دکتر رضا زاده شفق و یک داستان
- پنجشنبه, تیر ۲۶, ۱۳۹۹, ۷:۳۵
- خاطره, داستان, شخصیت ها, شخصیت های علمی, شخصیت های فرهنگی, شخصیت های ملی, مطالب آموزنده, مقالات
- 157 views
- ثبت نظر
درسی که از کریم داداش آموختم
دکتر صادق رضا زاده شفق
استاد دانشگاه تهران و نماینده سابق مجلس سنا
زندگی همه درسی است تا ما چه مایه بیاموزیم و به کار بندیم. از درسهایی که در آغاز روزگار جوانی آموختم و از خدمتکار بی قواره و بی سواد و کوتاه قد ولی بی زبان و خوش قلب خودمان ” کریم داداش” بود که سالها در خانوادهای ما خدمت میکرد و از ده دوازده سالگی من، پرستار و مراقب من بود، زن و فرزند داشت و پدر مرحومم در جوار خودمان منزلی برای او تهیه دیده بود که جزو ملک مرحوم سیف السادات از مردان رشید آن زمان بود.
ماهانهی کریم داداش سه تومان رایج بود یعنی با روزی یک قران ( یک ریال) نان و گوشت و لپه و سبزی و زغال و قند و چای مایحتاج را تهیه میکرد. گاه و بی گاه مادر مرحومم نیز برنج و روغنی از آذوقهی منزلمان به او میداد و سالی یکی دو دست لباس به خودش و همسرش” زیور باجی” میرساندیم.
در نهضت مشروطه خواهی، کریم داداش با پیروی از پدرم مشروطه خواه شده و با آن جثهی کوچک و طواط (شجاعانه) که داشت موافقین و مخالفین برای خود درست کرده بود و با وجود این که قادر نبود دو جمله حرف حسابی پشت سر هم بگوید در مواردی به حرف میآمد. و نزد هم قطاران خود نطقی هم به راه میانداخت. چرخ تیز گرد زمان دور زد و من وارد متوسطه شدم و در نتیجهی به توپ بسته شدن اولین مجلس ایران به فرمان محمد علی شاه قاجار و با فرماندهی لیاخوف روسی که در ۲۳ جمادیالاولی ۱۳۲۶ هجری قمری اتفاق افتاد قیام آذربایجان با رهبری ستار خان سردار و باقر خان سالار و سایر” مجاهدین” سر زد و مردم تبریز و اطراف قریب یک سالی با نظامیان دولت وقت که از طرف روسیهی تزاری پشتیبانی میشد مبارزه کردند و جان و مال خود را در این راه گذاشتند ولی همین که در نتیجهای قیام آذربایجان و اقدامات مشروطه خواهان سایر نقاط مانند گیلان و بختیاری و غیره علایم پیروزی ملت آشکار شد روسها محاصره شدن تبریز از طرف دولتیان و قحط و غلای آن شهر را بهانه کرده و به عنوان رفع محاصره و تأمین آذوقه شهر از مرز جلفا نیروی نظامی عبور دادند کوتاهترین مدت به تبریز رسیدند و سردار و همراهانش ناچار دست از جنگ کشیدند و بعداً به تهران رهسپار شدند و چون مقارن همین زمان محمد علی شاه در برابر اردوی محمد ولی خان سپهسالار از شمال و سردار اسعد و صمصام السلطنه بختیاری از جنوب مورد حمله واقع شد ناچار از پادشاهی به نفع پسر صغیرش احمد شاه استعفا نمود و در سفارت روس واقع در زرگنده قلهک متحصن گشت.
از سال چهارم مشروطه یعنی ۱۳۲۷ هجری من نیز که در متوسطه یعنی در” دبیرستان پرورش” دانش آموز بودم به تدریج همدوش دسته یی از جوانان در اعتراض بر ضد اشغالگران روسی شرکت کردم و مقالاتی آتشین در روزنامه “شفق” تبریز به نام دانش آموزان متوسطه انتشار دادم. چند بار هم به کنسل گری های خارجی رفتیم و نسبت به تجاوز روس صدای اعتراض بلند کردیم. این اقدامات من اضافه شد به پیوستن من به” فوج نجات ملی” که شماره یی از جوانان متوسطه تحت فرماندهی معلم جوان آمریکائی به نام ( باسکرویل) داوطلبانه مسلح شدیم و پیش از آن که روسها نیرو وارد کنند خواستیم محض تشویق مجاهدین در شکستن خط محاصره شهر با جان بکوشیم. کارها بدین منوال ادامه داشت ولی روسها استیلای خود را توسعه میدادند و به استناد معاهدهی ۱۹۰۷ با انگلستان خود را در شمال ایران از او میدیدند و مسلماً نقشهی اشغال دائمی را کشیده بودند و با این نظر بود که هر آن به مداخلان و زور گویی خود میافزودند.
تزار نیکلای دوم و وزیرانش حق حیاتی برای ایران قابل نبودند تا این که محرم سال ۱۳۳۰ هجری قمری نزدیک شد و یک شب که بیست و نهم ذیحجه باشد به ناگهان سربازان روسی فرمان یافتند و در خیابانهای شهر به راه افتادند و تمام ادارات شهر را تصرف کردند و از فردای آن روز بی درنگ به جست و جوی رهبران آزادی خواهان پرداختند و به شکار وطن پرستان ایران دست زدند. ولی در نتیجهی این عمل اشغال و تصرف روسها، مجاهدین تبریز تحت فرمان مرحوم امیر حشمت نیساری برخاستند و به دفاع پرداختند و در برابر توپ و تفنگ و مسلسل دشمن سینه سپر ساختند و شمارهی معتنابهی از سربازان مهاجم را نابود کردند به حدی که روسها قوای امدادی وارد ساختند و بی محابا به آتش زدن به خانهها پرداختند و آن چه توانستند سوزاندند و ویران نمودند و کشتند و ظرف چند روز تا حدودی مهاجمات مغول وحشی را به خاطرها آوردند.
پس از استلای کامل چنان که اشارت کردم به جست و جوی آزادی خواهان پراکنده و متواری پرداختند و هر که را پیدا کردند بدون تحقیق و بیرحمانه درست طبق روش مغول یک سره اعدام نمودند نهایت این که طرز اعدام اینان با تیغ و سنان نبود و بر سردار بود. مشهور است که چند” سالدات” روسی برای گرفتار ساختن یک سلمانی که گویا چند روسی را محض دفاع از خانه و عیال خود کشته بود میآیند و داخل دکان او میگردند خودش و شاگردش و یک مشتری بخت برگشته را اصلاح میکردند، میبرند و هر سه را در دم نابود می سازند! روسها در این عملیات وحشیانه رعایت سن و سال و پیر و جوان و بزرگ و کوچک هم نکردند و با جوانان پانزده و شانزده ساله را ستمگرانه معدوم ساختند.
هفتم ماه محرم بود و هنوز اقدامات آدم کشی روسها آغاز نشده بود ولی اشغال و جست و جو و تولید هول و اضطراب به کار افتاده بود که شبانگاه یکی از بازرگان نجیب و معتمدین تبریز به نام حاج ابراهیم توپچی که دوست نزدیک مرحوم پدرم بود سراسیمه به منزل ما آمد و چون در موقعی در منزل ما از تلاوت قرآن من خوشش آمده و نسبت به من محبتی و عقیده یی پیدا کرده بود از پدرم درخواست کرد من از منزل خارج شوم و در خانهی ایشان چند روزی متواری گردم.
پدرم پس از استخاره پذیرفت و همان شب از پدر و مادر و برادران و خواهران با اشک چشم خداحافظی کردم و به خانهی آن میزبان مهربان شریف انتقال یافتم. سه روز گذشت و یک باره صدا در شهر پیچید که مجتهد عالی مقام و دانشمند به نام میرزا علی آقاثقه الاسلام را با شمارهی دیگر از سران مشروطه خواهان گرفتند و صبح روز عاشورا که مردم به یاد فاجعهی عاشورا همه جا عزاداری میکردند و دعا و زیارت میخواندند و جلادان روسی این اولین دستهی فدائیان وطن را که سلسلهی آنان مرحوم شهید ثقةالاسلام باشد در میدان مشق تبریز یعنی در محلی که اکنون دانش سرای مقدماتی است به دار آویختند اطراف و جوانب شهر شبانه با مسلسلهای روسی مستحکم شده و دژخیمان در نقاط مختلف کماشته شده بودند. ثقه الاسلام و همراهانش مانند ضیاء العلماء و شیخ سلیم و دیگران از پیرو جوان با بی اعتنایی در برابر وحشیان روسیه تزاری عملاً نشان دادند که:
در مدرسه کسی را نشود دعوی توحید
منزلگه مردان موحد سردار است!
پس از وقوع این فاجعهی بزرگ به مراتب وحشت و اضطراب و مصیبت مردم تبریز بی از پیش افزود و پیداست کار من که بنا بود برای چند روزی در خانوادهای مهربان خداشناس توپچی متواری گردم بس دشوار شد زیرا کسی خونخواری روسهای تزاری را تا این درجه تصور نکرده بود.
پس از این واقعه بی مبالغه تمام شهر زیر کابوس هول و ماتم رفت و به تمام صورتها غبار یاس و مرگ پاشیده شد. مهماندار مرحوم مغفور من و خانوادهاش با وجود خطری که به خود آنان متوجه بود تصمیم گرفتند مرا نگه دارند و هر نوع اقدامات احتیاطی که در مخفی داشتن من در خور بود به جا آوردند.
شرح اقامت چند ماههی خودم را در آن کانون محبت و انسانیت به موقع دیگر میگذارم و دلهای خوانندگان این داستان را بیش از این نمیآزارم و میروم سراغ کریم داداش. پس از چند ماه محض احتیاط و بیم آنکه مبادا جاسوسانی از خفاگاه من اطلاع حاصل نمایند با مشورتی که بین مرحوم حاج ابراهیم و مرحوم پدرم به عمل آمد مقتضی شد من مدتی جا عوض کنم و با قرار قبلی با تبدیل لباس شبانگاه به طور نا شناس به همراهی یکی دو تن از زنان خانواده به خانوادهی مرحوم سیف السادات انتقال یابم این انتقال در یکی از شبهای رمضان وقوع یافت بهتر است از شرح عبور از کوچههای خطرناک و یکی دو تصادف که حیات مرا به مویی آویخته کرد بگذارم.
در خانهی سیف السادات پرستار ئ نگهدار من بعد از خدا خواهر او ربابه خانم بود که او نیز چند سال قبل بدرود زندگانی گفت در میان تمام اهل آن خانه از مرد و زن و اطفال فقط خود خانم و یک دختر کوچک باهوش او به نام میله خانم که الحمدالله اکنون همسر و اولاد رشید دارد از وجود من در آن جا مطلع بودند.
شبی مقتضی شد به واسطهی مهمانی مفصلی که مرحوم سیف السادات بر پا میداشت من از عمارت مرکزی دورتر روم. مسکن کریم داداش را که دیوار به دیوار بود انتخاب کردند و بنا شد برای آن یک شب کریم داداش را تصور میکرد من به خارجه رفتهام به عذر خدمت در مهمانی در منزل سیف السادات نگاه دارند و همان جا بیتوته کند فقط عیال او که از بودن من در شهر آگاه بود از من پذیرایی نماید. باید بگویم آن مهمان هم به خاطر ما منعقد شد منظور مرحوم سیف السادات این بود که مجتهد معروف شهر مرحوم حاج میرزا حسن در آن مهمانی حضور به هم رساند و جمعی از محترمترین محل همراه با برادران کوچک من از مجتهد درخواست کنند نزد حاکم شهر حاج صمد خان شجاع الدوله شفاعت پدرم را که به خاطر من زندانی شده بود بکند. باز باید بگوییم با این که معمولاً با محبوسین مشروطه خواه شجاع الدوله با انواع شکنجههای دل خراش و نگفتنی معامله میشد پدر مرا که از بازرگانان محترم و خیر خواه شهر بود به احترام نگه داشتند و آزاری نسبت به او روا نداشتند و پس از چند ماه حبس که از پیدا شدن من مأیوس شدند او را آزاد ساختند. شب منزل کریم داداش الحق تعریفی نداشت شبانگاه به هزارزحمت و احتیاط یک دست از رختخوابهای فاخر مخصوص مهمانان که داشتیم برای من آورده و به حکم ضرورت آن را به عجله در یکی از اطاقهای مخروبه و مرطوب پستو که خاکروبه و زباله در آن جا ریخته بود فرش کرده بودند و من در آن گند نمناک خوابیدم. در سپیده دم کریم داداش در منزل سیف السادات سر از خواب بر میدارد و به هوای رفع حاجتی میخواهد سری به منزل خودش بزند. صدای پای او را شنیدم هنوز اطفال و عیالش خواب بودند یک باره دراطاق مخروبهی مرا باز کرد! کار از کار گذشته بود. مرا دید و پس از چندی هول و هذیان مرا شناخت خود را به کلی باخت سرش گیج خورد داشت فرو میافتاد به جای این که او مرا دل داری دهد من دست او را گرفتم و به تسکین او پرداختم فقط یک جمله را بریده بریده تکرارمیکرد! مگر تو به سوئیس نرفتی! در جواب میگفتم موقتاً اینجا هستم باز هم میروم نترس مرا پیدا نخواهند کرد و خدا نگهدار من است. این تصادف هم مانند تصادفهای مشابه به نفع من تمام شد زیرا مناسب تر دیده شد مدتی در همان منزل کریم بمانم و خودش و همسرش که نانخور و خدمت کار صدیق ما بودند از من پذیرایی کردند و چون او هم از ترس خودش کم تر بیرون خانه میرفت من این فرصت را غنیمت میشمردم زیرا با او میتوانستم صحبت کنم و از غم تنهایی و دوری از مادر مهربان غم دیده و پدر محنت کشیده کمی رها گردم عیب کار این بود که کریم داداش اهل صحبت نبود و اگر با اصرار و تحریک به سخن میآمد مطلبی پیدا نمیکرد تا بگوید و آن چه میکوشیدم او را به زبان آورم نمی توانستم. روزی به او گفتم تو که نماز را درست نمیخوانی بهتر است حمد و سورهات را بگویی تا من تصحیح کنم این پیشنهاد را پذیرفت و شروع کرد ولی در همان بسم الله واماند و غلط گفت. مدت مدیدی آن چه کوشش کردم درست بگوید ممکن نگشت. یک روز بی اختیار ناشکیبا شدم و با این که میدانستم دیوار موش دارد و موش گوش دارد ( و واقعاً هم اطاقهای کریم داداش بی موش نبود) معمولاً آهسته حرف میزدم یک باره با صدای بلند به او پرخاش کردم که چرا یاد نمیگیرد. گویی این پرخاش من کریم داداش را از خوابی بیدار کرد برخوردی که خورد و کسی که از دو جمله حرف عاجز بود ناگهان به حرف افتاد و سر طاس خود را فیلسوفانه خاراند سپس با غنه ی مخصوصی که داشت این قصهی شیرین را به من نقل کرد:
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یک گرگ بود و یک قاطر و یک روباره، گرگ به شدت گرسنه شده بود و در نظر داشت به هر تقدیری است یکی از دو رفیق خود را بخورد تا سد جوع کند و برای این منظور پی بهانه میگشت. پس گفت رفقا بیایید کی از این سه نفر را که سنش زیاد است و پیر شده قربانی کنیم و بخوریم این را که گفت ولوله به جان قاطر و روباه افتاد پس رو به روباه کرد و گفت آقای روباه سن شریف چند است روباه گفت من با بودن آقای قاطر من فضولی نمیکنم ایشان مقدمند و اول ایشان بفرمایند. گرگ رو به قاطر کرد. قاطر گفت سن مرا پدرم روی نعل پای راست من حک کرده هر کس سواد دارد بخواند تا حقیقت معلوم گردد. گرگ با غروری که داشت و به قصد این که سن و سال قاطر را زیاد جلوه دهد گفت من میخوانم و تا پشت پای قاطر رفت قاطر لگدی جانانه به کلهی گرگ نواخت و بلافاصله مغز گرگ فرو ریخت روباه در دم هراسان رو به فرار نهاد آشنایانی بر سر راه او رادیدند و علت اضطراب و شتاب او را پرسیدند و گفتند بدین تندی کجا میروی گفت سر خاک پدرم میروم تا به روح او فاتحه بخوانم که چه خوب کرد مرا به مکتب نفرستاد زیرا اگر من سواد داشتم به عاقبت گرگ دچار میشدم!
کریم داداش پس از اتمام این قصه سکوتی کرد و این گونه ادامه داد:
آقا جانم سواد تنها چه فایده دارد شما سواد یاد گرفتید و این گرفتاری شما است که اکنون دارید میگویند رجال روسی هم که این بلا را سر ما میآورند سواد دارند بعضی از این طبیبان آدم کش که من میشناسم سواد دارند، پیش نمازی را میشناختم و پشت سرش نماز میخواندم حمد و سوره را از مخرج گلو ادا میکرد ولی بعد شنیدم از خوردن مال صغیر بدش نمیآمده و تمام این قرائت و تجوید ریا بوده، بگذارید من غلط بخوانم و بد تلفظ کنم. اگر قلب آدمی درست باشد خدا دعای او را میشنود ولو عبادتش ناصحیح باشد. کار دنیا با الفاظ بسامان نمیگردد بلکه دلی پاک و ایمان لازم است!
این قصه و بیان کریم داداش با وفا و خدمت گزار که اکنون هم خودش و هم عیالش سالها است اسیر خاکند در آن باریکترین موقع روزگار جوانی که حال آشفته و دل حساسی داشتم از اولین درسهایی بود که از یک انسان بی سواد زبان بسته ولی ساده و صمیمی آموختم.