خاطرات دکتر قاسم غنی(۳)
- پنجشنبه, مرداد ۲۳, ۱۳۹۹, ۶:۳۴
- خاطره, داستان, شخصیت ها, شخصیت های علمی, شخصیت های فرهنگی, مطالب آموزنده, مقالات
- 193 views
- ثبت نظر
دکتر قاسم غنی
(۱۲۷۰ ش سبزوار -۱۳۳۱ اکلند سانفرانسیسکو)
صحبت از واندایک شد در این جا شمه ئی از حالات و مقامات و خصوصیات او را مینگارم.
هر کسی چون به گذشتهی خود به دقت بنگرد و مراحل مختلفه ی عمر خود را تجزیه و تحلیل و به مطالعهی نفس پردازد و گذشته را به خاطر بیاورد و تدریج و تکامل را که داشته به نظر بیاورد در خواهد یافت که یک عده اشخاص به اختلاف درجات و مراتب تأثیر عمیق در او داشته و زندگی روحی و فکری و معنوی او ساخته و پرداختهی آنها است و بعد از عوامل وراثتی و تمایلات فطری و طبیعی و دیگر تأثیرات محیطی در محیط اجتماعی او را همان عدّه هر یک به نحوی و از راهی بدون آن که خودش مستشعر باشد ساختهاند و به اصطلاح مهر آنها به روح و قلبش خورده است.
من بعد از تحت تأثیر عمیق پدر و مادر واقع شدن که نقشهای اول روحم از آنها است مخصوصاً پدرم که برای همیشه مثال عظمت روح و بلندی فکر و آزاد منشی و پاک بازی و مناعت و تشخّص ذاتی است و من او را از حیث مادهی اصلی حیات و تار و پود فکری جنس حافظ و خیام می شمارم یک عدهی دیگر در حیات روحی و نشو و نمای معنوی و فکری من تأثیر عمیق داشتهاند و من هر جا مناسبتی پیدا شود از آنها یاد خواهم کرد زیرا قبل از همه چیز به من لذت میدهد که یاد آنها کنم. یاد آنها و تذکر به خصوصیات آنها مرا به وجد میآورد دیگر آن که یک قسم دین اخلاقی میدانم که چون نام آنها را میبرم وظیفهی سپاس گزاری خود را ادا کنم:
واجب آمد چون که بردم نام او شرح کردم رمزی از انعام او
از جمله بزرگانی که سعادت زیارت آنها را داشته و از برکات محضر آنها به قدر قابلیت و استعداد خود استفاضه کردهام یکی همین واندایک بزرگ است .
ویلیام واندایک پسر دوم دکتر کورنلیوس واندایک است. کورنلیوس که در قسمت اول قرن نوزدهم میلادی به لبنان و بیروت آمده این مرد اضافه بر طب در شعب مختلف علوم احاطه و اطلاع کامل و وسیع داشته و از جمله از اساتید لغت عبری و سایر لغات اقوام سامیه بوده. عربی میدانسته از آن هائی بوده که خداوند برای خدمت به علم و تحری حقیقت خلق کرده و از مهد تا لحد خدمت به علم و حقیقت کردهاند. از نوادری است که جان و روح جامعهی بشری محسوبند.
کورنلیوس واندایک که در جوانی به سوریه و لبنان آمد در شهر بیروت و در دهات، مدارس کوچک و حوزههای علمی تشکیل میدهد یک سلسله کتب مختصر و موجز در علوم مختلف به نام ” النقش فی البحر” به عربی مینویسد از قبیل علم فلک و شیمی و فیزیک و نبات و حیوان و غیره، ترجمهی تورات و انجیل را که مرحوم دکتر اسمیت انگلیسی شروع میکند و پس از چند سال کار چون به نصف ترجمه می رسد، در میگذرد، او اکمال میکند و تقریباً هفت یا هشت سال کار کرده با بزرگان لغت عرب مصاحب بوده لباس عربی میپوشیده و عبا و عمامه و ردا و نعلین داشته روی زمین مینشسته نارگیله میکشیده کاملاً لذت میبرده که مثل عرب زندگی کند. جماعتی را ترتیب کرده که از جمله تربیت یافتگان او یکی پطرس بستانی مصنف دائرة المعارف عرب است.
در بیروت مدرسهی طب آمریکائی تأسیس میشود او در آن مدرسه مدرس میشود و کتبی به طب ترجمه کرده و در تطبیق اصطلاحات طبی جدید با کتب طبی قدیم خیلی کار کرده و کتب بسیار عالمانهی که از نظر اصطلاحات و موازین لغوی، کلاسیک و مهم است نوشته، بعضی را مستقلاً بعضی را به کمک و همکاری دکتر ورتابت که اصلاً ارمنی بوده است و مرصدی در بیروت ترتیب میدهد و ظاهراً در ۱۸۹۵ وفات میکند. این واندایک وقتی به آمریکا رفت در آن جا اصرار زیادی کردند و بهترین شروط را قائل شدند که در آمریکا برای تدریس لغات سامیه باقی بماند بالاخره راضی شد. روزی که رفت ورقهی قرار داد را امضا کند مهلت خواست که آن روز را به او فرصت دهند، روز دیگر رفت و گفت من صادقانه به شما بگویم که من احساس درونیام این است که دل خود را در شرق و در لبنان گذاشتهام. من اگر در این جا بمانم مردی” بی دل” خواهم بود. نمیتوانم بمانم بالاخره برگشت.
ویلیام واندایک که در دامان چنین پدری تربیت یافته بود در آمریکا مدرسهی طب خود را تمام میکند و در آن وقت که دورهی حیات چارلز داروین عالم معروف انگلیسی است به نظریات علمی داروین و علوم حیاتی اقبال زیاد پیدا میکند و مشغول کاوشهای علمی در مسائل علم الحیات میشود از جمله در موضوع”وراثت طبیعی” و اصول مندل تجاربی میکند و نتایج کارهای خود را با مکاتبه به داروین عرضه میدارد، داروین بسیار نظرهای او را میپسندد و او را تشویق میکند. داروین در یک سال به مرگ خود در کنگرهی بینالمللی علمای علم الحیات که در لندن در تحت ریاست خود داروین تشکیل شد و علمای بزرگ دنیا در آن جمع بودند، عقائد و حاصل تجارب ویلیام واندایک را به اطلاع آن مجمع علمی رساند که در کتب شرح حیات و ترجمهی حال داروین مضبوط است.
****************
من از ۱۹۱۵ تا۱۹۱۹ چهار سال افتخار تلمذ واندایک را داشتم در آن وقت مردی بود در حدود شصت و پنج ساله. تصور میکنم در سن ۸۷ سالگی درسال ۱۹۳۹ میلادی مرحوم شد در بیروت و در همان جا به خاک سپرده شد.
واندایک مردی بود متوسطه القامه متمایل به بلندی، چهار شانه و قوی و تام الخلقه صورت کشیده که به واسطهی
ریش نوک تیزی اندکی کشیدهتر از طبیعی جلوه میکرد با سبلتی بلند و ضخیم، قیافهی مهیب و موقر و روحانی، با سادگی و لطف و رقت اخلاق و احساسی شبیه به اطفال معصوم، دماغی موزون و کشیده، چشمانی بسیار نافذ داشت و پر جان، پیشانی بلند و قشنگ با وجناتی که حکایت از حالت تهیج اعصاب و شور زیاد میکرد. بسیار بسیار دقیق بود مثلاً در مدت چهار سال که من شاگرد او بودم هر روز بدون استثنا از ساعت ۳ بعد از ظهر تا ۴ بد از ظهر با او درس داشتیم.
درس او در آمفیتئاتر وسیعی بود که متصل به آن اطاق مخصوص واندایک بود که کتاب و عصا و کلاه و حوائج خود را در آن میگذاشت و گیلاس و تُنگ آب خوردنی هم داشت و چند صندلی و یکی دو نیمکت در آن اطاق بود. به محض این که ۳ ساعت بعد از ظهر میشد بدون ذره ئی پس و پیش و بدون این که حتی یک دفعه این ترتیب استثنا شود همین که زنگ بزرگ مدرسه زنگ اول را میزد در اطاق خصوصی او باز میشد و او با عجله میآمد و به طرف در دخول که شاگردان وارد آمفیتئاتر میشدند میرفت و آن در را میبست و قفل میکرد که دیگر کسی نتواند وارد شود و با همان عجله به جایگاه استاد میرفت و یک پای خود را روی صندلی میگذاشت و شروع میکرد به صحبت یعنی درست اول ساعت ۳ شروع به صحبت کردن میکرد و در واقع عمل بستن در در همان فاصله ئی که سه زنگ زده میشد انجام یافته بود. تا زنگ چهارم وی زد او معذرت میطلبید که مطلب را تمام کند و البته یکی دو دقیقه و گاهی بیش تر طول میکشید تا موضوعی را که در آن صحبت میکرد تمام کند. من حتی یک دفعه ندیدم که درس او فیالمثل ۵۹ دقیقه طول بکشد و عادةً بیش از شصت دقیقه طول میکشید.در اولین درسی که با او داشتیم گفت چون شروع به درس است چند مطلب را میخواهم به شما آقایان بگویم که نصب العین داشته باشید. اول آن که عادةً در بین طلاب مدارس روحی حکم فرما است که خلاف روح طلبگی و از آن بالاتر خلاف حقیقت و واقع است و آن این است که شاگرد در اعماق ذهن خود معلم را غیر از نوع شاگردان و طلاب می شمارد، او را مردی می شمارد که به تمام علم رسیده و آن موضوعی را که تدریس میکند محیط به آن است. نفس این امر سبب شده که او را غیر از جنس خود به شمارد و فرق و فاصله ئی بین خود و معلم قائل شود.
موضوع دیگری که خواهی نخواهی در ذهن طالب علم تمرکز یافته این است که مجلس درس را یک نوع میدان مبارزه میانگارد. این جنگ بین دو طرف است یک طرف جبهه یک دسته مؤتلف است به نام شاگردان و طرف دیگر فقط یک نفر است به نام معلم. این دو طرف با هم جنگ دارند اما هدف این جنگ این است که معلم میخواهد به این دستهی مقابل بفهماند و بقبولاند که آنها جاهلند. معلم در این جنگ مهاجم محسوب است و اما جبههی مؤتلفین یعنی شاگردان، تمام تاکتیک جنگی آنها باید متوجه این هدف باشد که در مقابل هجوم معلم که آنها را جاهل میدانند از خود دفاع کنند و به هر وسیله ئی ممکن است بقبولانند که میدانند و الحرب خدعه، هر مکری هم رواست تا در این دفاع موفق شوند. آقایان، این روح باید به کلی از کلاس درس زائل شود ما همه طلاب علم و در پی به دست آوردن حقایق علمی هستیم باید در این میدان همه دست به دست هم بدهیم و هم مؤتلف باشیم و هدف ما وصول به حقیقت باشد. اگر من در این جا در روبه روی شما قرار گرفتهام فقط من باب تسهیل در امر محاوره است والا من صندلی خود را در میان شماها میگذاشتم. ولی برای تسهیل محاورهی مناسب این است که من در مقابل شما قرار بگیرم. تنها فرقی که بین من که معلم نامیده میشود و شماها که متعلم نام دارید این است که من مسن ترم و چند سال زودتر از شماها وارد این موضوع که مورد بحث و کنگاش ما خواهد بود شدهام. چون زودتر وارد این میدان شدهام تجربهی من ممکن است بیش تر باشد لذا امنای این دانشگاه چنان مناسب شمردهاند که من به همکاری شما برگزیده شوم و به کمک یک دیگر پیش برویم و من تجاربی که دارم، اطلاعات گوناگونی که دارم به کمک شما بیاورم. تصور نکنید فقط شما از من چیزی خواهید آموخت، من هم به نوبهی خود از شما چیز یاد خواهم گرفت. من تجاربی که دارم گاهی یک سؤال شاگرد، بزرگترین درس برای من بوده و در یک طرفة العین دنیای وسیعی در جلو چشم من باز شده است و آن این است که بر خوردهام شاگرد از یک منظره مخصوص و از یک زاویهی خاصی به موضوع مینگرد که من به آن منظره آشنا نبوده ام. مشکلی را که شاگرد پیش میآورد مرا متذکر کرده است که ضعف مسئله یا ضعف بیان من در کجا است خلاصه این مجلس درس مجلس اخذ و رد است.من هم در آموختن به شما کمک هستم و هم به نوبهی خود از شما میآموزم. پس روح مبارزه باید برود و روح خالص طالب علم، روح تحری حقیقت، روح عشق و علاقه به محبت و روح همکاری حکم فرما شود.
نکتهی دیگری که باید در همین مجلس اول قطع کنم این است که هر شاگردی از یک طرف حق مسلم او است که در طی استماع صحبت من هر چه را نمیفهمد یا هر مشکلی را که در موضوع میبیند بپرسد. این حق غیر قابل تردید است و بدون سؤال و استعلام و استیضاح وصول به درک مسائل که غایت و منظور از تعلیم و به مدرسه رفتن است حاصل نخواهد شد. از طرف دیگر سؤال و استیضاح و مشکل یک نفر گاهی فقط متعلق به همان یک نفر است و گاهی به چند نفر و هیچ وقت واقع نمیشود که مشکلی را که یک نفر طرح میکند برای همهی کلاس مشکل شمرده شود بسا ممکن است که مشکلی را که یک نفر پیش میآورد و ایراد میکند و پی پرسد منحصر به شخص او یا چند نفر از شاگردان باشد. بنابراین باید راه حلی پیدا کرد و راه حل این است که پس از پایان درس، من در اطاق مجاور خصوصی خود با کمال میل شاگردانی را که سؤال و یا مشکلی دارند میپذیرم و به هر سؤالی دارند جواب میدهم و اگر جواب در ن مجلس حل نشود و محتاج به مراجعه باشد یادداشت بر میدارم و در روز بعد به آن مشکل جواب خواهم داد. مجلس خصوصی در اطاق مجاور بلافاصله از ساعت چهار بعد از ظهر که کلاس رسمی تمام میشود دائر خواهد بود و چون بعد از ساعت چهار دیگر مدرسه و کلاسها تعطیل است وقت وسیعی دارید که هر در بخواهید در اطاق من باشید و سؤالات خود را مطرح کنید، در غیر این صورت وقت عده ئی از شاگردان در این سؤال و جواب در کلاس ضایع خواهد شد.
تذکر دیگر من این است که من بلافاصله بعد از آن که زنگ ساعت ۳ بعد از ظهر زده میشود در ورودی اطاق را می بندم زیرا من قرار است یک ساعت که شصت دقیقه است درس بگویم. قطع نظر از آن که از نظر صحت عمل و امانت و حفظ قول و شرافت بسیار ناروا است که من تعهد کرده باشم که شصت دقیقه درس بگویم و فیالمثل حتی یک دقیقه آن را بدزدم. دزدی دزدی است و دزدیدن وقت مردم دزدیدن عمر آنها است و به مراتب از دزدیدن مال آنها مهم تر است زیرا عمر محدود هر بشری مرکب از یک سلسله دقایق و ثوانی است. به اضافه شما صد نفر شاگردید من یک دقیقه که دیر بیایم یا یک دقیقه زود بروم صد دقیقه عمر جماعتی از ابناء بشر را آن هم بهترین و مهمترین و شریفترین دورهی عمر آنها را که در دورهی روحانی تلمذ است دزدیدهام. بنابراین من درست سَرِ ساعت ۳ در این جا حاضرم و در ورودی را هم میبندم زیرا اگر در بین درس کسی بیاید همان آمدن و نشستن او یک نوع قطع حواس اسباب میشود که باز نتیجهاش همان اتلاف دقائق شریف عمر شماها است. هر کسی باید اول ساعت سه بر جای خود قرار داشته باشد و اگر به درس نرسید و در را بسته یافت خود او سبب گم کردن ساعت شده و ملامت بر خود او است.
بعد از این نصیحتها شروع به کار و صحبت کرد و هر کسی تکلیف خود را دانست و احدی هم هیچ وقت تخلف نکرد. خلاصه، درس این مرد درست و به حساب نجومی سَر ساعت ۳ شروع میشد و به طریقی که مذکور شد ادنی صدائی در کلاس بلند نبود همهی توجه تام و سرا پا گوش بودند.
اما کیفیت درس او: من شاید با قوت قلب بتوانم بگویم که احدی را قادرتر و مسلط تر از او در تدریس ندیدهام و بزرگترین قریحه را برای بیان موضوع داشت وقتی حرف میزد تنها زبان او بیان مطلب نمیکرد تمام بدن او مثل آن بود که به کمک زبان او قیام کرده باشد تمام وجودش مرتعش بود به حدی به علم و مجمع علمی و مدرسی احترام قائل بود که انسان متنبه و متذکر میشد.
روح علم دوستی در او پیدا میشد، به خود میآمد، کنجکاو میشد، روحانی میشد، مؤدب میشد، مجذوب میگشت.
این مرد آسمانی بزرگ، که من هر وقت به یاد قیافهی ملکوتی او میافتم حال روحانیتی برایم حاصل میشود، مظهر تمام تصوراتم از اکابر و ابطال علم و حقیقت است به حدی در تمام زندگی خود دقیق و موشکاف و پای بند به حقیقت بود که به وصف نمیآمد. دماغ او و سبک فکر و اعمال و رفتار و گفتار او همه تابع قوانین دقیقی بود، مثل قوانینی که در علوم دقیقه از قبیل علم ریاضی و فلک تدریس میشود. این مسامحه و اغماض سرش نمیشد، باری به هر جهت کردن نمیفهمید یک پارچه صحت فکر و صحت عمل و صحت قول بود.
درسی را که در کلاس میگفت با همهی احاطه ئی که به موضوع داشت محققاً چند ساعت از او وقت گرفته بود زیرا او در عالم دقت فکری که داشت حسابش این بود که مسأله را چگونه به یک عده شاگرد مبتدی غیر آشنای به موضوع عرضه دارد، چه رنگی به مطلب بزند، از کدام نقطه شروع کند، چگونه آن صحبت را به صحبت قبل متصل کند، از چه منابعی استمداد بجوید، چه منطقی را انتخاب کند، از چه راه سهلی دست شاگرد را گرفته وارد میدان سازد، چگونه حس کنجکاوی او را بر انگیزاند، با چه نحوی زیبائی آن اصل علمی را جلوه گر سازد، با چه لِمّی از خشکی و زنندگی مسأله بکاهد و رنگ فتان و جذابی به آن بزنند. خلاصهی کلام به اصطلاح عرفا خضر راه و پر طریقت و مرشد راهبر به تمام معنی کلمه بود.
در سال او و دوم، تلمذ موادی که او مباشر تعلیم بود عبارت بود از کلیات علم الحیات(کلیات حیوان شناسی و طفیلی شناسی) حفظ الصحه(عمومی و خصوصی یعنی کلیات حفظ الصحه و حفظ الصحه ی خصوصی سنهای مختلف و اصناف و مشاغل و اماکن و غیره)، احصائیه، وراثت طبیعی، فیزیولوژی.
در سال آخر طب درسهای او عبارت بود از: علم امراض عمومی سمیولوژی- فرویدیسم و تحلیل نفس و غیره. برای همهی این درسها در خارج چیزی به اختصار چاپ کرده بود ولی همان اختصار به حدی جامع و مانع بود که من هیچ وقت در مطبوعات طبی نظیری برای آنها نیافته ام هر جمله و هر لغتی با فکر و حسن سلیقه و دقت تام و تمام تلفیق و ترکیب شده است اینها به عنوان کمک فکری و طرح زمینه بود و خود او به سبک کنفرانس به توضیح میپرداخت و در آن مباحث داد سخن میداد. زبان تدریس او زبان اهل علم بود یعنی زبان فصیح روشن بدون تعقید.
اما ساعاتی را که در اطاق خصوصی برای جواب گفتن سؤالات مینشست دیدنی بود. هر کس سؤالی داشت به نوبهی خود عرضه میداشت و او به جواب میپرداخت گاهی خیلی به طول میانجامید و تا ساعت شش یعنی دو ساعات طول میکشید گاهی زودتر خاتمه مییافت. من از همان روزهای اول از معتکفین آن اطاق به شمار میرفتم و اگر خودم هم آن روز سؤال معینی نداشتم میرفتم و به جواب و سؤال گوش میدادم و گاهی در طی آن مباحثه سؤالی برایم پیش میآمد. اما در آن چهار سال شاید به طور استثنا واقع شده باشد که در آن محضر با برکت حضور نیافته باشم. مجالس الیزه ئی که ویرژیل و آثار یونانی و رمی از عالم ارواح وصف میکنند در آن محافل دیده میشد.
من در دورهی تلمذ خود طوری خود را عادت دادهام که خوب گوش فرا دهم و کم تر یادداشت بر میدارم مگر گاهی یک نکتهی خاصی را یا رؤس مسائل را که بعد ترتیب موضوع و انسجام سخن روشن باشد. به عکس خیلی از طلاب که مثل ماشین تحریر تمام الفاظ و گفتههای مدرس را مینویسند من اطمینان به حافظهی خود ترتیب منطقی آن داشتهام و این ورزش را من کاملاً مدیون واندایک هستم که بعدها ملکهی من شده است. خلاصه خوب تمرین کردهام که به دقت گوش بدهم و خوب به خاطر بسپارم. در بسیاری از موارد هم باز مثل آن است که این تسلط را بر حافظهی خود داشته باشم که نگذارم حرفهای واهی وارد محفظهی حافظه شود و در آن قرار بگیرد.
واندایک به حدی سخن و طرز ادایش جذاب بود و عمیق و پرمایه بود که خواهی نخواهی انسان را به خوب گوش دادن سوق میداد و به تدریج ملکهی او میشد. در آن مجالس اطاق خصوصی او من از آخرین شاگردان بودم که از محضرش خارج میشدند و گاهی با خود او بیرون میآمدم.
وضع درس پرسیدن واندایک هم مخصوص به خود او بود یعنی هیچ وقت سؤالی را که از شاگرد میکرد شکل سؤال مستقیم نداشت بلکه مشکلاتی طرح میکرد و رأی او را میطلبید و از این راه بر میخورد درس را فهمیده و هضم برده یا طوطیوار چیزی را حفظ کرده است به عبارة اخری درس، جزئی از وجود او شده یا حکم رنگی را داشت که هر آبی ممکن است آن را بشوید و هیچ نمره هم نمیداد یعنی روزی که درس میپرسید و غالباً بدون ترتیب میپرسید. من همیشه در کلاسهای او بهترین و عالیترین نمرهها را داشتم و از چهار پنج نفر شاگردان طبقهی مبرز کلاس و از همه جلو تر بودم.
وقتی یکی از شاگردان قوی کلاس که در عالم هم درسی یک نوع هم چشمی با من داشت به واندایک میگوید من چه کنم که نمرهی من مساوی با نمرهی غنی شود، چرا او همیشه نمرهاش بهتر از من است گفته بود هر وقت مثل او درس را فرا بگیرید. گفته بود یعنی به چه نحو، گفته بود صورت قضیه این است که شما روان تر از او جواب میدهید یعنی تند و برقی جواب میدهید در حالی که او وقتی مورد سؤال واقع میشود با تأمل و تأنی جواب میگوید. گاهی سؤال را تکرار میکند و توضیح میخواهد، گاهی واقع میشود که میگوید جواب را نمیدانم ولی پس از آن که سؤال را فهمید وارد موضوع میشود آرام یا تند هر چه میگوید حکایت از فهم موضوع میکند به مطلب آشنا است. به طور مثال گفته بود که فیالمثل من که معلم هستم هر گاه در وصف این اطاق بخواهم سخن برانم البته از یک گوشهی اطاق شروع نموده هر جزئی و هر اثاثیه ئی از این اطاق را یکی بعد از دیگری توضیح میدهم تا کار وصف این اطاق و اشیائی که در آن واقع است تمام شود. حالا وقتی که وصف اطاق را از شما میپرسم شما مطلب را حفظ کردهاید و طابق النعل بالنعل همان طور که من وصف کردهام برای من تکرار میکنید و اگر نحوهی سؤال را تغییر دهم فیالمثل به جای این که از در معمول، شما را وارد اطاق کنم از پنجره به اطاق بیایم، سرگردان میمانید یا مدتی وقت میگیرد تا دوباره همان درِ معهود را پیدا نموده نزدیک آن در قرار گیرید و وصف را آغاز کنید. در صورتی که غنی چون اصل مطلب را فهمیده و صورت ذهنی روشنی از اطاق دارد برایش فرق نمیکند از هر در یا پنجره ئی که به اطاق بیاید یا اگر فیالمثل سقف را بشکافم و از سقف وارد شود باز سر در گم نیست و رشتهی مطلب را گم نمیکند. درسی را که او میخواند تحلیل رفته و جزئی از هستی او شده ولی درسی را که شما میخوانید حکم لباس و رنگ را دارد جزئی از شما نیست.
البته من این عقیدهی واندایک را خیلی به خود نمیگیرم و فضیلت خاصی قائل نیستم حقیقت این است که هم چشمان من خیلی ممتاز نبودند. بلی این فضیلت را داشتم که خوب درس میخواندم، خوب گوش میدادم تا چیزی را نفهمم قانع نمیشدم. زیاد مطالعه میکردم در مشکلاتی که داشتم از سایرین میپرسیدم از دکتر واندایک سؤال میکردم کنجکاوی زیادی داشتم کنجکاوی را به جائی میرساندم که مانند همهی مسائل علمی به بن بست میرسید.
وقتی دکتر واندایک با لحن جدی گفت پسرم بدان که علم جواب “چرا” را نمیدهد و نمیتواند بدهد. علم هدفش” چطور و چگونه” است و ما هر چه بیش تر میرویم بیش تر به چگونگی حدوث و صورت گرفتن امور طبیعی واقف میشویم و تجربه و اختیار در این میدان ما را روشن تر میسازد، ولی جواب”چرا” همان است که از اول تاریخ علم مشاهده میشود اگر به دقت تام بخواهیم حرف بزنیم جواب یک”چرا” را هم نمیتوانیم بدهیم.
وقتی دیگر از کنجکاوی به حد افراط من به تعجب آمد، زیرا میخواستم بین آن چه متعلق به فلسفه و ماوراء طبیعت و دین و روحانیت است با علوم طبیعی و تجربی تلفیق دهم یعنی راه توفیقی به دست آورم. واندایک گفت میدانی، هاکسلی(توماس هاکسلی) عالم طبیعی معاصر داروین که از کبار علمای طبیعی و نشو و ارتقاء قرن نوزدهم است راجع به فرق بین علم و افسانهی حقیقت و خرافات چه گفته. هاکسلی میگوید فرق بین حقیقت علمی و افسانه و وهم و پندار این است که حقیقت علمی آهسته و به تدریج میرود و حتی یک نقطه هم تحمل ندارد که خط اتصال و ترتیب قضایا قطع شود. در حالی که خرافت قائل به جست و خیزهای حیرت آور است یک دفعه پا از طبیعت برداشته در ماوراء طبیعت مینهد از زمین به آسمان جست میزند.
وقتی دیگر گفت من هر چه تو بگوئی حاضرم قبول کنم به شرط آن که از دائره ی” طبیعت” خارج نشوی این دائره خود به حدی وسیع است که شاید هزاران سال اگر برویم باز به سر حد آن نزدیک نشویم طبیعتی است که علمای نجومش تعلیم میدهند و مدلل میسازند که نور فلان کرهی پراکنده در این فضا میلیونها سال طول میکشد تا به ما برسد. طبیعتی که چهار چوب آن، زمان و مکانی است که برای هیچ یک سرحدی به هم در نمیآید. چگونه یک دفعه لغت”ماوراء طبیعت” به زبان میآوری. سرحد این طبیعت را به تصور در آورده ئی که حالا ماورائی برای آن قائل میشوی. بگذار به تدریج برویم هر وقت به سر حد طبیعت رسیدیم آن وقت وارد این بحث خواهیم شد که ماوراء آن کجا است. از دائره ی طبیعت اگر جست نزنی هر چه بگوئی قبول میکنم. صحبت واندایک مفاد گفتهی ابوعلی سینا بود به تعبیر دیگر که” کل ماقرع سمعک فذره فی ذروة الامکان” در خود این عالم امکان هر چه از آن عجیب تر نباشد جا میگیرد.
حاصل آن که از همان اول تلمذ نزد او دریافته بودم که هم نشینی مقبلان چون کیمیا است. مجلسی نبود که دامنی از خرمن فضائل و معارف این خضر راه و دلیل طریق بهره بر نگیرم. از هر تفریح و گردش و سرگرمی دیگری چشم بسته بودم و هیچ چیز لذت محضر او را برای من نداشت به قول خواجه حافظه:
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
تمام حواسم صرف این بود که به اندازهی وُسع خودم از او چیزی بیاموزم. واندایک اخلاقاً پیشوای بزرگی بود و انسان مجسم میدید که حقیقت جوئی و روح علم دوستی چگونه او را ساخته و پرداخته و دماغ او را دقیق و صحیح و مرتب و منظم با آورده. او را خاضع و خاشع و متواضع و رفیق و موافق قرار داده است. چگونه لذت میبرد که مساعد و مددکار یک دسته دانش آموز باشد مانند رفیق و هم قطار میگفت و میشنود و حقیقةً قلوب و ارواح ما را صیقل میزد.
طولی نکشید که واندایک هم به واسطهی همین عطشی که برای تعلم در من میدید محبت مخصوصی نسبت به من پیدا کرد، مرا پسرم میخواند. مرا به زنش که پیرزنی بود بسیار پاک و پاکیزه و ممتاز معرفی کرد. زن او هم حقیقتاً مادر من شد و مرا پسرم خطاب میکرد زنش مکرر مرا به خانهاش میبرد چای میداد. روزهای یک شنبه صبح ساعت ده دعوت کرده بود که هر هفته به خانهی آنها بروم، میرفتم و تا ظهر آن جا بودم و سؤالات شَتی میکردم. این خانم که فعلاً در قید حیات است و در کامریج ایالت ماساچوست آمریکا تنها در آسایشگاهی که در آمریکا نظیر آن برای مسکن پیران سال خورده فراوان است زندگی میکند. من سه سال قبل در آمریکا به زحمتی آدرس او را پیدا کردم و به او کاغذی نوشتم که من در عهد پسری خود باقی هستم و وظیفهی فرزندی خود میدانم که نسبت به آن مادر مهربان اگر خدمتی از دستم برآید انجام دهم. برای تعارف و خوراکی و امثال آن میفرستادم بعد به دیدن او رفتم پیرزن که فعلاً هشتاد و شش سال از عمرش میگذرد چون مرا دید با عشق فراوانی بوسید و گریست و میگفت شوهرم تا آخرین دقایق حیاتش نام تو را بر زبان داشت.حالا هم که از او دورم با او مکاتبه دارم. به حمدالله زندگی مادی او منظم است و هیچ اولاد ندارد یعنی هیچ وقت او و واندایک صاحب اولاد نشدند.
محبت و علاقهی ابوت و شفقت واندایک به جائی رسید که در مقام مقایسه به کفر مناسبات مولانا جلالالدین رومی و شاگرد و مریدش حسامالدین چلبی میاندازد. البته قبل از همه چیز به گفتهی خود مولانا:
“کار پاکان را قیاس از خود مگیر” متوسل میشوم در حالی که واندایک را اگر با مولانا مقایسه کنم مبالغه ئی نرفته است.
هر دو یک جنس اند و در جهت خادم حقیقت بودن یک خمیره اند منتهی هر کسی راهی داشته است ولی مقایسهی خودم با حسامالدین چلبی مبالغه و گزاف خواهد بود ولی در تشبیه یک وجه شبه کافی است. وجه شبه این است که استاد بزرگی چون او یک نوع احترام و علاقهی مخصوصی نسبت به من داشت که حقیقتاً از حوصلهی من خارج است. به طور مثال یک موضوع را ذکر میکنم و آن این است که وقتی مرحوم بهادر با دوست عزیز ارجمندم آقای عبدالحسین خان دهقان که در مدرسهی علوم اجتماعی و ادبی در آن وقت در همان دانشگاه آمریکائی مشغول تحصیل بودند به من گفتند که پروفسور ویلسون معلم تاریخ ( که فعلاً از پروفسورهای اونیورسیته ی شیکاگو است و از متخصصین تاریخ مصر است و هر سال فصلی را در مصر علیا میگذراند و سرگرم تحقیقات و کاوشهای تاریخی است) میخواهد شما را ملاقات کند و خواهش کرده که ساعتی او را در مدرسه در اطاقش ملاقات کنی. من نزد پروفسور ویلسون که از البته از اساتید معروف بود و هیکلاً او را میشناختم ولی البته او مرا نمیشناخت زیرا من از شاگردان و آشنایان او نبودم رفتم و خود را معرفی کردم. پروفسور با احترام زیاد دست داد و اظهار تشکر کرد و بعد گفت من جماعتی از پروفسورهای مدرسه کاری داریم که انجامش فقط از شما ساخته است. گفتم چیست، گفت موضوع این است که پروفسور واندایک از اساتید و علمای درجه اول دنیا است در مبحث تطور و تکامل طبیعی و اصل انواع و سایر مباحث داروین، و ما آرزومندیم که او یک سلسله کنفرانس در این موضوع بدهد که ما حاضر شویم و استفاده ببریم. چند بار از او تقاضا شده حاضر نشده است زیرا بسیار گرفتار است. آن چه به نظر ما رسیده این است که شما را وادار کنیم شما از او بطلبید و یقین داریم تقاضای شما پذیرفته خواهد شد.
من با کمال حجب گفتم من شاگرد حقیری بیش نیستم شما با او هم قطار هستید، اگر خواهش شما را نپذیرفته من چگونه از او بطلبم. گفت نه او به شما علاقهی خاصی دارد که تقاضای شما را خواهد پذیرفت، دکتر واندایک تمام حواسش صرف این است که به بهترین وجه شما را تربیت کند و کنجکاوی علمی شما را اقناع کند.
قول دادم بکوشم و البته خودم هم بسیار مایل بودم زیرا در این وقت شاگرد سال سوم طب بودم و نهایت ولع را برای یک دورهی تحصیل منظم این موضوع، آن هم از ناحیهی استاد عظیمالشأنی چون واندایک داشتم. الحاصل نزد واندایک رفتم و ماوقع را چنان که گذشته بود بدون کم و زیاد برای او نقل کردم. فکری کرد و گفت پسرم بگو که من در ظرف سال تحصیلی تمام وقتم گرفته شده و سن و صحتم اجازه نمیدهد بیش از این کار کنم ولی قسمت اول تابستان را حاضرم در شهر بیروت بمانم و از رفتن به ییلاق صرف نظر کنم و در عمارت موزه در شش هفته هر هفته دو تا سه کنفرانس بدهم هفتهی اول تعطیل تابستان حاضرم.
نزد ویلسون رفتم از خوش حالی عرش را سیر کرد و چون تعطیل فرا رسید سالن بزرگ عمارت موزه را حاضر کردند و صندلی گذاشتند جماعتی از اکابر و پروفسورهای مدرسه و مرحوم دکتر هوارد بلیس رئیس دانشگاه و جماعتی از اکابر و پروفسورهای مدرسه علمای بیروت و چند نفر از شاگردان کلاسهای بالای طب از جمله خودم حاضر شدیم و واندایک با تبحر و استادی و زبردستی و احاطهی خاصی که به موضوع داشت با آن بیان سحار به موضوع پرداخت. من جزئیات یادداشتهای آن درسها را دارم و از نفائس و ذخائرم محسوب است.
در آن سالن عظیم این مردان سالخورده اهل علم مثل یک دسته شاگرد مبتدی قلم و دفتر یادداشت در دست داشته و از بحر فضائل او استفاضه میکردند و همه زندگی ییلاقی خود را تعطیل کرده بودند و روزی نبود که از من در پایان درس چند از مستمعین اظهار تشکر نکنند.
مولانای رومی، مثنوی خود را که از آثار جاویدان بشر است” حسامی نامه” مینامد و اگر این علاقهی مولانا نبود و او نام او را نبرده بود شاید تاریخ مطلقاً و ابداً نام و نشانی از او نمیداد ولی” ذلِک فَضل اللهِ یوتیه مَن یَشاء” معاملهی واندایک با من معاملهی فضلی بود اگر به میزان عدل بسنجیم من هیچ وقت خود را قابل آن همه توجه و محبت پدرانهی او نمیدانم.
از خصوصیات واندایک خضوع و حجب واقعی حقیقی او بود. بیش تر از هر جمله ئی جملهی” نمیدانم” بر زبانش جاری بود. البته همان را که او میگفت نمیدانم هزار دانستنی در آن مضمر بود ولی او سر حد میدانم و نمی دانمش با باقی مردم فرق داشت. من چند نفر دیگر جنس او در عمرم دیدهام که استنباط میکنم از جهات اشتراک بین مردمان درجهی اول محسوب است: علامهی دانشمند آقای میرزا محمد خان قزوینی همان خصوصیات را دارد و روانترین جمله بر زبانش جملهی “نمیدانم” است اصطلاحات مخصوص دارد که هر کس با او به حد کافی نشست و بر خاست کرده یا در آثار و نوشتهها و تحقیقات او تتبع کرده بر میخورد که در مقام تحقیق و بیان مطلب درجات مختلف دارد. ” نمیدانم”، ” به اقرب احتمالات”،” به ظن قریب به یقین”،” به احتمال قوی”، “به احتمال بسیار قوی”،”یقیناً”،” به طور قطع و یقین”،” بدون شک و تردید” و امثال آن که هر یک به جای خود استعمال شده و از به کار بردن هر عبارت همان معنی را مقصود دارد که از عبارت برمی آید به اضافه بسیار در بیان ساده است در همهی گفتههای خود شک را راه میدهد از هر کسی حاضر است بشنود. دیگر از اشخاصی را که با همان خضوع و فروتنی دیدهام پروفسور آلبرت انیشتین عالم معروف عظیم است که در مقام خود اگر دنبالهی این یادداشتها ادامه یابد از هر یک چیزی خواهم نوشت.
خضوع و فروتنی واندایک امر عادی و از قبیل تأدب معمولی نبود به واقع این بود. به خاطر دارم که وقتی در کتابی که از کتاب خانهی مدرسه گرفته و خوانده بودم و شرح حال چارلز داروین معروف بود و حالا در نظر ندارم که مصنف آن کتاب انگلیسی که بود. در آن کتاب در فصل آخر در طی صحبت از زندگی داروین نوشته بود که آخرین مجلس عمومی که داروین در آن سخنرانی علمی کرد یک سال قبل از وفاتش بود که کنگرهی علمای علم الحیات در لندن مجتمع شدند و آن کنگره تحت ریاست داروین تشکیل شد و از جمله اشخاصی که در آن جمعیة نطق کرد خود داروین بود و بیش تر آن صحبت مبتنی بر تجارب و تحقیقات علمی بود که دکتر ویلیام واندایک بیروت در مبحث”وراثت طبیعی” به عمل آورده بود و مؤید نظر داروین و سبب روشن ساختن بعضی مبهمات علمی بود. من متعجب شدم که این مرد بزرگ چگونه در طی تدریس و آن همه صحبت از”وراثت طبیعی” و” مندلیسم” که در کلاس درس گفته و در سؤالات خصوصی که از او کردهام هیچ وقت اشاره ئی به این مطلب نکرده است حتی شک کردم که شاید یک نوع تواردی باشد، ویلیام واندایک دیگری در بیروت بوده است. روز یکشنبه که ساعت ۱۰ به منزل او رفتم همین موضوع را مطرح کردم که من در فلان کتاب که ترجمهی حال داروین است چنین خواندهام آیا این شخص شما هستید؟ مرحوم دکتر واندایک از این سؤال مثل این که تکان بخورد مثل آن که طفلی در مقام سؤال از او دست و پایش را گم کند، با وجناتی حیرت زده و متأثر و صدائی گرفته گفت شما در کجا این را خواندهاید گفتم در فلان کتاب گفت بلی پسرم آن چه را او نوشته خلاف واقع است او در آن جا مرا به نام” هم کار” داروین قلمداد کرده من کوچک تر از آنم که در ردیف داروین درآیم، آن هم در سن جوانی و ابتدای کار. بلی، من شیفتهی مباحث داروین بودم و در آن مبحث مطالعه میکردم، کار میکردم، تجاربی به عمل میآوردم و نتایج کار خود را برای داروین مینوشتم و او در طی مکتوبی مرا ارشاد میکرد، راهنمائی مینمود، تشویق میکرد.
از صفات ممیزهی بزرگان و عشاق حقیقت یکی دستگیری مبتدیان و تشویق خدمت گزاران و یا شیفتگان و دل باختگان به علم است هر که باشد و هر چه باشد و در هر مقام و منزلتی باشد. داروین به حکم این اصل برای تشویق من در جمعیت علمای علم الحیات صحبتی در پیرامون مبحثی که من مشغول مطالعهی آن بودم و تجارب من کرده است فقط منظور او این است. بلی، من نه ان وقت و نه حالا همیشه کوچک تر از آن بوده و هستم که هم ردیف و همکار او به شمار بروم داروین از مشاغل بزرگ علم و معرفت است”این الثری و الثریا”. بعد از آن با همان حال تأثر صدا زد، خانمش از اطاق مجاور آمد و گفت عزیزم، غنی بسیار شیفتهی چارلز داروین است، بستهی مکاتیب آن مرد بزرگ را بیاور ببیند.
خانمش رفت و بسته ئی یعنی دستمال بزرگی که مقداری کاغذ در جوف آن بود و به شکل معمول در مشرق زمین گره زده بودند، خانم در حالی که آن دستمال را روی دو دست گذاشت بود و مثل این که فیالمثل مصحفی را به مجلسی وارد کنند وارد شد.
دکتر واندایک به احترام آن بستهی کاغذ از جا برخاست که قهراً من هم برخاستم به دست تکریم و احترام خاصی، آن را از خانمش گرفته باز کرده و کاغذها را یکی بعد از دیگری، کاغذهای خودش را و او را نشان داد و مقداری را خواندیم و بعد باز شرحی صحبت کرد و مثل این که بخواهد خود را تبرئه کند میگفت بسیار تعبیر غلطی است که آن مورخ به کار برده. به داروین همین روا بود که برای تشویق من مرا هم کار خود بنامد ولی باید روح قضایا را تشخیص داد و از حقیقت و واقع منحرف نشد.
دکتر واندایک اطلاعات بسیار وسیع در هر موضوع داشت علاوه بر اطلاعات علم الحیات از نبات و حیوان و انسان و احاطه به تمام مباحث طبی و اطلاعات وسیع دقیقی در دیگر علوم و تسلط و احاطهی علمی به زبان و ادب فرانسه و ادب عرب از نظم و نثر آن زبان و ذوق ادبی فیلسوف منش بود.
از مجموع اینها نظرهای وسیع فلسفی داشت. در هر مبحثی که وارد میشد صاحب نظر بود، میفهمید و یا به طرف گوش میداد، میپرسید، دقت میکرد، مراجعه میکرد. او معتقد به یک نوع علم کلی، علم به معنی مطلق و وسیع بود. بنابراین همهی مباحث بشر جلب توجهش را میکرد، اساس و محور معلوماتش البته علم بود و سایر اشیا در حاشیهی ان محور و مرکز قرار داشت.
در نویسندگان خارجی در فرانسه به آناتول فرانس خیلی میل داشت. برای اولین بار من نام آناتول فرانس را از او شنیدم. یعنی یکی از روزهای یک شنبه که صبح به عادت معمول نزد او بودم در جواب سؤالی که کردم و او از صحبتی به صحبتی رفت گفت، برای توضیح بیش تر بگذارید قطعاتی از آناتول فرانس بخوانم. مقداری یادداشتهای مرتب با ماشین تحریر نوشته شده آورد( قطعات منتخبه از فرانس) و قسمتی را جست و خواند من فرانسه میدانستم بسیار خوشم آمد امروز یادم نیست چه قسمتی بود.
پرسیدم دکتر این شخص کیست. گفت شاید بزرگترین نویسندهی صاحب فکر و ذوق معاصر باشد. گفتم الآن در حیات است گفت بلی(در هزار و نهصد و شانزده و هفده بود) و به من توصیه کرد گفت کتب او را به دست بیاور تو فرانسه میدانی بخوان، کم تر نویسنده ئی ذهن طالب علم و اهل کتاب را به اندازهی او پخته میکند.
در ژانویهی ۱۹۲۴ میلادی که از ایران آمدم و از راه بیروت به فرانسه میرفتم و چند روز در بیروت حضور دکتر واندایک شرفیاب میشدم، مقارن عزیمت به فرانسه پرسیدم دکتر از فرانسه چه میخواهید، گفت کتبی را که آناتول فرانس از ۱۹۱۴ که جنگ شروع شد و من ندیدهام تا به حال نوشته بفرست. در آن وقت هنوز فرانس در حیات بود و در اواخر آن سال وفات یافت. من به ورود به پاریس تمام آن کتب را برای او فرستادم.
از خصوصیات اخلاقی واندایک بشر دوستی او بود. به حدی این مرد نسبت به نوع بشر و جامعههای بشری و دول صغیره و اقلیتهای مظلوم رأفت و محبت و دل سوزی داشت و صلح جو بود که حدی بر آن نمیشود تصور کرد.
سرا پا عشق به حقیقت بود به علم و آیندهی علم معتقد بود و عقیده داشت که بالاخره علم، جنگ را غیر ممکن خواهد کرد و تسهیلات زندگی بشر را به پایه ئی خواهد رسانید که مردم بتوانند راحت و خوش زندگی کنند. در عقائد خود بسیار صریح و روشن بود ذره ئی از حقیقت منحرف نمیشد و مسامحه و مجامله روا نمیداشت.
دیگر از خصوصیات او احترام عظیم او بود نسبت به اهل علم و خدمت گزاران حقیقت و دانائی و گذشتگان. به قدمای یونان بسیار معتقد بود خوب با تاریخ علم و تمدن آشنا بود بزرگان هر صنفی را محترم میشمرد و نام آنها را به تجلیل ذکر میکرد.
عقاید مذهبی او آزاد بود به اصطلاح” مذهب عاشق ز مذهبها جداست” مذهب علم و حقیقت بود و حقیقت را در هر جا میدید احترام میکرد عیسی و موسی و محمد در نظر او یکسان بودند.
خدای او خدای علم بود و علم به حدی دائره اش در نظر او وسیع و عظیم بود که مافوقی بر آن متصور نبود. به همان نسبت خدای او هم عظیم بود و مفهومش از خدا عظیم بود. خدای مردمان حقیر و تنگ نظر نبود خدایش خالق اعظم عالم وجود نه خدای کوچکی که مفهوم مردمان تنگ نظر کوتاه بین است که فیالمثل میتوان گفت خدای اصحاب کنیسه. به اضافه اظهار عجز و حیرت غریبی داشت او با آن سعه ی اطلاع میدانست معلومات بشر چقدر کم و نارسا است و دائره ی وجود تا چه حد وسیع و بی کران. بنابراین زبان حالش بیت مولای رم بود که:
پشه کی داند که این باغ از کی است در بهاران زاد و مرگش دردی است
به هر حال هر چه از دکتر واندایک بگویم حق مطلب و حق نعمت آن مرد بزرگ ادا نشده است:
هر چه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گر بگویم تا قیامت نعمت او هیچ آن را غایت مقطع مجو
هر کسی در زندگی روحی و فکری خود ساخته و پرداختهی معدودی از پیشوایان و بزرگان و راهبران است که دستگیر و مرشد و هادی او بده اند. مرحوم دکتر واندایک از آن اشخاصی است که این حق را به من دارد یک نوع خضر راه بود:
قطع این مرحله بی هم رهی خضر مکن ظلمات است بترس از خطر گمراهی
اگر در طی نگارش این یادداشتها که به طور غیر منظم و خالی و از هر اسلوب و سبک منظم و مرتبی مینویسم و به حکم الکلام یجرالکلام گاهی بدون انتظارم چیزهائی را که به خاطرم میرسد مینگارم، باز به مناسبتی به صحبتهای آن بزرگوار برسم خواهم نوشت.
سالهای مدرسه ئی به پایان رسید و در سالهای آخر صحتم به کلی خوب بود. در سال هائی که من تحصیل میکردم دو پروفسور بسیار مهم و عالی مقام مدرسه دکتر واندایک بود و پروفسور گراهام. البته واندایک جامعیت خاصی داشت فیلسوف بود، پیر روشن دل بود، صاحب دل بود از نوادر دهر محسوب میشد هر بزرگی را مجسم میکرد، دنیائی را در خود مضمر داشت. گراهام مرد طب محض بود ولی در طب جامع بود شعب مختلف را دیده بود شامه داشت مرد کلینیک بود تجارب زیاد داشت در پاتولوژی بسیار از او استفاده میشد. شخصیت بزرگی هم داشت.
از پروفسورهای معروف دورهی تلمذ من یکی مرحوم جبر ضومط بود استاد ادب عرب. ضومط یکی از سندهای عربی و همهی لغات اقوام سامیه به شمار میرفت و بسیار مرد بزرگ منشی بود این مرد مسیحی بود ولی از هر مسلمانی بیش تر به اسلام علاقهمند بود اولاً او مشربی وسیع داشت و زبان حالش این بود که” کلهم نور واحد” و:
شاخ گل هر جا که میروید گل است خم مل هر جا که میجوشد مل است
هر که را نسلش نکو نیکش شمر خواه از نسل علی خواه از عمر
به اضافه عامل بزرگ اسلام دوستی این بود که میگفت اسلام جامع مشتت عرب شده اگر اسلام نبود و قرآن نبود لغت عرب و ملیت عرب محفوظ نمانده بود و در سایر اقوام مستهلک شده بودند. قرآن لغت عرب را محفوظ داشت و دیانت اسلام هم لغت و هم اقوام عرب را.
اگر اسلام از میان برود عرب هم میرود و در آن وقت جماعتی این عقیده را داشتند از قبیل مرحوم عساف کفوری که مسیحی معتقدی بود ولی به اسلام و پیغمبر اسلام بسیار احترام داشت. مرحوم امین ریحانی همین مسلک را داشت، مرحوم پروفسور خولی این طور بود.
محیط مدرسه محیط بسیار جذابی است انسان هر چیز را ممکن است در عمر خود فراموش کند جز ایام مدرسه را. من به حدی به یاد آن ایام لذت میبرم که اگر از هر چیز مدرسه صحبت شود لذت میبرم. حتی اسعد بواب که پیرمردی بود و دم در مدرسه اطاقی داشت و دربان بود یاد او هم برای من لذت آور است که آن مرد وَقور خوب با کمال وظیفه شناسی سالها وظیفهی نوابی خود را به آن متانت انجام میداد و با لباسهای کاملاً لبنانی از قهباز و قبای تافته و شال پهن و فینه و کفشهای سرپائی به سبک عربها روی کرسی کوچک خود مینشست و مواظب وارد و خارج بود.
در ۱۹۳۸ که با جناب آقای جم و دکتر مؤدب نفیسی به مصر میرفتم سه روز در آمدن به مصر و سه روز در مراجعت در بیروت بودیم. من قبل از ورود به بیروت به جناب آقای جم گفتم من در بیروت خیلی کم شما را خواهم دید و در هیچ یک از تشریفات برنامه ئی و پذیرائیهای حکومت لبنان و مندوب سامی فرانسوی حضور نخواهم داشت زیرا میخواهم تمام وقت را به دیدن مدرسه و معلمین و رفقای مدرسه ئی بگذرانم. در قنسول خانهی ایران منزل داشتیم هر روز صبح زود حرکت میکردم و اتومبیل حکومتی را که منتظر بود مرخص میکردم و پیاده در کوچهها روان میشدم هر سنگی و هر در و دیواری برای من یادگاری بود گاهی با همان ترامواهای الکتریکی شهر که در ایام مدرسه با آن میرفتیم و میآمدیم سوار میشدم و به یاد ایام گذشته میافتادم.
مدرسه محیط پاک و خوش بینی و آمال و آرزو است دنیائی که وسعت میدان آن زیاد است. در مدرسه، انسان گذشته ندارد یعنی گذشتهاش محدود است هر چه هست آینده است و آیندهی پر آرزو و روشن، آیندهی آغشته به خواب و خیالهای خوش، دنیای روحانیت و صفا و علم و معرفت است. به قول صاحب لاُمیه ی معروف
” اعلل النفس بالامال ارغبها ما اضیق العیش لولا فسحة الامل”.
دنیا به خودی خود بسیار تنگ است وسعت دائره ی آرزو زیاد است آن هم آینده و آرزوی جوان در آن قدمهای اول زندگی.
در همین سال ۱۹۳۸ آخرین دفعه ئی بود که مرحوم دکتر واندایک را ملاقات کردم و این تقریباً چند ماه(کم تر از یک سال) قبل از مرگ آن مرد بزرگ بود. روز اول که به دیدن او رفتم صحبتی برای من کرد که واقعاً بهترین ارمغان معنوی آن سفر بود و چون صحبتی است که در حیات هر فردی از افراد بشر صدق میکند عین آن صحبت را با اندکی تفصیل در این جا مینگارم.
پس از تشرف به خدمت واندایک که مرا بوسید و احوال پرسی کرد گفتم:
دکتر میترسم شما را خسته کنم دلم میخواهد راحت باشید یعنی به همان وضعی باشید که فرض بفرمایید من این جا نبودم.
گفت: چه خوب گفتید اگر شما نبودید من روی سوفا میلمیدم، پتویم را روی پا انداخته مشغول مطالعه میشدم. گفتم همین کار را بکنید زیرا واندایک قلبش ضعیف بود به اضافه در این وقت قریب ۸۶ سال از عمر او میگذشت. خلاصه رفت به اطاق استراحت خود و من پتو را روی پایش انداختم. گفت بسیار خوب، حالا به جای کتاب خواندن با شما صحبت میکنم. بعد شرحی احوال پرسید از جمله سؤالات او این بود که بچه چه داری گفتم یک دختر و یک پسر.
بعد گفت: آیا فرویدیسم و پسیکولوژی او را میخوانی و مطالعه میکنی گفتم بلی و یک نوع تکلیفی حاصل شده که ناگزیرم بخوانم.
گفت: چطور؟
گفتم: چون من در مدرسهی طب تهران علم النفس طبیعی و غیر طبیعی و امراض روحی و فرویدیسم درس میگویم ناگزیرم در مطالعهی مرتب برای تهیهی درسهای خود همت کنم، خیلی خوش وقت شد.
پس از این صحبتها گفتم:
دکتر شما چه میکنید؟ گفت:
تقریباً شش سال است که ملازم بسترم و بسیار نادر از منزل بیرون میروم و وقتم به مطالعهی قرآن و علوم قرآنی میگذرد برای این که من همیشه عربی میخوانده و دوست داشتهام ولی هیچ وقت قرآن را به دقت واقعی و از نظر درس نخوانده بودم. شش ماه پیش مشغول شدم، خواندن قرآن مرا وادار به خواندن تفسیر کرد و نیز لازم شد فقه و اصول اسلامی بخوانم. ملل و نحل اسلامی تحصیل کنم، احادیث بخوانم و این همه وقت مرا مستغرق ساخته.
گفتم:
استنباط شما و عقیدهی شما چیست؟
گفت: پیغمبر اسلام بسیار مرد واقع بین عملیِ معتدلی است به عکس عیسی که اهل خواب و خیال و آرزو است. قرآن مبتنی بر مشاهدات و مطالعات واقعی طبیعت و بشر و جامعهی بشری است و فوقالعاده دیانت عملی است در حالی که مسیح همهاش در ایدئولوژی مستغرق است و از جمله در طی این صبحت ها عبارتی عربی ذکر کرد که حالا در نظر ندارم از کجا نقل کرد این عبارت فوقالعاده در او تأثیر کرده بود.
میگفت: این عبارت متضمن یک دنیا معنی و عمق است و آن این است که:
” کُن لِلحقِ عبداً فَعبدِ الحقِ حُر”
و از من خواهش کرد که این عبارت را به خط نستعلیق خوش ایرانی بدهم در ایران بنویسند و برای او بفرستم من در ایران دادم قطعهی بسیار خوش خطی حسن زرین خط نوشت دو سه لوحهی دیگر هم سایر خوشنویسان نوشتند از جمله مرحوم فروغی به خطاطی گفت نوشتند. بعد من خواستم تذهیب کرده و قاب کنم و بفرستم. تا این کارها را با کُندی کار تهران تمام کنم خبر مرگ واندایک رسید و من آن را در دیوار اطاق خود به یاد او به دیوار نصب کردم. یک لوحه را هم به آقای علی اصغر حکمت و یکی را به مرحوم فروغی دادم. و اما مطلبی که گفتم فوقالعاده در من تأثیر کرد و نصب العین شد و چون به دقت نگریستم دیدم زبان حال خود من هم هست این است که پرسیدم دکتر من همیشه از شما قوت روحی داشته و توشهی روحانی میگرفتهام میخواهم بدانم ماحصل و عصارهی مطالعهی شما در روزگار چیست؟
گفت: سؤال خوبی است بعد اندکی فکر کرد و تقریباً عین عبارات او این است که فرمود:
” عمر من۸۶ سال است من در جادهی عمر به مرحله ئی رسیدهام که دیگر چیزی به انجام و پایان آن نمانده است آخر جاده را تقریباً میبینم و محسوس و ملموس است بنابراین آینده برای من دیگر ارزشی ندارد و آینده ئی نمانده است زندگی دارم فعلاً خالی از آمال و آرزو و بدون مستقبل.
گذشته ئی که دارم برایم مهم است یعنی در این جادهی زندگی غالباً به قفا مینگرم و به گذشته میپردازم راهی را که سپردهام به نظر در میآورم و اگر بخواهی چگونگی این گذشتهی طولانی را برایت در یکی دو جمله خلاصه کنم این است که:
در طی این طریق روز به روز بیش تر به حقارت و ناچیزی و بی ارزشی و شقاوت و بدبختی اکثریت عظیم مردم دنیا پی برده و واقف شدهام هر روز بیش تر واقف شدهام که اکثریت بسیار عظیم خلق دنیا تا چه پایه اسیر غرائز حیوانی و امیال و مشتهیات دانیه اند و تا چه حد زبون و خوار و مایهی حس تحقیر و عدم اعتماد اند. ولی متوازی با این خط هر روز بیش تر در آن غوص شود بیش تر به عمق آن وقوف حاصل میشود و این عده بسیار قلیل بعضی از آنها متعلق به تاریخ اند یعنی گذشتگانند و عده ئی در زندگی خود سعادت زیارت آنها را حاصل کردهام. بلی حاصل من از مطالعهی عمر همین است از طرفی حس تحقیر نسبت به اکثریت عظیم و از طرفی حس تجلیل نسبت به اقلیت معدودی”.
چون مرحوم دکتر واندایک این صحبت را کرد به خود آمدم که عجبا من هم مانند او عیناً همین سیر را در عمر کوتاهتر خود داشتهام حتی بسیاری از مردم را هم دارای همین سیر میبینم با این فرق که من مانند دکتر واندایک نتوانسته ام این مطالعه را تحت حکم کلی در آورم و درست تقریر کنم و به شکل حکم بیان کنم. بلی من هم چون گذشته خود را تحلیل و تجزیه میکنم می بینم از روزی که به حد رشد رسیده یعنی قدم از دائره طفولیت بیرون نهادهام همین سیر را داشتهام. فیالمثل در سن ۱۷ یا ۱۸ که قدمهای اول زندگی سیر و مطالعه از آن شروع میشود با یک دنیا خوش بینی و اعتماد به همهی مردم دنیا مینگریستم. اکثریت عظیم را خوب میدیدم و در مقابل این اکثریت، معدود قلیلی را بد میدانستم در واقع کتاب مطالعاتم دو جدول داشت، یکی جدول مشتمل بر نیکان و دیگری جدول مشتمل بر بدان. هر روز مجبور شدهام عده ئی را از جدول نیکان گرفته به ستون جدول بدان که در ابتدا بسیار اندک بوده بیفزایم و این عمر هنوز در جریان است و نادر میشود که بر عکس از ستون بدان نیکان انتقال دهم ولی عکس آن دائماً صدق میکند.
روز اول ذهنم نسبت به همه صاف و پاک بوده ولی در طی سیر طریق هر روز بیش تر برخورده ام که مردم برای جلب نفع یا دفع ضرر احتمالی یا ضعف نفس، دیوانگی یا هر علتی دیگر چقدر دروغ میگویند نفاق میورزند ریا میکنند. چقدر ظاهرشان با بطن فرق دارد چقدر اسیر غرائز حیوانیاند چقدر سرگردانند چقدر دائره افکار و آرائشان تنگ است چقدر به دنیای وسیع حیوانات نزدیک اند چقدر از مشرب انسانی یا آن چه را مزایای انسانی میپندارم دوراند. بیش تر مردم ظاهرشان فرق فاحشی با بطن آنها دارد و مصداق گفتهی مولانای رم هستند که:
از برون چون گور کافر پر حلل وز درون قهر خدا عزوجل
از برون طعنه زند بر با یزید وز درونش شرم میدارد یزید
در مقابل عده ئی در دنیا هستند امثال واندایک ها و جماعتی دیگر که به مناسبت نام آنها را خواهم برد که انسان هر روز بیش تر به عظمت آنها و عمق زندگی آنها پی میبرد. یا بزرگانی بودهاند امثال حافظها و فردوسیها و خیامها و ناصر خسروها و شکسپیرها و گوتهها آناتول فرانسها و دانته ها که هر چه انسان در عمر پیش میرود بیش تر بر میخورد حیات این مردم چقدر عمیق و نفیس بوده یا رجال علم چون پاستورها و کلود برناردها و انیشتینها و هانری پونکاره ها و کُخها و فرویدها و یا حقیقت پرستانی چون محمد قزوینیها و عباس اقبالها و صدها بزرگان دیگر.
البته آن دستهی اکثریت عظیم مورد کینه و خشم و غضب نیستند بلکه مورد ترحم و شفقت و دل سوزی هستند. انسان به حال آنها رقت دارد گاهی به حال آنها میگرید و تأسف میخورد زیرا چون به نظر وسیع بنگریم و همهی عوامل وراثتی و اجتماعی را در نظر بگیریم این بیچارگان حتی بدجنسان و موذیان و جناة و بدکاران هم باید مورد دل سوزی و رحم و شفقت باشند و اغلب مجبورند و از خود اختیاری ندارند و در دائره ی گردش ایام همه چون پرگار سرگردانند.
در اواسط ژوئیهی ۱۹۱۹ که از بیروت از راه اسلامبول و باطوم به ایران رفتم دیگر واندایک را ندیدم تا ژانویهی ۱۹۲۴ که در بیروت در منزل محقری که داشت از او دیدن کردم. در آن سفر یک جفت قالی چهی بزرگ ترکمانی کهنهی بسیار خوش نقش و نگار با رنگهای اصل که از بهترین کارهای ترکمان بود و در خراسان مرحوم عزیز الله خان سردار معزز بجنوردی ایلخانی ایل شادلو به من هدیه داده و نوشته بود چون شما عشق به آثار زیبا دارید این یک جفت قالی چه را که سالها است در خانوادهی من بوده برای شما هدیه میفرستم، من هر دوی آنها را با مقداری کارهای نقره و خاتم شیرازی و امثال آن در بیروت به مرحوم واندایک هدیه دادم. به حدی دوست داشت از جزئیات آنها، رنگها، طریقهی استخراج، وضع بافت و غیره تحقیقات کرد. بعد از چند روز مصاحبت او از راه فلسطین و مصر و پرت سعید و مارسی به اروپا رفتم. در آن سفر یک قالی چه هم به موزهی مدرسه تعارف دادم به اضافه یک کلکسیون از سکههای قدیم. به حدی جامعهی معلمین و دانشگاه ممنون و قدردان شدند که من حق نعمت آنها را نگاه داشته و اضافه بر آن که قرضهای خود را تماماً فوری از ایران به مدرسه حواله دادم حالا بعد از چهار سال هدایا برای آنها آوردهام.
آن سفر که در اروپا بودم در اواسط سال ۱۹۲۵ میلادی مرقومه ئی از واندایک رسید که من پیرم و شاید دوباره تو را نبینم اگر نقشهات فرق نمیکند در مراجعت از راه بیروت بیا باز تو را ببینم من از راه بیروت برگشتم و در لبنان در خانهی ییلاقی محقری که داشت او را ملاقات کردم. دیدم آن دو قالی چه را در عمارت ییلاقی با خود آورده یکی را روی سوفا انداخته و دیگری را به دیوار نزدیک آن سوفا کوبیده. گفت دلم میخواست که به روی یکی بخوابم و دیگری هم در دسترسم باشد لمس کنم. من از شهر چیزی فراوان نیاورده ام و فقط به زنم گفتم هدایای دکتر غنی را باید از من منفک نسازی، چند روزی با او بودم.
سفر بعد در ۱۹۳۸ بود که به اتفاق آقای جم سه روز در رفتن به مصر و سه روز در مراجعت هم دم و مصاحب او بودم و این سال آخر عمر او بود، در مراجعت در واقع سال آخر و سال وداع بود. چون به ایران بگشتم کتابی که متضمن شرح حال پدرش بود یعنی کتاب چاپ شده ئی که حواشی داشت و حواشی را بعدها واندایک بر آن کتاب نوشته بود برای من به ایران فرستاده بود که اینها نزد تو بماند از ضیاع مصون است طولی نکشید که خبر مرگ او رسید.
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شده به عشق ثبت است بر جریدهی عالم دوام ما
برگرفته از کتاب یادداشت های دکتر قاسم غنی به کوشش دکتر سیروس غنی