوی یک چیزند: زندگی کردن به بهترین نحو ممکن. عصارة این دستاوردها را میتوان در کنار هم نهاد و سنجید و موارد مشترک را جدا کرد. تفاوتها را علتیابی نمود و آنگاه نتیجه گرفت که چه چیز با طبیعت بشر و با مقتضای دنیای امروز سازگارتر است.
هر ملت و گروهی دنیا را از دیدگاه خود میبیند. متأسفانه، قضیه به اینجا ختم نمیشود. چه بسا او خود را بر حق و دیگران را ناحق بشناسد. عجیب است که دوران ما دوران علم است و با این همه به تعصب خام هم دامن زده میشود. تعصب، پوششی برای مطالبة کمبودهاست. «دهکدة جهانی» پدیدهای است که بر اثر سرعت ارتباطات انسانی و اقتصادی و خبری مطرح شده، وگرنه یک جوان گرسنة آفریقایی که حتی به آب کافی هم دسترسی ندارد، در عمل چگونه با یک جوان غربی، از یک دهکدة واحد جهانی شناخته میشوند؟
دهکدة جهانی زمانی مفهوم مییابد که نوعی توازن در جوانب مختلف در میان مردم جهان حاصل شده باشد. نظریة هانتینگتون مبتنی بر جدال فرهنگها و ناشی از تفاوت جهانبینیهاست. ظاهر کار تا اینجا درست است، ولی چه باید کرد؟ فرهنگ یک امر انتزاعی نیست. مبادیای دارد که ما در زندگی روزمره هر لحظه با آن روبروییم. از قدیم گفتهاند: شکم گرسنه ایمان ندارد! همین جاست که ایمان میتواند به بیایمانی تبدیل شود. حرف سعدی هم کهنه نشده است که میگفت:
فرق است میان آنکه یارش در بر
با آنکه دو چشم انتظارش بر در
دهکدة جهانی فاصلة میان دو دنیای برخوردار و نابرخوردار را بیشتر میکند و در نتیجه، موجب افتراق بیشتر میشود، مگر آنکه برای تعدیل فاصلهها فکری بشود»
پروفسور رضا؛ دانشمندِ ادیب
پروفسور فضل الله رضا یکی از دانشمندان نامدار ایران است که با کسب دکترای الکترونیک از دانشگاه پلی تکنیک نیویورک و سابقه تدریس در مشهورترین دانشگاههای دنیا مثل، ام آی تی، سوربن، پلی تکنیک زوریخ، سیراکیوز، کلرادو، مکگیل و… و انجام دادن تحقیقاتی درباره نظریه اطلاعات (Information Theory)، نظریه سیستمها و شبکههای مخابراتی و نوشتن مقالههایی علمی (که به زبانهای فرانسوی، روسی، اسپانیایی و… ترجمه شده) نام خود را در بین برترین دانشمندان دنیا ثبت کرده است. در این کتاب پروفسور رضا معرفی کاملی از سوابق علمی و فرهنگیاش و شرحی هم از زندگی خود داده که بسیار خواندنی است.
او در زمینه شعر و ادب فارسی تحقیقاتی داشته که در کتابهای «نگاهی به شاهنامه»، «مهجوری و مشتاقی» و «برگ بیبرگی» گردآوری شده است. همان طور که خودش گفته هر دو رشته ریاضی و ادبیات را که یکی با خرد و یکی با هنر سر و کار دارد جدی گرفته و عمر خود را صرف این دو کرده:«دو رشته خرد و هنر، هر دو در خلاقیت اشتراک دارند. آنچه که مکتبی است و جوان ها در مکتب و مدرسه یاد می گیرند، مقدمات است.
وقتی کسی از اینها گذشت، و به خلاقیت، ژرف نگری و جهان بینی نزدیک شد، آن وقت ادبیات و ریاضیات به کار می آید. ریاضیات به کار می آید که انسان ژرف بین باشد. ادبیات به کار می آید برای اینکه نوگرا، خلاق و جهان بین باشد.» او که در کتاب جدیدش انگشت بر روی شعر ناب ناب فارسی گذاشته میگوید که سخنان سعدی، مثل یک جامعه شناس بزرگ است؛ زیرا در هر مکان و در هر زمان، درس میدهد. به نظر او شعر ناب فارسی، آموزنده و پرورنده خلاقیت و نوآوری است.
او که یک عمر سعی کرده شناختی از ادب فارسی پیدا کند بعضی حرفها مثل اینکه یک آدمی بگوید به این دلیل که حافظ کاری برای اقتصاد ما نکرده پس به چه دردی میخورد؟ یا اینکه کسی بخواهد از فردوسی جنگآوری یاد بگیرد را ناوارد میداند چون اعتقاد دارد از سعدی، حافظ، فردوسی و سایرین آنچه میتوان آموخت عشق و ارشاد است.
***
بخشی از کتاب «گفتوگو با فرهنگمداران: ایران و دنیای جدید» هم به روش تدریس استادان قدیمی از زبان شاگردان آنها اختصاص یافته است.
کلاس درس دکتر عبدالحسین زرینکوب به روایت دکتر ابوطالب میرعابدینی
در جستجوی ذهنهای کنجکاو
دکتر عبدالحسین زرینکوب اعتقاد داشت کسانی که در مقطع کارشناسی ارشد و دکترا وارد میشوند، لازم است از یک ذهن پویا برخوردار باشند تا این پویایی مدد کند و نیروهای پاینده درون آنها در کارهای فرهنگی و خدماتشان بروز یابد. بنابراین دانشجویی که میخواست کاری را به صورت رفع تکلیف انجام دهد یا تعلل میورزید، با واکنش او مواجه میشد. در کارهای علمی و تحقیقی، به مسئولیتپذیری بسیار اهمیت میداد و از دیگران هم جز این انتظار نداشت.
وسواس بسیاری داشت و اگر متوجه میشد مقاله یا رسالهای عیناً از جایی برداشته شده، برخورد میکرد و نمیپذیرفت. البته بداخلاقی نمیکرد و کسی را نمیرنجاند، اما همه میدانستند که او اگر حرفی را بزند، همان است و تغییر نخواهد کرد. هیچ وقت هم احساس «دانستگی» نمیکرد. از این لحاظ شبیه به استاد فروزانفر بود.
در آموزش و روش تدریسی که برگزیده بود، هیچ شتابی در کار نبود، اعتقاد داشت در کار علمی باید «پله پله» مسیر را پیمود. برعکسِ نسل جدید که با اندکی شوخی، «نسلی ساندویچی» است. میخواهد همه چیز (همه فنون و دانش ها) در یک ساندویچی جمع شود و او از آن برخوردار شود. به نظرم، تحمل و تأمل در نسل جدید، کم است. اگر دانشجویی رسالهای داشت، بیشتر میخواست بداند او تا چه اندازه به عمق موضوع پی برده یا چه برداشتهای خاصی کرده که به ذهن دیگران نرسیده بوده؛ از این رو به دانشجویانی محبت داشت که چنین درخششهایی در کار تحقیقی داشتند.
یادم هست، دوستی میخواست رسالهاش را با او بگذراند، گفتم فلانی دوست دارد رسالهاش را با شما بگیرد تا چیزی از شما بیاموزد، فکری کرد و گفت:«نه، او بهتر است با مسائل آسانتری سر و کار پیدا کند.» من فهمیدم که در ذهن ایشان یک مرزی وجود دارد که در کارهای تحقیقاتی و علمی آن را لحاظ میکند. دکتر زرینکوب در کار علمی بسیار سخت گیری نشان میداد و برای رسالهها، کار زیادی از دانشجویان میکشید. به صورتی که آن رساله به شکل یک مأخذ و یک منبع درآید.
یکی از دوستان رسالهاش درباره عطار بود، دکتر زرینکوب تحلیل داستانهای منطق الطیر را از او میخواست تا دیدگاه عطار را واکاوی کند و تأکید داشت اگر به این صورت کار نکند، کار شایستهای صورت نمیپذیرد. برای همین پس از پایان کار، او را به دوباره خوانیِ آثار عطار واداشت تا اصول این داستانها و حکایتها دقیق تر کاویده شود. او در پی یافتن ذهن های کنجکاو بود. می توانم بگویم میان تحقیق و تدریس، به تحقیق اهمیت بیشتری می داد.
کار اصلی استاد این است که دانشجو را به تحقیق وادار کند. جواب «چرا» ها را خودش ندهد، زرینکوب چراها را جواب نمیداد… دکتر زرینکوب انسان پرحوصلهای بود، نقدپذیر بود، اجازه محاجه به دانشجویانش را میداد اما وارد مجادله نمیشد و در کار معلمی بسیار جدی بود… از کلاس درس که خارج میشد این طور نبود که بگوید «من وقت ندارم» یا «باید بروم کار دارم»، معمولاً بحثهای خارج از کلاس که طول میکشید می گفتم استاد خسته شدند بهتر است بگذاریم برای بعد. اما ایشان سریع واکنش نشان میداد که:«نه، نه، من به خاطر شما اینجا هستم.»
از مباحثه خسته نمیشد. در کلاس مقدور نبود که جواب همه سوالات را بدهد اما در پایان کلاس میماند و به سوالات دانشجویان با گشاده رویی، صبر و حوصله جواب میداد. او میفهمید که کلاس برای همه است و نمیتوان بحثی خاص را طولانی مدت ادامه داد جز اینکه با موضوع درس آن کلاس همخوانی داشته باشد و بدرد همه بخورد.
***
کلاس درس دکتر غلامحسین صدیقی به روایت دکتر اصغر دادبه
سقراطی دیگر
۱ــ باور به نظم و به تبع آن اجرای نظم: نخست شنیده بودیم که استاد سروقت در کلاس حاضر میشود و پس از او هیچ دانشجویی حق ورود به کلاس ندارد و سپس آنچه را که شنیده بودیم، دیدیم. سر وقت میآمد و چنان نفوذی –نفوذی معنوی- داشت که کسی را یارای سرپیچی از تصمیمی که گرفته بود، نبود! آنان که دیر میرسیدند پشت در میماندند.
شاید بعضی امروز بر این روش ایراد بگیرند، اما به گمان من معلمی و درس و بحث و کلاس یعنی همین والّا کلاس با «قهوه خانه قنبر» تفاوتی نخواهد داشت. دانشجویی هم که نتواند ۹۰ یا ۱۰۰ دقیقه در کلاس بنشیند و به درس گوش بدهد یا در پرسش و پاسخ شرکت جوید دانشجو نیست، چنانکه میبینیم امروز بعضی از کلاس ها، کلاس نیست و بعضی از دانشجویان هم دانشجو نیستند! کسی که به همسرش گفته بود اگر با وزیر کار دارد وقت بگیرد با درس و بحث و کلاس هم مزاح نمی کرد.
۲ــ شیوه تدریس: شنیده بودیم که استاد در نخستین جلسه به طرح پرسشهایی میپردازد و از دانشجویان میخواهد بدان پرسشها پاسخ دهند. آخر او، شیوه سقراطی داشت و شیوه سقراط پرسشگری بود. سقراط با شاگردان خود در کوچه و بازار راه میرفت و از آنان و از مردم در باب مسائل مختلف سئوال میکرد. فیالمثل میپرسید: عدالت چیست؟ دینداری چیست؟ حقیقت چیست؟ و پرسشهایی از این دست تا از یک سو نادانی طرف پرسش را نشان دهد و از سوی دیگر «خرمگس» وار به آنها نیش بزند و تکانشان بدهد و به سوی حق و حقیقت رهنمونشان گردد…
استاد صدیقی نیز با دانشجویانش چنین رفتاری می کرد، و انتظار داشت به نسبت جایگاهی که دارند بدانند، نه بیشتر از آن، تا او بتواند کار را ادامه دهد. آخر دردی از این بزرگتر هست که دانشجویی فلسفه بخواند و مسائل ابتدایی فلسفه را نداند. فیالمثل نداند که «اعتدال طلایی» ارسطو چیست؟ یا مراد سقراط و افلاطون از «دانایی» چیست؟ و دانشجویی به حوزه ادبیات وارد شود و غزل حافظ را درست نخواند، مشهورترین ابیات شاعران بزرگ به گوشش نخورده باشد! وضعی که اکنون در بسیاری موارد هست! استاد میپرسید تا تکلیفش با کلاسش روشن شود و بداند باید چه شیوهای در پیش گیرد. گاه پیش میآمد که استاد پس از طرح پرسشهایش بدین تشخیص میرسید که نباید ادامه دهد، کلاس را ترک میکرد و میگفت تا آن را به استادی دیگر واگذارند و ما خشنود بودیم که استاد جلسه اول رهایمان نکرد.
۳ــ جزوه درسی: استاد برای تدریس خود جزوهای فراهم آورده بود که آن نیز حکایتی داشت. وصفش را شنیده بودیم که از بس جزوه از روی جزوه کپی شده (آن روزها کپی نبود، روی استنسیل تایپ میکردند و آنرا به دستگاه پلی کپی میبستند و به تکثیر میپرداختند) رنگ از رخسارش پریده، غلط تایپی هم فراوان دارد! و سرانجام آن جزوه را دیدیم (و صد حیف که در اسبابکشیها گمش کردم). پیداست که آن روزها و در مقام دانشجو، من هم شکوه میکردم که؛ این چه جزوهای است! به یاد دارم بعدها که من جزوهای تحت عنوان کلیات فلسفه نوشتم، همان که امروز به صورت کتاب کلیات فلسفه، چاپ و منتشر میشود، بسیار کسان آن را با آن جزوه پرسش برانگیز سنجیدند و این را ستودند، اما من هرگز فریفته این ستایشها نشدم و گفتم: این کجا و آن کجا! و امروز تردید ندارم که استاد از تکرار انتشار آن جزوه نیز هدفی داشته است. هدفی آموزشی. این هدف که دانشجو را به دقت و تأمل برانگیزد…
کسانی که نسخههای خطی نه چندان خوشخط را به قصد تصحیح یک متن خواندهاند و بارها در خواندن واژهای یا تعبیری فروماندهاند و برای خواندن و فهمیدن آن تلاش ورزیدهاند، میدانند که حاصل کار تا چه مایه آموزنده است و میدانند که آن فروماندن و کوشیدن و کوشیدن و سرانجام، خواندن و خواندن تا چه مایه ارجمند و سازنده است و من تردید ندارم که یکی از برکات آن جزوه، به بارآمدن خصلت تأمل و دقت در دانشجو است و تمام ماجرا بهانه ای بود تا دانشجو به اندیشیدن و بازاندیشیدن، آن گونه که سقراط تعلیم میداد و استاد سقراط خصال از او پیروی میکرد عادت کند.
پرسش و پاسخهای نخستین روز درس و روزهای بعد و بعد هم هدفی جز به بارآمدن خصلت تأمل و تفکر در دانشجو نداشت و الّا خواندن طوطیوار و به حافظه سپردن و سپس محفوظات را بر صفحه کاغذ آوردن چه حاصلی میتواند داشت؟ آخر مگر نه این است که کار معلم و به ویژه معلم فلسفه آموختن شیوه تفکر است، نه گزارش سرگذشت و اندیشه متفکران، مگر آنکه این گزارش مقدمه آموزش تفکر و تأمل باشد و آن بزرگ مرد با چنین هدفی به کار تعلیم و تربیت میپرداخت.
***
کلاس درس دکتر محمد علی کاتوزیان به روایت دکتر علی فردوسی
از پشت ضخامت زمان
در شعر فارسی خیلیها از گذر زمان نالیدهاند- از بی اعتنایی چرخش فلک به روزگار آدمیان. حافظ، امّا به علاوه، از شتاب آن هم گله دارد. تنها این نیست که سپهر بیاعتنا به روزگار آدمیان میگردد، این نیز هست که چنان تیز میرود که نفس میبُرد. آدم مثل موشی بر گرده توپی که به شتاب میچرخد میدود تا سنگ قلاّب نشود. سپهری که تیز میرود، زمان را در پشت خود فشرده و انبوه میکند. هر ساعت میشود هزار ساعت. زمان ضخیم میشود، و خاطره در پشت این ضخامت ناروشن، مبهم و محو. در این اوضاع تنها چند خاطره بسیار نورانی از پشت ضخامت زمان همچنان خطوط خود را حفظ میکنند.
اگر شعر فارسی سندیّتی داشته باشد، زمان ما ایرانیها در این سالها ضخامتی دارد که شاید از روزگار حافظ تا کنون نداشته است. و همین است که از آن همه لحظههای کوچک و بزرگ که در محضر دکتر همایون کاتوزیان و در کلاسهایش در دانشگاه شیراز تجربه کردیم جز چندتایی بقیه وضوح خود را از دست دادهاند، البته بی آنکه ردّشان پاک شده باشد. استادی که بیشترین تأثیر را روی پرورش من داشت، دکتر حمید محامدی بود که از هاروارد در رشته زبانهای ایران باستان درس خوانده بود.
دکتر محامدی و دکتر همایون کاتوزیان از دوستان نزدیک هم بودند؛ درست نمیدانم از کی، ولی اگر به خاطرم مانده باشد حداقل از زمان دانشجوییشان در انگلستان، جایی که مدّتی هر دو در آن همراه دکتر حمید عنایت با هم، هماتاق بودند. دکتر محامدی هم مثل دکتر همایون کاتوزیان از کسانی بود که محضر خلیل ملکی را دریافته بودند. من هم در دانشگاه، گرچه رشتهام عمران ملّی بود به حلقه دانشجویانی پیوسته بودم که دور این استاد جوان و خودمانی گرد آمده بودند. دکتر محامدی، که یکی از پایهگذاران کنفدراسیون دانشجویان ایرانی بود، و مدّتی هم به قول خودش «آب خنک زندان قصر» خورده بود، مثل دوست و هماتاقی اش دکتر عنایت در دانشگاه تهران، به ضد رژیمی بودن شناخته میشد.
چرا من دارم از این راه فرعی به سراغ خاطراتم از دکتر کاتوزیان میروم. به دو دلیل. اوّل این که اگر این نبود که من از حلقه دانشجویان دکتر محامدی بودم شاید این ارتباطی که بین من و دکتر کاتوزیان برقرار شد هرگز برقرار نمیشد، و دوّم این که آنچه دکتر کاتوزیان را برای من جذّاب میکرد این بود که او هم مثل دکتر عنایت و دکتر محامدی وجهی داشت که در نظام آن روزگار، و اصولاً در نظام دانشگاهی به معنای متعارف و فنّی آن، نمیگنجید. این سه استاد، در عین این که دانشمندانی بودند بزرگ و در حوزه تخصصی خود در سطح استادان دانشگاههای طراز اوّل جهان، هرگز به صرفِ این کارشناسی قابل فروکاست نبودند. هر سه استادانی بودند صاحب نوعی جهانبینی، آشنا با حیطه وسیعی از دانش، و از همه مهمتر واجد نوعی ایرانشناسی که به نوعی حکمت جهانروا بالغ میشد.
در اطراف این سه استاد، نوعی از شناخت انسانی امکان مییافت که دانشجو را نه به عنوان جوری مؤلفه معلومات، بلکه به عنوان نوعی از انسان ایرانی که بافتش از نوعی تعهد به سعادت مردم تنیده شده بود تربیت میکرد. خوب یادم نیست که ترمی که دکتر همایون کاتوزیان برای تدریس به دانشگاه ما دعوت شد کی بود. به هر حال اوائل دهه پنجاه بود. کلاسی که من با دکتر کاتوزیان برداشتم ،کلاس تئوریهای توسعه اقتصادی بود، از نظریّههای نئوکلاسیک گرفته تا نظریّههای نهادگرایانه. هنوز که هنوز است اسمهایی مثل الگوی توسعه روستو و الگوی رشد هارود-دومار مثل توپ قرعه کشی توی مخم اینور و آنور میپرند.
مشکل ملّی ما آنوقتها یک نام مشخص داشت. ابهامی در جهان نبود، اختلاف نظر البته که بود. ما یک کشور عقبافتاده بودیم، یا در حال توسعه، و مسیری که جلوی پایمان بود یک تابلو بیشتر نداشت که روی آن با خطی اشتباهناپذیر نوشته شده بود: «توسعه.» پرسش این بود که توسعه از چه نوعش. آنچه کلاس را جالب میکرد، و از همان ابتدا گوشهای مرا تیز کرد، تنها تسلط دکتر کاتوزیان بر مبحث نبود، بلکه دید انتقادی او هم بود. او بر خلاف بیشتر استادان آن زمان ما میدانست که ما، که حداقل شماری از ما، آمدهایم سر کلاس تا آینده کشورمان را ترسیم کنیم. دکتر این را میفهمید و آن را جدّی میگرفت. ما هم کمکم یاد گرفتیم کلاس و درس او را جدّی بگیریم، به همان جدیتی که یک شهروند سرنوشت کشورش را.
ارادت من به دکتر محامدی از یک چنین جایی شروع شده بود. یک بار که تکلیفهایم را انجام نداده بودم او مرا به دفترش احضار کرده بود: «اگر کارهایت را انجام ندهی مجازاتت میکنم». به من برخورد: «مثلاً چکار میکنید آقای دکتر؟» از پشت میزش آمد این طرف، دست مرا گرفت کشید به طرف در. «میبرمت کافهتریای دانشگاه، یک قهوه بهت میدم و اینقدر باهات حرف میزنم تا سر راه بیایی.» همین دکتر محامدی بود که مرا در بیرون از کلاس به دکتر همایون کاتوزیان معرّفی کرد، و این اعتماد بین دو هماتاقی بود که گذاشت ما بیترس و واهمه از ساواک بیرون از دانشگاه دور دکتر همایون کاتوزیان جمع شویم، و بعضی از شبها، تا ساعت دو بعد از نیمه شب، در رستوران هتل اینترکانتینتال شیراز، به خرج دکتر همایون کاتوزیان، بمانیم و حرف بزنیم و حرف بزنیم، از همه چیز، چون بر خلاف درس دانشگاهی که حد و مرز دارد، حکمت فقط روش دارد، و آینده سرزمینی به وسعت و عظمت ایران از مبحث «بهرهدهی نیروی کار» تا عرفان مولانا را در بر میگیرد.
***
آسیبهای کتابنخوانی از نظر فریدون مجلسی
مروری بر زندگی فریدون مجلسی (ادیب، نویسنده، مترجم و پژوهشگر) هم از فصلهای خواندنی کتاب است. مجلسی یکی از پرکارترین مترجمهای ایرانی است و نویسندگان بزرگی مانند رابرت گریوز، هاوارد فاوست و… را به جامعه ادبی و فرهنگی ایران معرفی کرده است. او در مقایسه دورههای پیشین و در اشاره به وضعیت نامطلوب نشر کتاب و میزان اندک مطالعه در ایران میگوید:«آن زمان تلویزیون نبود، سرگرمیهای جدید نبود، تهران مرکز الیت ایران بود و یک نوع غلبه فرهنگ روستایی بر شهرها هم غالب نبود. دوباره باید ذهنیت کتاب و کتابخوانی و اهمیت فرهنگ پرورانده شود، به درستی این بی کتابی یک آسیب است.»
به نظر وی تلویزیون جای کتاب را نمی تواند بگیرد، اما وقت آن را میگیرد. چون در کتاب یک امر تدریجی شکل میپذیرد که در عمق جان مینشیند. «رمان خوانی الان هم به صورت دیگری در ایران تقبیح میشود! اشخاصی که خود را خیلی جدی میدانند در شأن خود نمیدانند که رمان بخوانند در حالی که یک چیزهایی هست که نویسنده می تواند در قالب رمان شرح دهد نه در دیگر قالبها. در رمان تصویربرداری از زمانها و مکانهای مختلف به خواننده دانشی را منتقل میکند که بسیار ارزشمند است…
کتاب «گفتوگو با فرهنگمداران: ایران و دنیای جدید» شامل گفتوگوهای محمد صادقی با فرهنگمداران ایرانی همچون محمد علی اسلامی ندوشن، پروفسور فضلالله رضا، دکتر ابوطالب میرعابدینی، فریدون مجلسی، دکتر علی فردوسی، دکتر احسان شریعتی و… توسط شرکت سهامی انتشار و در سال ۱۳۹۳ منتشر شده است.
تاریخ خبر: یکشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۴-۶ ذی حجه ۱۴۳۶ـ ۲۰ سپتامبر ۲۰۱۵ـ سال نودم – شماره ۲۶۲۵۸
تأملی در رده پربارترین نامههای فارسی
پروفسور فضلالله رضا – بخش دوم و پایانی
شهادت سیدجمالالدین واعظ اصفهانی۱
اهل ادب ایران، شادروان سیدمحمدعلی جمالزاده (۱۲۷۰ـ ۱۳۷۶ش) را خوب میشناسند؛ فرزانهای پربار و داستاننویسی بزرگ و پرکار که کتابهای اجتماعی زیاد نوشته و با گروهی از اهل قلم سالیان دراز دوستی و مکاتبه داشته است. بسیاری از خوانندگان درباره تاریخ مشروطیت و فداکاری مردم ایران، اطلاعات تاریخی گسترده دارند. اشارهگذرای نگارنده در این مورد، بر حسب ارادت و آشنایی با مرحوم جمالزاده، دوست بزرگواری است که با او از آغاز سالهای تدریس علوم و فنّاوری در دانشگاههای سوئیس و دانمارک (۱۹۶۱ـ۱۹۶۲م) دوستی و مراوده و مکاتبه داشتم.
در پایان بهار ۱۹۷۰ که در پاریس در سازمان یونسکو سفیر و نماینده ایران بودم، یک روز در مجله وحید (شماره چهارم، سال هشتم، ص۴۵۶ـ۴۶۱) مقالهای دیدم که نامهای از جمالزاده را نیز در بر داشت. در آن مجله خواندم که شرحی درباره شهادت سیدجمالالدین واعظ در روزنامه حبلالمتین کلکته (شماره ۳۲، محرم ۱۳۲۷، برابر با ۱۵ فوریه ۱۹۰۹) به چاپ رسیده بود.
بعد از اینکه محمدعلی میرزای قاجار مجلس شورای ملی را به توپ بست، سیدجمالالدین واعظ اصفهانی را در بروجرد در زندان امیر افخم ـ حاکم لرستان ـ زندانی کردند. محمدعلی جمالزاده در آن تاریخ نوجوان بود و تازه او را به بیروت برای تحصیل فرستاده بودند. جمالزاده با پسران ملکالمتکلمین (نیای بزرگ دکتر شیرین بیانی، استاد تاریخ، همسر دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن) و پسران حاج سیدمحمد صراف (از خاندان نویسنده معروف، بزرگ علوی) همدرس بود.
سیدجمالالدین واعظ در شبهای بازپسین زندان که مرگ خود را معاینه میبیند، نامهای به فرزند نوجوان خود مینویسد و به او آگاهی میدهد که ظالمان مستبد پدر آزادیخواهش را به زودی شهید خواهند کرد. در زندان آزادهمردی ـ رمضانعلی نام ـ قول میدهد که نامه را به پسر سید برساند. خوانندگان آشنا به تاریخ مشروطیت از جریان شهادت ملکالمتکلمین و سیدجمالالدین واعظ باخبرند. نگارنده با عرض پوزش از خوانندگان مطلع، متن آن نامه را در زیر نقل میکند.
نامه شهید مظلوم سیدجمالالدین واعظ، از زندان حسامالملک از بروجرد به پسر بزرگش محمدعلی
«میرزامحمدعلی جانم، گمان میکنم این آخرین کاغذی است که از پدرت دریافت مینمایی. چون که به واسطه این ملت مردة بیحس، دشمن بر ما غالب شد، حالا دیگر چاره از دست رفته و باید مردانه جان داد، رضاء به رضاءالله.
نور چشمم، میدانم در این صورت در غربت به شما خیلی سخت خواهد گذشت؛ ولی اگر عاقل باشی، باید برخلاف خوشحال شوی؛ چه، پدرت شهید وطن و کشته شرف و افتخار است. امروز با هزار التماس توانستهام این کاغذ را به تو که پسر ارشدم هستی، بنویسم؛ تو هم اگر پسر من هستی، پیروی از کردار پدرت خواهی نمود و از جان دادن مضایقه نخواهی کرد.
خداحافظ قوّت قلبم، که بیشتر نمیتوانم صحبت کنم. اسباب خوشبختی خانوادهات باش. خداحافظ نور بصر و آرام دلم.
اگر وقتی شخص رمضانعلی نامی پیشت آمد و انگشتر و مهر مرا نشان داد، خیلی احسان کن که این جوان رفیق و همدم پدرت در این اوقات است.
یا عادل و یا حکیم، احکم بیننا و بین قومالظالمین!
(امضا) جمال»
هنگام خواندن این نامه تاریخی، چند نکته گویی گرز سیصد منی سام را بر سرم میکوبد:
۱ـ سیدجمالالدین میگوید: «به واسطه این ملت مرده بیحس»، دشمنان آزادی بر آزادیخواهان غالب شدهاند.
۲ـ اکنون که مرگ و شهادت مسلم شده، باید مردانه جان داد، یعنی عجز و ناسزا و داد و فریاد و گریه و زاری شایسته نیست.
۳ـ پدر در آخرین وصیتنامه خود، به پسر نوجوانش درس آزادی و شرف و افتخار میدهد و او را به سوی عزت و برتر شدن در سیره آدمیت میخواند.
۴ـ سید در دم آخر هم مقید است که به نکوکاران و نیکان پاداش و احسان برساند.
۵ـ دعای سید «احکم بیننا و بین قوم الظالمین» دعا و نفرینی است که محتوای آن در تاریخ میماند.
جمالزاده مینویسد که در ۱۰ دی ماه ۱۳۴۸، شصت سال پس از مرگ پدرش، کسی به نام احمد اولیائی، از معاریف بروجرد، نامهای به او نوشته و در آن سخنانی از روستایی نامی که مقارن شهادت سیدجمال در بروجرد بوده، نقل میکند. روستایی از احرار بود و افکار روشن و بلند داشت. روستایی مینویسد:
در سنین جوانی خودم که معاصر با سلطنت محمدعلی میرزا بود، از سفر زیارت ارض اقدس خراسان که به طهران برگشتم، شنیدم مرحوم سیدجمالالدین واعظ اصفهانی (علیهالرحمه) در مسجد شاه منبر میروند. چون از افکار آزادیخواهانه او مطالبی شنیده بودم، در ساعت مقرر خود را به مسجد رسانیده و در نزدیکی منبر ایشان جایی برای خود پیدا نمودم. بیاناتی بسیار شیوا و دلنشین در مورد مظالم حکام محمدعلی میرزا بیان فرمودند و اشاراتی میکردند که محمدعلی میرزا و حکام او برای خاموش کردن افکار مقدس آزادیخواهانة شما مردم، از هرگونه اقدام عوامفریبانه خودداری نمینمایند. شما مردم باید بیدار و متوجه اوضاع باشید که جنبش و تحرک آزادیخواهانه سالهای اخیر را خاموش ننمایند … در همین زمینه بیشتر از یک ساعت در صحن مسجد شاه، که مملو از طبقات مختلف مردم بود، مطالب خود را بیان فرمودند که استماع این بیانات برای من و همه مردم بسیار دلنشین و محرک و جالب بود، به طوری که برای همیشه قیافه و حرکات و حتی رنگ لباسهای او را به خاطر سپردم.
بدبختانه پس از مراجعت به بروجرد، علیرغم تمام فداکاریها، محمدعلی میرزا … مجلس را منهدم و مجلسیان را متفرق و آزادیخواهان را دستگیر و محبوس نمود. من در این ایام پراضطراب همواره به یاد افکار آن سیدجلیلالقدر بودم؛ ولی نمیدانستم که در این گیر و دار وضع او به اینجا کشیده است، تا اتفاقاً روزی که علیالمعمول در بازار سمساریهای بروجرد در مغازه خود نشسته بودم، دیدم لباسهای روحانی جالبی وسیله یک نفر فراش عرضة فروش شده است. قدرت تداعی، ذهنم را از نظر رنگ همین لباسها متوجه به لباسهای آقا سیدجمالالدین واعظ اصفهانی که در تهران آنها را در تن او دیده بودم نمود، ولی با آن محیط پروحشت و اضطراب یارای آن را نداشتم که از فراش سؤال کنم: «این لباس را از کجا آوردهای و مربوط به کجا میباشد؟» پس از چندی که آتش فتنه قدری به سردی گرایید، مطلع شدم که مرحوم سید را که حاکم همدان حاضر به اعدام او نشده، به بروجرد تبعید نمودهاند، و چون در بروجرد هم که مردم آن احترام خاصی نسبت به ذراری رسول (صلیالله علیه و آله) دارند، هرگونه اقدامی صورتپذیر نبوده، ناچار معظمله را مخفیانه مدتی در یکی از دهات نزدیکی شهر محبوس نموده، و بعداً به توسط همان لباسفروش ایشان را خفه میکنند که برای تحصیل درآمد بیشتری این مرد بدبخت لباسها را برای فروش به بازار سمساریهای بروجرد آورده بود.
مرحوم روستایی اضافه نمودند که: چون عکسالعمل هر عملی در این جهان مسلّم و برای اکثریت مردم قابل مشاهده و رؤیت است، که بالنتیجه شاید بدکاران تنبیهی گیرند، پس از چندی همان فراش جانی را دیدم که نابینا و مفلوک و مریض گردیده، در کمال مذلت و بدبختی در پیادهرو، خیابان شهر به جهنم واقعی انتقال یافت…»
جمالزاده مینویسد: «قبر سیدجمالالدین واعظ در بروجرد است، و من که پسر ارشد او هستم، تنها کاری که درباره آن جوان رمضانعلی نام که پدرم در آخرین نامه خود سفارش او را کرده بود از دستم برآمد، این بود که به قهرمان اول داستانم که «فارسی شکر است» عنوان دارد و در کتاب «یکی بود یکی نبود» که درست پنجاه سال پیش در برلن انتشار یافت، همین نام را یعنی «رمضان» بدهم، و امیدوارم که با کمک و عنایت مقامات رسمی مملکتمان بتوانم به مقبرة سیدشهید سر و سامان بیشتری بدهم. انشاءالله تعالی»
شاید آنگاه که برخی از خوانندگان و این نویسنده، دانشآموزان دبستان بودیم، از شنیدن چنین داستانها نخست به دژخیم خفهکننده لعن و نفرین میفرستادیم. بنده اکنون نسبت به این عوامل فرودست بیشتر احساس ترحم دارم. مانند سرباز جاهلی که نیمشب در خانهای را در عراق و افغانستان با لگد میشکند و اهل خانه را سراسیمه به وحشت میاندازد. یا جاهلانی را که دنبال کار برای امرار معاش میگردند، برنامهریزان پشت میز نشسته، مغزشویی میکنند و به میدانها میفرستند و آن سرباز میپندارد خدمت بزرگی به بشریت میکند. تندی و خشونت سرباز مغزشسته، ترحم ما را برمیانگیزد.
وضع قزلباش دوران محمدعلی میرزا، اسفناکتر از وضع سرباز مهاجم امروز است. او در نهایت تهیدستی ناگزیر باید به قبال و لباس مقتول بسنده کند و آن را انعامی شایسته بپندارد که بتواند در بازار سمسارها به چندرغاز بفروشد و برای سد جوع خانوادهاش مصرف کند. سرباز غربی اگر جان سالم از میدان جنگ به در ببرد، هزینه تحصیل، بهداشت و سرانجام حقوق بازنشستگی و بیمه از دولت خود میگیرد. اِنعامی که در دسترس اَنعام مستبد کشور باستانی ایران نبوده است. باری، نگارنده به مسائل سیاسی روز توجهی ندارد؛ این امر طبیعی است که اهل قلم و اندیشمندان در همه حال از صوَر درمیگذرند و ریشهها را در ذهن خود جستجو میکنند: آن که این کار ندانست، در انکار بماند!
بیمهری دولت به جمالزاده
در سال ۱۹۶۷، آنگاه که به دعوت دولت ایران برای برنامهریزی و ریاست دانشگاه نوزاد آریامهر سابق (دانشگاه صنعتی شریف امروز) از آمریکا به ایران میرفتم، در مسیر راه در ژنو، به دیدار جمالزاده رفتم. ضمن صحبتها بر من روشن شد که دولت ایران آن آزادمرد را در فشار گذاشته و حتی گذرنامه ایرانیاش را نیز تمدید نکردهاند.گفته میشد که جمالزاده در بعضی نوشتههایش ـ خلقیات ما ایرانیها ـ۲ از فرهنگ ایران و ایرانیان بدگویی کرده است. جزئیات اختلاف دولت ایران را با معروفترین نویسندة ایرانی آن زمان، که پدرش نیز شهید راه آزادی شده بود، نمیدانم اما تصور نمیکردم یک خدمتگزار فرهنگی سالمند و پاکدامن را که عمری در برون مرزها در اعتلای فرهنگ ایران قلم زده، در تنگنا بگذارند و از ارجش بکاهند. آیا دولتهای ما به جای اینکه مجسمة شهیدانی مانند سیدجمال آزادیخواه را در شهر برپا کنند، باید پسرش را زیر فشار بگذارند تا قلم آزاد او را به فرمان دولت بچرخانند؟
در آن ایام، جمالزاده از دولت وقت دلخوشی نداشت؛ اما به روش آزادگان در دیداری که داشتیم، از من خواهشی نکرد که با دولت صحبت کنم، یا ترتیبی برای سفرش به ایران بدهم. گفتههای او همه در ترغیب من به خدمت فرهنگی و اجتماعی به مردم ایران بود.
دانشوران و معلمان نمیباید به عذر اینکه دولتهای ایدهآل بر سر کار نیستند، از خدمت به مردم و آفرینش دانش و هنر دست بشویند. اعتقاد دارم که در همه حال و در هر حکومتی باید خدمتگزار مردم بود و از خدمت به خلق دست نکشید؛ زیرا هیچ حکومتی بیکاستی و ناروایی نیست. کار اهل علم و فرهنگ سوای برنامة سیاستمداران و فرماندهان جنگی است. غالب این گروهها معتقدند که نخست باید خودشان سرکار بیایند و زمام امور را به دست بگیرند، آنگاه برنامههایی را که خودشان برای کشور سودمند میدانند، پیاده کنند. ترمیم و اصلاح حکومتها کاری خردمندانهتر از دگرگونی و ویرانگری دولتهاست.
مرد دانشی نباید پایبند دستبستة سیاست روز کشور باشد. او باید از ورای طرحهای سیاسی،همگان را به سوی دانش و آرامش و همزیستی مسالمتآمیز بخواند. آنگاه که بنده پس از بیست سالی دوری از کشور به ایران بازگشتم، در مقایسه با زمانی که متفقین کشور را اشغال کرده بودند، لااقل در ظاهر امن و آرامشی به نظر میرسید.
چو باز آمدم، کشور آسوده دیدم
پلنگان رها کرده خوی پلنگی
(سعدی)
سیاست دولت آن روز، بر پایة گسترش اقتصادی و فناوری ایران با همکاری آمریکا بود. از این روی، تازهواردی مانند نگارنده که شرایط مقدماتی راحائز باشد، از نفوذ کلام و اعتبار ویژه برخوردار میشود. سیاستمداران هم مشتاقند که او را به گروه خود جلب کنند که در صندلی چرخان مقامات دولتی، او از خودشان باشد. بنده فرصت ندارم که این داستان را اکنون بشکافم. به کسی یا گروهی هم نظر خصمانه ندارم؛ زیرا «هرکس به قدر فهمش مدعا را». در ماههای اول نفوذ کلام تازهوارد، مقامات دولتی را میشکافت؛ ولی رفته رفته بر دولتیان روشن شد که زر فرهنگی من، سکة شبهفرهنگ غربگونة ایشان را پذیرا نیست، آنگاه ورق برگشت و کارشکنیها آغاز شد:
مانند زری که سکّه نپذیرد
پیوسته به زیر پتک و سندانم
اکنون از شرح جوّ اجتماعی ایران درمیگذرم. باری، از همان آغاز بازگشت به ایران، مراتب را دربارة جمالزاده با نخستوزیر وقت و وزیر دربار در میان گذاشتم. اطمینان یافتم که به زودی گره کار گشوده میشود و شد. شاید دیگر دوستداران جمالزاده نیز در این کار خیر سهمی داشته باشند. در آن ایام، هیچگاه به جمالزاده ننوشتم که بنا به وظیفه دوستی و فرهنگی خود در رفع مشکل کار او قدمی برداشتهام. سال بعد، نخستین بار در نامة ژوئن ۱۹۷۰، آنگاه که دیگر سمتی در ایران نداشتم، از پاریس به جمالزاده به این مطلب اشاره شده که اکنون از نظر خوانندگان میگذرد.
استیصال نامه از علی اکبر دهخدا۳
چون دهخدا را به تبعید از ایران بیرون کردند، او نگران وضع اقوام نزدیک خویش بود و توسط مرحوم حاجی سیدنصرالله تقوی که دوست و معاشرش بود نامهای به مرحوم سیدمحمد صراف (بزرگ خاندان علوی) مینویسد و از او که مردی خیرخواه و بزرگوار و مشروطهخواه بود، استمداد میکند. نویسنده دانشمند آقای سید محمد علی جمالزاده پس از اینکه نامهها انتشار یافت، توضیحی دربارة خاندان علوی مرقوم داشتند که قسمتی از آن در اینجا نقل میشود:
«مرحوم حاج سید محمد صراف در مجلس شورای ملی سمت نمایندگی داشت و مردخیر و آزادیپرست و ترقی خواهی بود؛ چنانکه پسر ارشدش حاج سید ابوالحسن علوی از دوستان مرحوم حاج سید نصرالله اخوی (با ایشان مسافرتی هم به پاریس کرده بود) و از دوستان پدرم بود و میرزا محمدخان قزوینی شرح مختصر زندگی او را هم در ضمن تراجم احوال معاصرین ایرانی خود تحریر فرموده است.
حاج سید ابوالحسن علوی از مشروطه طلبان جوان و فعال بود و در موقع جنگ جهانی اول با مهاجرین کمکم به برلن رسید و همانجا ساکن گردید و سه پسر خود را به نام آقا مصطفی و آقا مرتضی و آقابزرگ برای تحصیل به آلمان آورد و بعدها در شهر برلن انتحار کرد.
سید ابوالفتح فدائی برادر کوچکتر ایشان بود و با برادر دیگر که از فدائی هم کوچکتر و تقریباً با من همسن بود، به نام حسین آقا ماهر سه تن را با همه پدرانمان یعنی مرحوم سید محمد صراف و مرحوم سید جمالالدین واعظ معروف به اصفهانی در بهار سال ۱۳۲۶ هجری قمری (آوریل ۱۹۰۸ میلادی) برای تحصیل به بیروت فرستادند و من با فدائی از بیروت، بعدها به پاریس و لوزان رفتیم و چندسال با هم در این شهر اخیر تحصیل میکردیم. فدائی جوان فاضل و حساس و با ذوقی بود که شعر هم میگفت و «فدائی» تخلص او بود و چند سال پیش در طهران وفات یافت. حسین آقا هم چندیبعد به دعوت برادرش حاج سیدابوالحسن علوی از بیروت به آلمان برای تحصیل آمد و در آنجا مشغول تحصیل علم شیمی گردید و بدبختانه در سر درس در اثر انفجار مواد شیمیایی، با چند نفر دیگر از دانشجویان جوان آلمانی به هلاکت رسید. پسر ارشد حاج سید ابوالحسن علوی آقا مرتضی در نتیجه پارهای اقدامات سیاسی در دورة سلطنت رضا شاه پهلوی از برلن به مسکو رفت و در آنجا درگذشت؛ ولی دو برادر دیگر او در حیات هستند: آقا مصطفی در طهران و بزرگ علوی در یکی از دانشگاههای آلمان شرقی تدریس میکند.»
۱ـ خدمت ذیجلالت جناب مستطاب عمدهالاشراف، حاج سید محمد دام اقباله۴
عصر شنبه که فرداست، محکوماً میروم عیال اولاد پدرم را بعد از او همیشه من نگاه میداشتهام. حالا خودم در غربت و مادر و خواهرهایم در اینجا گرسنهاند. اگر هنوز اسمی از خدا، وجدان، انصاف، مروت و رحم در دنیا باقی است، مرا راحت کنید، والسلام. علی اکبر دهخدا.
راضی نیستم کاغذ یا مطلب مرا به احدی مذاکره فرمائید، حتی به اولاد خودتان و برادر خودم.
تصدقت شوم، گویا از حال من بیخبر نبودید و میدانید که در زمان سادهپرستی و عصر احترام پیران ـ هر دو ـ از تمتع مرحوم ماندهام. الان میروم در صورتی که یک نفر در تمام روی زمین نمیشناسم که یک نفر فقیر را دستگیری کند، یا یک خائفی را پناه دهد. چنانچه دیدید و دیدم. خواهر و مادر و برادر کوچک هم که تیغ و تیری است بر دل و جگر. میگویند تا سرحد مخارج میدهیم، بعد هم شماها خیلی هواخواه دارید به شما میدهند!
افسوس که همین حرف دل و جگر انسان را پاره میکند. الان که ساعت هشت از شب است و تمام دنیا و عالم را در پیش نظرم مجسم کردهام، یک نفر در کره نمیشناسم که به خریداری شرف و حسن نیت و خدمت خالصانة من یک ماه مرا نگاهداری کند. و فقط بعد از سیر تمام اطراف، کاغذ جوف را با کمال نا امیدی مینویسم. ببینید اگر صلاح است، نشان بدهید، وگرنه بگذارید این آخرین وسیلة من که هیچ نمیدانم از چه راه انتخابش میکنم (شاید به واسطه حسن نیت او و شاید به واسطه کمال استیصال من) از دست برود. چه خوب است مرگ در دامن احباب و چه سخت است…
ولی این را هم جناب مخاطب رقعه جوف نباید فراموش کنند که این استیصال نامه از طرف آن کسی است که در مدت دو سال تمام در مقابل وعدة وزارت و امید میلیونها پول نلغزید و شرف را به هیچ یک از زخارف مبادله نکرد. از این رو تنها خواهشی که میکنم، در صورت رد یا قبول، این آخرین اثر وجود مرا که آبروی من است، پیش کسی نریخته و سرّ را از خودشان تجاوز ندهند.
(ع.ا.د)
پینوشتها:
۱ـ برگرفته از مقاله نگارنده در کتاب «نقدها را بود آیا که عیاری گیرند»، ۱۳۹۱٫
۲ـ در سالهای ۲۰۰۲ـ۲۰۰۵ یکی از ناقدان دولت و رئیس جمهور آمریکا فیلمهای مستند تهیه کرده و در همه جا به نمایش گذاشته است، دولت آمریکا و بسیاری از میهنپرستان متعصب سازنده فیلم مایکل مور (Michael Moore) را طرد میکنند. ولی فیلم او که حمله آمریکا به عراق و افغانستان و سبعیتها را زیر سؤال می گذارد تاکنون بیش از ۲۰۰ میلیون دلار در دنیا فروش داشته است. یعنی در کشورهای جهانخوار هم، طرفداران آدمیت یافت میشوند.
۳ـ نقل از مجلة راهنمای کتاب، سال دوازدهم(۱۳۴۸)
۴ ـ روی پاکت اصلی به خط مرحوم دهخدا، اسم مرحوم سیدنصرالله تقوی نوشته شده است.
اطلاعات شماره ۲۵۸۶۲