خاطرات دکتر قاسم غنی(۴)
- یکشنبه, مرداد ۲۶, ۱۳۹۹, ۵:۲۹
- خاطره, داستان, شخصیت ها, شخصیت های علمی, شخصیت های فرهنگی, شخصیت های مذهبی, شخصیت های ملی, مطالب آموزنده, مقالات
- 242 views
- ثبت نظر
دکتر قاسم غنی
(۱۲۷۰ ش سبزوار -۱۳۳۱ اکلند سانفرانسیسکو)
ورود به سبزوار و اقامت در آن شهر
در اوائل ورود به سبزوار در ۲۸ سالکی، نقشهی من این بود که پس از یکی دو ماه توقف در سبزوار و دیدن از کسان و خانواده، سفری به مشهد بروم و در مشهد بمانم و طبابت کنم یا به تهران بروم.
قضا را در همان ایام که فصل پائیز بود(پائیز ۱۹۱۹ -۱۲۹۸ ش) اپیدمی آنفلونزای شدیدی واقع شد که حقیقتاً تمام شهر را مبتلا ساخت کسی نبود که در بستر نخفته باشد. اضافه بر این آن جا کانون مالاریا و تیفوئید و انواع و اقسام تبها است. ناخوشیهای عادی و معمولی و تراخم و امراض مقاربتی زیاد است. در پیش آمدهای محتاج به عمل جراحی احدی نبود، وسائل بسیار بدوی و ناقص بود، دواخانه کافی نبود، هر دوائی پیدا نمیشد. یک مشت عطارهای قدیم بودند، مریض خانه و وسائل نبود.
دو سه نفر طبیب در شهر سبزوار بودند از اطبای قدیمی مانند مرحوم میرزا اسماعیل افتخار الحکما که از اطبائی بود مه قریب شصت سال قبل به سبزوار آمده و در بار فروش مازندران فلان طبیب نسخه نویسی کرده و طبی آموخته بود. دیگری شیخ محمد حسین گنابادی بود که اصولاً طلبهئی بوده و بعد در بساط یکی از اطبای قدیم سبزوار موسوم به میرزا عبدالحسین طبیب نوکر شده. در وبای ۱۳۲۲ که همهی اطبا از شهر فرار میکنند شیخ محمد حسین در شهر به بالین مرضی میرفته و چیزهائی که از میرزا عبدالحسین آموخته کمابیش به کار میبرد. بعد میرزا عبدالحسین میمیرد و دختر او را ازدواج میکند به تهران میرود و چند ماهی به محضر مرحوم میرزا عبدالحسین خان دکتر، پدر مهذب السلطنه ی بهرامی حاضر میشده بالاخره لقب شفاءالملک گرفت و بعدها که در دورهی مشروطه قانونی گذشت که هر کس ده سال متوالی به حرفهی طبابت اشتغال داشته میتواند بدون گذراندن امتحان تصدیق بگیرد و” طبیب مجاز” شمرده شود او آن تصدیق را گرفته طبابت میکرد. دیگری دوا فروشی بود که باز کاغذ طبیب مجازی به دست آورد و میرزا ابوالحسن احتشام الاطبا خوانده میشد. دیگر سیدی بود به نام قوام الاطبا ترشیزی که باز طبیب مجاز بود.
چون اپیدمی آنفلونزا شایع شد از هر گوشه به سراغ من آمدند و طوری شد که حقیقتاً شبانه روزی شاید ۱۸ ساعت دوندگی کارهای طبابت بودم. اذان صبح و قبل از اذان که هنوز در مسجد باز نشده بود شروع به کار میکردم و از خانه ئی به خانه ئی میرفتم با اسب میرفتم در مطب شخصی خود صدها نفر میپذیرفتم. بعد از ظهر و شب کار میکردم یعنی ناگزیر بودم. در این گرفتاری این احساس برایم آمد که بالاخره من سبزواری هستم و یکی از ابناء همین شهر بدبخت قرون وسطائی بدون طبیب و بدون دوا.
من نان و آب همین شهر راه خورده و بزرگ شده و بعد پول همین شهر را به خارج برده و رسی خواندهام. دین من است که در همین شهر بمانم و حق مردم را به هر اندازه مقدور باشد ادا کنم.
هر کس در عمرش دقائق روحانیت و معنویتی داشته است که عواطف و احساسات عالیهی بشری در آن دقایق بر او حکم فرما بوده است من آرزو میکنم که کاش از آن دقائق و آن تنبه روحانی و معنوی هر روز تکرار میشد. این تصمیم را یعنی اقامت در سبزوار و طبابت و پرستاری همشهریان بی نوای خود را با روحانیت و صفائی گرفتم که خاطرهاش هیچ وقت فراموش نخواهد شد و در دفتر عمرم یکی از صفحات با ارزشی محسوب میشد.
با کمال میل ماندم و به امیر ارفع تصمیم خود را گفتم البته او که فوقالعاده مایل بود من در آن جا بمانم و مزاجاً در آن وقت علیل بود و احتیاجی به من داشت به اضافه انسی پیدا کرده بودیم و او اهل انس و محبت بود بسیار خوش وقت شد.
به فکر تأسیس مریض خانه افتادم. امیر ارفع مقدم شد و زیاد کمک کرد. مجلسی ترتیب داد جماعتی دعوت شدند اعانه جمع کردند و مردم خانه ئی را در بیرون شهر سبزوار از جناب آقای میرزا عزیز الله خان خضرائی دایی من به قیمت نازلی خریدند یعنی آقای خضرائی برای کمک به این امر خیر مبلغ مختصری قبول کرد. اسباب و اثاثیه و تحت خواب تهیه شد اسباب جراحی در مشهد به زحمت خریدیم یعنی مقدار مختصری که در آن وقت دکتر هوفمان آمریکائی که عازم هندوستان بود فروخت. یک مشت دیگهای حلبی و غیره یعنی از آهن سفید در همان سبزوار برای تعقیم اسباب و جوشاندن پارچهها تهیه شد. منزل مفصل و دارای آب جاری و حمام بود. چیزهائی هم ساخته شد. چند هزار متر زمین از زمینهای موقوفهی مرحوم حاج ملا هادی سبزواری مجاور مریض خانه خریده شد. یعنی با اراضی دیگری تبدیل به احسن شد و آن اراضی به تصرف موقوفه داده شد و در آن اراضی که در ابتدا باغ ملی بود و مشجر شد سرو و کاج فراوان از تربت جام به شکل نهال آورده و کاشته شد. عماراتی برای توسعهی مریض خانه ساخته شد.
مجتهد شهر آقای حاج میرزا حسین مجتهد، فاضلاب مشروب شهر را به تصرف مریض خانه داد یعنی آب قصبهی معروف سبزوار که در چند صد سال پیش چند شبانه روز از آن وقف آب شرب شهر شده بعدها به واسطهی تحولات ارضی از قبیل زلزله و غیره آب این قنات چند مقابل شده و اضافه بر شرب شهر فاضلی داشته و آن فاضلاب را جماعتی از متنفذین شهر فروخته و خود میخوردهاند. این فاضلابها در سال هفتصد هشتصد تومان قیمت داشت مالیه هم کمکی میداد یعنی در ابتدا امیر ارفع قرار داد که از هر گوسفندی که در شهر کشته میشود همان طور که ادارهی مالیه از هر گوسفندی یک قران به عنوان مالیات ذبایح میگیرد مریض خانه هم یک قران بگیرد و این مالیات در سال قریب دو هزار تومان میشد. یخچالی در زعفرانی بود که یخ آن وقف بر زوار بود و به اضافه مقداری از آن به فروش میرفت آن هم سال هفتاد تومان عائدی داشت. حاصل سالی سه هزار تومان یا اندکی بیشتر تأمین شد من خود هیچ حقوقی نمیگرفتم اضافه بر آن مقداری هم دستی میدادم و بیش تر وقتم صرف آن مریض خانه میشد به اضافه بسیاری از محترمین و اعیان و مال داران خراسان برای قدر دانی از کارهای طبابتی من نسبت به خودشان اعانههائی به مریض خانه میدادند از قبیل سردار معزز بجنوردی مرحوم و سایرین. جماعتی از جوانان سبزواری را برای پرستاری تربیت کردم. در ابتدا زیاد وقت میخواست طولی نکشید که چند نفر از آنها به کار آشنا شدند و کارهای مختلف میکردند از قبیل دوا مالیدن به پلک چشم مبتلایان به تراکما، پانسمان زخم، آبله کوبی، تزریق دوا، شست و شوی مریض، پرستاریهای مختلف، جوشاندن اسباب جراحی تعقیم پارچه و پنبه که غالباً با جوشاندن، تعقیم به عمل میآید.
محیط مریض خانه در پاکیزگی معروف بود. وقتی کلنل هال پیشکار مالیهی خراسان بود با زنش و جماعتی مریض خانه را دیدن کردند و سؤال آمریکائیان دائماً این بود شما چه میکنید که توانستهاید این جا را پاک و پاکیزه و بدون مگس نگاه دارید.
عطارهای قدیمی را جمع نموده یک دورهی شیمی عملی که به درد دوا فروش بخورد به آنها تدریس کردم از قبیل تهیهی دوا و جوشاندهها و تقطیر و حل و غیره و کیفیت نگاه داری نسخه و سواد آن و نمره گذاری و امضا برای مسئولیت خود و حفظ اسرار مراجعه کنندگان و همه خوب شدند. دستور داده شد دواهای لازم وارد کنند ترازهای دقیق بیاورند خودم میرفتم به دکانهای آنها سر میزدم زیر چشم خودم کار میکردند تا آن که مطمئن به کار آنها شدم.
مریض خانه مرجع تمام اهل شهر بود هر کس هر دردی داشت به آن جا مراجعه میکرد در مواقع اپیدامی خانههای نزدیک مریض خانه هم ضمیمهی مریض خانه میشد. جمیع کارهای طبی و جراحیهای فوری در مریض خانه به عمل میآمد و با همان اسباب ناقص به هر اندازه مقدور بود کار میشد. وقتی پیرمرد هفتاد ساله ئی از مردم فرومد موسوم به کربلائی مقیم فرومدی را آوردند که پایش غانغرین شده بود و جز قطع پا علاجی نداشت و لازم بود از بالاهای ران پای او قطع شود من ناخوش را با کلروفوم مدهوش کرده مشغول عمل شدم و پس از قطع گوشتها و بستن شریانها در حالی که دهها انبر و اسباب وصل به عضلات و شرائین بود مشغول پاره کردن استخوان فخذ(استخوان ران و ساق) شدم. ارهی منحصر به فردی داشتم که کوچک و ظریف بود یعنی اره ئی بود که با آن دنده را یا استخوانهای کوچک بندهای انگشت را میبایستی قطع کرد ولی از ناچاری برای استخوان فمور( ران و ساق) و قطع آن همان را به کار بردم. در وسط کار که اندکی از استخوان را اره کردم اره شکست و کار ناقص ماند ناگزیر غلام حسین بلوری آدم مریض خانه را به عجله فرستادم نزد نجاری و ارهی بزرگ تری به شش تومان خرید و فوری آورد آن اره را جوشانده استخوان را قطع و عمل جراحی را تمام کردم پیر مرد نجات یافت و سالها بعد تا در سبزوار بودم هر سال چند سیر زرشک که حاصل بیابانی آن حدود است برایم تعارف میفرستاد به اصطلاح یادآوری میکرد و سپاس گزاری خود را نشان میداد و شاید کم تر هدیهی طبی و وصول به کم تر نعمتی در دنیا به اندازهی همان چند سیر زرشک این پیر مرد خوش قیافهی بیابانی که یک پارچه صدق و محبت و سپاس گزاری بود برایم آن جلوه را در تمام دورهی عمر داشته است. از این قبیل پاداشهای معنوی طبی یا احساسات لطیفهی بشری آن قدر در زندگی طبی خود داشتهام که اگر بخواهم بنویسم زیاد است ولی در محفظهی خاطرم از عزیزترین یادگارهایم محسوب است و حقیقتاً مایهی نشاط خاطرم بوده و هست و خواهد بود.
طولی نکشید که مریض خانهی سبزوار محور توجه جمیع ایالت خراسان شد از تمام بلاد مجاور دائماً مرضائی به آن جا میآوردند. کاروان هائی دائماً در راه بودند پرستاران و همکارانم به حدی خوب از عهدهی کار بر میآمدند که به وصف نمیآید. یکی دو نفر از همان اطبای محلی از قبیل مرحوم احتشام و مرحوم شفاءالملک را به کار وا میداشتم و نیز آقای آقا رجب علی جراحی معروف به دکتر رجب علی که مرد بی سواد عامی بود یعنی اُمی بود و قرائت و کتابت هم نمیدانست ولی چندین سال نوکر و بعد مساعد یک نفر دکتر لهستانی بوده که در سبزوار و نیشابور طبابت میکرده، و او در کارهای زخم و گلوله خوردن مجروحین و امثال آنها مسلط بود. اینها همه را به کار مشغول کرده بودم، هر سال جماعتی از مشهد برای طبابت به سبزوار میآمدند.
قوهی کار و صحت بدنی من هم خوب بود بسا روزها که یکی دو ساعت بعد از ظهر همان طور سرپا در مریض خانه یک فنجان چای و یکی دو لقمه نان خورده باز به کار مشغول میشدم.
اطمینان مردم به من حدی نداشت برای نمونه یک مثال میآوردم. در ۱۹۲۵ میلادی از سفر یک سال و نیمه از پاریس برگشته بودم همان روزهای اول ورود روزی دکتر مجدالاطبای طبسی که دو سال قبل مقارن رفتن من به اروپا به عنوان طبیب شخصی کربلائی فتح علی خان طبسی شیبانی که از خوانین طبس بود و به عنوان استعلاج به سبزوار آمده بود مجدالاطبا با من آشنا شد. در آن بین دانست که من عازم اروپا هستم اجازه خواست یعنی تأدبی کرد که من چطور است در غیاب شما سبزوار بمانم گفتم حتماً بمان و بعد از مراجعت از اروپا هم نگذاشتم به طبس برود و در سبزوار ماند و طبابت میکرد.
خلاصه او آمد نزد من و گفت آقا دختری از اهالی طبس از اقوام و خویشان من سه چهار ماه است برای معالجه به سبزوار آمده و شما نبودهاید من معالجاتی کردهام ولی مطلقاً و ابداً معالجه سودی ندارد گفتم مرض چیست گفت سه سال است این دختر مبتلا به فلج افقی شده یعنی هر دو پای او از کمر به پایین فالج است و انواع و اقسام معالجات فائده نبخشیده. حالا میل دارم شما از او عیادت و مشغول معالجه شوید، رفتم. اواخر پائیز بود.
دختر زیر کرسی نشسته بود مادر پیر او هم در پله ئی دیگر از کرسی نشسته بود دختر را به دقت معاینه کردم. از رفلکسها و وضعیات عضلات و امتحانات عصبی خاص و تاریخ مرض و حالات خاص او و خانوادهی او بالاخره پس از مدتی معاینه به آن نتیجه و تشخیص رسیدم که فلج هیستریک است و اساس عضوی ندارد و فقط با تلقین و اصول پسیکوتراپی یعنی تصرف در قوای روحی مریض میتوان او را علاج کرد. گفتم خانم من شما را حتماً معالجه میکنم باید شش دانه آمپول تزریق کنم این آمپولها را کسی در این جا ندارد من خودم از پاریس آورده همراه دارم. شش آمپول هر روز یکی تزریق خواهم کرد.
اثر آمپول اول آن است که این احساس سرمائی که در انگشتان پا و شست پا میکند به کلی از میان میرود و حرارت عادی و طبیعی میشود.
در آمپول دوم قادر به آن خواهید شد که پنجههای پا را که فعلاً قادر به حرکت نیستید حرکت دهید.
آمپول سوم را که تزریق کنم زانو را میتوانید اندکی تاه کنید و پا را جمع نموده و جلو و عقب ببرید.
آمپول چهارم که تزریق شود همه پا را میتوانید حرکت دهید.
در آمپول پنجم قادر خواهید شد که دو دست را به این کرسی گرفته حرکت کنید و بنشینید.
آمپول ششم را که تزریق کنم میتوانید حرکت کنید. یک هفته بعد دوباره شش آمپول هر روز یکی تزریق میکنم که مرض در آینده باز نگردد و بعد از اتمام شش آمپول دورهی بعد میتوانید به طبس بروید.
حالا من میروم زیرا محکمه دارم اول شب که محکمهام تمام شد میآیم و از همین امشب معالجه را شروع میکنم دختر و مادرش وجد غریبی یافتند و مبهوت بودند که به این زودی معالجه خواهد شد و مرض سه ساله در ظرف شش روز خوب خواهد شد.
دختر بیست سالهی بسیار ساده ئی بود مادرش هم از او سادهتر ولی بیش تر از آنها مجدالاطبا مبهوت و متحیر مانده بود که چه میگوید و چگونه معالجه خواهد شد؟
حرکت کردم، مجدالاطبا هم به من در راه گفت حقیقتاً آقا، این دختر معالجه میشود گفتم به طور واقع و مسلم اگر شما به من کمک کنید گفت من چه میتوانم بکنم گفتم کمک این است که هیچ کار نکنی و هیچ حرف نزنی تا نتیجه را ببینی.
بالاخره مجدالاطبا که بسیار علاقهمند به معالجهی دختر بود همان طور که با من میآمد گفتم آقا شما طبیب هستید به عنوان سّر طبی نکته ئی به شما میگویم که قول بده حالا و بعد نزد تو مکتوم بماند، قول داد. گفتم به این دلایل دختر مرض عضوی ندارد سلسله اعصاب و جهاز عصبانی سالم است و مرض هیستریکی و خیالی و روحی است من باید با تلقین و تصرف در نفس، او را علاج کنم همهی معالجهی من عبارت از اطمینان کامل دختر و اخذ تلقین است والا دوائی که تزریق خواهم کرد دوای عادی است. ظن قریب به یقین من این است که معالجه شود، هرگاه نشد باید به طبیب دیگری احاله شود که باز او هم باید به همین وسائل معالجه کند یعنی معالجات نفسانی. به دکتر مجد گفتم فقط شما مواظب باشید که اطمینان او همین طور که من زیاد است چیزی کاسته نشود. مجدالاطبا برگشت و رفت من هم رفتم به مطب خود. ساعتی بعد مجدالاطبا برگشت و از طرف آن خانم مادر، پنجاه تومان برای من حق القدم آورد. قبول نکردم گفتم بماند برای بعد از علاج گفت مادر او قبول نمیکند خود من گفتم که فلانی رسم ندارد هر دفعه آن هم در اول معالجه پول بگیرد ولی مادرش اصرار دارد حتی همین امر بر اطمینان و توجه مادر و دختر میافزاید زیرا نفس این که حق القدم طبیبی پنجاه تومان باشــد( پنجاه تومان ۱۹۲۵ قطعاً در حکم سیصد تومان امروز بود) تأثیر غریبی در روحیهی آنها دارد. بالاخره گفتم بسیار خوب این دفعه را قبول کردم ولی دیگر پولی برای من نفرستید تا پایان معالجه. به طریقی که گفته شد مشغول معالجه شدم و آن چه را که پیش بینی کرده بودم نکته به نکته بدون کم و زیاد متحقق شد و از همان تزریق اول که سردی انگشتان بر طرف شد و پیش بینی اول تحقق یافت خود و به خود قابلیت اخذ تلقینات بعدی هم بیش تر شد. تا روز ششم که دختر به راه افتاد یک هفته بعد هم شش آمپول دیگر زدم و دختر سالم و خوب راه افتاد و به کلی روحاً و جسماً عوض شد.
در هیستری عضلات زیاد به تحلیل نمیرود و دوران همه و همه چیز طبیعی است و فوقالعاده زود رخوت و سستی نَفسی از میان میرود.
در این بین در شهر شهرت یافت که دختری پس از سه سال فلج نظر کرده شده و امام زاده یحیی امام زادهی معتبر سبزوار او را شفا داده و نقاره خانه زدند در حالی که در بساط مریضه هیچ نام امام زاده یحیی در بین نبود. خدا بیامرزد حاج میرزا حسین مجتهد را گفتم آقا من هم سید و از اولاد همان امام زادهام معالجه هم به دست من انجام یافته اینها چرا برای امام حَیّ نقاره خانه نمیزنند خیلی از این شوخیها میکردم.
اساس طبابت جلب اطمینان مردم است قسمت مُعظَم از موفقیتهای طبی متوقف بر مقدار اطمینانی است که مردم نسبت به طبیب دارند.
بزرگترین مشوق من در توقف شهر خرابی، چون سبزوار و دل بستگی پیدا کردن به آن جا این بود که هر روز بیش تر و بهتر از روز پیش دستگیرم میشد که وجودم برای مردم بینوای بی طبیب بد بخت آن شهر پر جمعیت که فرسنگها مربع اطراف و بلوکات شهر هم همهی مراجعتشان به شهر بود مفید است یعنی این را حس میکردم که فلان طفلی که مبتلا به فیالمثل دیفتری شده اطبای آن شهر که تشخیص دیفتری را نمیدانستند نه سُرم داشتند نه حساب در دستشان بود و حقیقتاً اگر من نمیبودم آن طفل مبتلا از دست میرفت. در حالی که من با دو دانهی سُرم او را نجات میدادم. اطبا و عامهی مردم دیفتری را نتیجهی خوردن چیزهائی از قبیل گردو و کشمش و حلوا و امثال آن میدانستند قصد میکردند به اصطلاح خودشان مبردات میدادند عرق کاسنی و خاکشیر تجویز میکردند گل ارمنی و برزک به گلو میبستند. خلاصه خود میدیدم در شهر سبزوار وجود لابُدمِنه هستم و در خارج این فرصت خدمت گزاری به خلق و مفید واقع شدن نیست.
امراض شایع شهر که همهی سال با آن مواجه بودم مالاریا انواع و اقسام و گاهی اقسام ردیئه ی آن در یک موقع حقیقتاً شب و روز میکوشیدم و با تزریق وریدی کنین صدها مردم را نجات دادم. دیگر مرض تیفوئید و پارا تیفوئید، محرّقه یعنی تیفوس، انواع گریپ ها، تراکم و آفات آن، امراض جلدی، کچلی، سل به اضافهی حوادث و امراضی پیش میآمد که محتاج به عمل فوری بود مثل خناق فتق زخمها تیر خوردگیها و امثال آن. از تمام خراسان مراجعات طبی مهم آنها به سبزوار میشد یعنی ناحیهی جوین سر ولایت ترشیز، نیشابور، قوچان، بجنورد، بلوکات شاهرود، از تون و طبس و بشرویه و جنوب خراسان دائماً کاروان مرضی میآمد. از خود مشهد که طبیب ایرانی و فرنگی زیاد داشت خیلی میآمدند طوری شده بود که سبزوار مهمترین مرکز طبی ایالت خراسان به شمار میرفت. در مواقع اپیدامی حقیقتاً به جز پنج شش ساعت خواب مابقی مشغول بودم و بسا روزها که در مریض خانه و مطب با عجله یک لقمه نان و چای خورده و میدویدم مزاجاً هم قوی بودم و از کار خستگی نداشتم.
کارهای تفریحی سبزوارم عبارت بود از درخت کاری، گل کاری، پیوند زدن، بنائی و کتاب خواندن.
در سبزوار درخت بسیار کم بود زیرا آب و هوای آن بسیار خشک است، باران کم است، گرد و خاک زیاد است و به اضافه کمی آب اسباب شده که حتی مالکین دشمن درخت بودند و در کنار جوی زراعتشان اگر درختی بود میکندند زیرا معتقد بودند که مقدار آبی که ریشهی درخت جذب میکند زیان آنها است. مخصوصاً د زراعت گندم و جو و پنبه و تریاک. نادراً در بعضی خانهها چند درخت میوه دار دیده میشد از قبیل زردآلو، هلو، توت و مخصوصاً انار. گل منحصر بود به گل لاله عباسی. دو سه نفر در شهر بودند که به لقب” گل باز” ملقب بودند. اینها چند گلدان شمعدانی و چند دانه گل لادن داشتند در کناری جوی منزلشان بنفشه داشتند و یکی از اینها در خانهاش یک نوع گل خانه ئی درست کرده بود که سایرین چهار دانه گلدان خود را در فصل زمستان به خانهی او نقل میدادند و در بهار پس میگرفتند. در تمام شهر خانهای بود متعلق به خسرو خان از خوانین کیذر که یکی از دهات چهار فرسخی سبزوار است در خانهی او دو سرو بود آن محله را” محلهی خانهی سرو دار” میگفتند و بهترین نشانی بود برای راه پیدا کردن به آن کوچه و در تمام شهر سبزوار شاید در این طرف و آن طرف چهل پنجاه درخت توت و یکی دو چنار بود.
وقتی پدرم خانهی بیرون شهر را ساخت که حالا دیگر از محلات شمالی شهر شده و خانهی ما آب روان داشت با عشقی که پدرم به سبزه و گل و درخت داشت با زحمتی چند بوته ارغوان و درختی که گل زردی در فصل میداد و گل میمون گفته میشد و چند بوته گل سرخ داشت و بنفشه کاشته بود و چند درخت انار بود و مقداری تاک را تربیت کرده بود که در قسمت شمالی منزل چوب بستی را میپوشید و یک نوع آلاچیقی درست میکرد. خانهی ما نمونه ئی از بهشت برین محسوب بود و متعجب میشد که این همه اهتمام برای پرورش درخت و گل برای چیست.
شاید عکسالعمل همین یادگارهای اوائل عمر این شده باشد که من رغبت زیادی داشتم که در سبزوار گل و درخت زیاد کنم. برای این کار فرستادم از خواف خراسان دو هزار نهال کاج آوردند به دست کسی که واقف به این امر بود یعنی شاهزاده عباس میرزا سهامی حاکم آن جا که نهالها را در گونیهای مرطوب با گل منضم به نهالها پیچیده و دستور داده بود که نهالها شب حمل شوند و روز در سایه ئی گذاشته شوند و مرتباً رطوبت به آنها بزنند. خلاصه آن که قسمتی از نهالها که سالم رسید و نخشکیده بود در سبزوار کاشته شد و این نهالها نخست در مریض خانه و باغ ملی که در جنب مریض خانه درست کرده بودم یعنی چند هزار متر (متجاوز از ده هزار متر مربع) زمین مزروعی جنب مریض خانه را که از املاک مرحوم حاج ملا هادی سبزواری بود و در آن مواقع وقف بود و با اجازهی مجتهد تبدیل به احسن به عمل آمد یعنی زمین بهتری به تصرف وقف داده شد و این اراضی خریداری شد و دیوان آن کشیده شد و خیابان بندی شد و حوضها در آن درست شد و از نیشابور و مشهد باغبان آوردم باغ خرمی شد غرق در گل و درخت از جمله همین کاجها را. قسمتی را در آن جا کاشتم و نیز در باغ شخصی خودم که رو به روی منزل پدری ساخته بودم. هر سال کاج را زیاد میکردم بعد سرو از سنگ سر سمنان آوردم سروهای آزاد. بعد فهمیدم که تخم آنها را میتوان کاشت به این طریق که تخم سرو آزاد را باید دریاچهی کرباسی رطوبت زده ئی پیچید تا بعد از چندی تخم زنده شود و اندکی بروید بعد در زمینی که غربال شود و فقط عبارت از شن و ماسهی نرمی باشد بدون کود کاشته شود، کرت هائی درست کرد که پهلوی هر یک جوی و گودی کمی باشد که آب به آنها داده شود و به خود نهال آن نرسد فقط نهال مجاور رطوبت کمی باشد بعد از یک سال که هر تخم شبیه به بوتهی شوید کوچکی بزرگ میشود، جای آن را عوض کرد و به وضع سال پیش تربیت کرد در پایان سال سوم به محل ثابت نقل داد. در سبزوار باد زیاد است مخصوصاً از اواسط اردیبهشت تا اواخر خرداد که طوفانهای غریبی است که گاهی روز را وفور غبار به شکل شب در میآورد این بادها به حدی نهال تازه را تکان میدهد که میخشکاند به اضافه اگر هم نخشکد درخت کج میشود برای این منظور دور هر درخت محفظه ئی از چوب ساخته بودم که نهال در داخل آن بود و باد که میوزید آن چوبها حایل بود که تکان نهال کم باشد. خلاصه با این زحمات هزارها سرو و کاج تربیت شد که حالا درختان تناوری شده است.