دکتر علی اکبر سیاسی – قانون تربیت معلم
- پنجشنبه, دی ۲۳, ۱۴۰۰, ۶:۳۶
- خاطره, داستان, شخصیت ها, شخصیت های علمی, شخصیت های فرهنگی, شخصیت های ملی, مطالب آموزنده, مقالات
- 230 views
- ثبت نظر
ریاست ادارهی تعلیمات عالیه
قانون تربیت معلم- قانون تأسیس دانشگاه
دکتر علی اکبر سیاسی
تازه از سفر دوم اروپا به ایران بازگشته بودم ( ۱۳۱۰ شمسی- ۱۹۳۱ میلادی) که به دعوت علی اصغر حکمت کفیل وزارت فرهنگ به دیدن او رفتم. به این امید که فکر دیرین خود را دربارهی آموزش و پرورش عمومیِ اجباری مجانی به او تلقین کنم. با گرمی مرا بپذیرفت و گفت:
” آقای علاء، وزیر مختار ایران در پاریس که در جلسهی دفاع از رسالهی دکتری شما حضور داشته گزارش آن را به دربار و و زارت خارجه فرستاده و رونوشتی هم به وزارت فرهنگ رسیده است. خواستم این توفیق درخشان را به شما تبریک بگویم. ضمناً به اطلاع شما برسانم که من هم به میمنت این پیروزی به اعلی حضرت عرض کردم اجازه دهند دانشگاهی در تهران تأسیس شود، پیشنهاد را پسندیدند و تصویب فرمودند.
” گفتم:” حالا من به جناب عالی تبریک میگویم. ولی آیا تصور نمیفرمایید که مهم تر از تأسیس دانشگاه و مقدم بر آن تهیهی وسایل برقراری آموزش و پرورش اجباری مجانی باشد؟
” گفت:” این فکر هم بسیار خوب است و خوشبختانه این دو اقدام مانعة الجمع نیستند و ما میتوانیم این هر دو را با هم انجام دهیم. این که گفتم ما میتوانیم از این جهت است که شما را برای ریاست تعلیمات عالیهی وزارت فرهنگ انتخاب کردهام.”
من که چنین انتظاری نداشتم تکانی خورده بی اختیار گفتم:
” از حسن ظن جناب عالی البته ممنون هستم ولی با کمال تأسف با گرفتاریهای زیادی که دارم تدریس در دارالفنون و مدرسهی سیاسی و تألیف اولین کتاب خودم در روان شناسی از قبول این کار اداری معذور خواهم بود.” گفت:
” این حرف را نزنید، عذر شما پذیرفته نیست. مجبورید قبول کنید. من به امید کمک و همکاری و به پشتیبانی صلاحیت شما تأسیس دانشگاه را به عرض شاه رسانیدهام.” گفتم:
” ممکن است دیگری را برای هم کاری دعوت کنید؟
” گفت:
” خودتان میدانید که برای این امر مهم فعلاً صلاحیتدارتر از شما کسی را نداریم.
” گفتم:” خیال نمیکنم چندان صلاحیتی داشته باشم.
” گفت:” به فرض این که چنین باشد، چنان که میدانید فرانسویها میگویند در مملکت کورها آدم یک چشمی پادشاه است.
” گفتم:” این تعارف عجیبی که از من میکنید، اهانتی را که نسبت به دیگران روا میدارید، جبران نمیکند.” گفت:” من نه قصد اهانت داشتم نه قصد تعارف، ضربالمثلی بود به فکرم آمد. به زبان آوردم. به هر حال( کاغذی را از روی میز برداشت و جلوی من گذاشت) این است ابلاغ شما.” کاغذ را گرفتم و خواندم و پس از اندکی تأمل گفتم:” قبول میکنم به شرط آن که موقت و برای مدتی کوتاه باشد.” گفت:” البته برای مدتی که این دو کار رو به راه شوند.”
کارم خیلی سنگین میشد ولی امید عملی شدن قسمتی از آرزوهایی را که دربارهی فرهنگ داشتم آن را جبران میکرد. پس در وزارت خانه حاضر شدم و کار خود را آغاز کردم. در ادارهی تعلیمات عالیه مجتبی مینوی، حسین دها، ضیاءالدین ضیایی از جمله همکارانم بودند. من در مدتی کوتاه لایحهی قانونی” تربیت معلم” را تهیه کردم و حکمت آن را به مجلس شورای ملی برد و به تصویب رسانید.
این قانون بدون سر و صدا انقلابی عظیم در فرهنگ ایران ایجاد کرد. معلم شدن شرایطی پیدا کرد و تکلیف حقوق و مزایا و ارتقای معلمین را قانون معین کرد. ضمناً اصطلاحات تازهی فارسی قانوناً رسمیت یافتند. از آن جمله هستند” دبستان” به جای مدرسهی ابتدایی،” دبیرستان” به جای مدرسهی متوسطه. آموزگار به معنی معلم دبستان و دبیر به معنی معلم دبیرستان. در این قانون تأسیس دانش سراهای مقدماتی به منظور تربیت آموزگار پیش بینی شده بود و برای تشویق جوانان به این که داوطلبان ورود به دانشسرا با داشتن تحصیلات کلاس نهم، یعنی سه سال اول دورهی متوسطه، میتوانند دو سال به تحصیل بپردازند و دیپلم فارغالتحصیل آنها از نظر مزایای قانونی معادل دیپلم کامل متوسطه محسوب شود، یعنی یک سال زودتر به این امتیاز دست بیابند.
ثانیاً پایهی حقوق آنها به میزانی تعیین شد که بالاتر از میزان حقوق کسانی بود که وارد کادر اداری میشدند. ثالثاً دانشسرا شبانه روزی و مجانی بود. غرض از شبانه روزی بودن به خصوص این بود که آموزگاران آینده در این دو سال زیر نظر دبیران ورزیده و مربیان متخصص ضمن فرا گرفتن معلومات کافی و روشهای مناسب تدریس، تربیت مناسب حاصل کنند و شایستگی تربیت اخلاقی کودکان و نوجوانان را علماً و عملاً به دست آورند. مقدمات تأسیس دانش سراها در شهرستانهای مهم به تدریج فراهم میشد و در این باره اصرار مخصوص داشتم و الحق حکمت هم کوتاهی نداشت. من آرزویی که در ته دل میپروراندم، چنان که آن را چند سال قبل در کتاب” ایران در تماس با مغرب زمین” و بعد در جراید و مجلات بارها به زبان آورده بودم، این بود که مقدمات امکان برقراری آموزش ابتدایی عمومی مجانی هر چه زودتر فراهم شود. اساسیترین اقدام برای حصول منظور، تأسیس روز افزون همین دانش سراها بود.
هم زمان با تهیه و تصویب قانون تربیت معلم در ادارهی تعلیمات عالیه کمیسیونی مرکب از محمد علی فروغی، غلامحسین رهنما، دکتر عیسی صدیق و من تشکیل یافت برای تهیهی قانون تأسیس دانشگاهها.
لایحه تهیه شد و حکمت آن را تقدیم مجلس کرد و آنها پس از رسیدگی در تاریخ ۱۵ بهمن ۱۳۱۳ شمسی به تصویب رساندند. با تصویب این قانون چند واژهی فارسی نیز به رسمیت شناخته شدند. از آن جملهاند واژههای:
” دانشگاه” به جای” دارالمعلم” عربی و اونیورسیته یا یونیورسیتی اروپایی،”دانشکده” به جای” مدرسهی عالی”، دانشجو، دانش نامه و پایان نامه. این اصطلاحات را باید بیش تر نتیجهی حسن سلیقه و ذوق حکمت – که اندکی بعد عنوان او از کفالت تبدیل به وزارت شد- دانست.
قانونی که بر طبق آن نخستین دانشگاه ایران تأسیس مییافت این مؤسسه را مرکب از شش دانشکده و یک ضمیمه اعلام میداشت. دانشکدهها عبارت بودند از دانشکدهی پزشکی، دانشکدهی حقوق، دانشکدهی فنی، دانشکدهی معقول و منقول، دانشکدهی ادبیات و دانشکدهی علوم، دانش سرای عالی عنوان مؤسسهی ضمیمهی دانشگاه را داشت.
در این جا یاد آوری این نکته لازم است که قبل از تصویب قانون دانشگاه، دانش سرای عالی- که قبلاً دارالمعلمین متوسطه بود و بعد بر اثر فعالیت رئیس آن دکتر عیسی صدیق تبدیل به دارالمعلمین عالی( دانش سرای عالی) شد- دارای یک شعبهی علمی و یک شعبهی ادبی و یک شعبهی تربیت معلم بود. در قانون دانشگاه شعبههای علمی و ادبی و دانش سرای عالی عنوان دانشکدههای علوم و ادبیات را پیدا کردند و شعبهی تربیت معلم به همان نام دانش سرای عالی ضمیمهی دانشگاه به شمار آمد.
وزیر فرهنگ برای محل دانشگاه یک صد هزار متر از اراضی شمال غربی تهران را که در آن زمان بیابانی بی آب و علف بود در نظر گرفت و به شاه پیشنهاد کرد. رضا شاه گفت:
” فقط امروز را در نظر نگیرید، به فکر فردا هم باشید، زمین بیش تر بر دارید.” حکت ۲۰۰ هزار متر از آن اراضی را به بهای پنج ریال و نیم ابتیاع کرد. بعدها معلوم د که نظر دور اندیش شاه را درست درک نکرده و میبایستی چندین برابر برداشته بود. به هر حال، رضا شاه نخستین سنگ بنای دانشگاه را به دست خود در آن اراضی گذاشت، در محلی که اندکی بعد طبق نقشهی” آندره گدار” مهندس و معمار فرانسوی، دانشکدهی پزشکی بنا گردید.
اینک ایران دارای یک دانشگاه شده بود. ولی برای این که این اسم بی مسمی نباشد، خیلی کار در پیش داشتیم. مهمترین و مقدمترین آنها این بود که در برنامهی مدارس عالی که عنوان دانشکده پیدا کرده بودند تجدید نظر دقیق به عمل آید تا در واقع شایستهی این عنوان باشند. برای اجرای این منظور، من شخصاً در روزهای معین به دانشکدهها میرفتم و در هر دانشکده در کمیسیونی مرکب از رئیس دانشکده و چند تن از استادان زبده، برنامهها مورد رسیدگی و بحث قرار میگرفت و اصلاحات و تغییرات لازم در آن به عمل میآمد. فقط در دانشکدهی پزشکی با اشکالاتی مواجه شدم. بعد از ظهر روزهای دوشنبه را برای رفتن به آن دانشکده معین کرده بودم. کمیسیون مرکب بود از دکتر لقمان الدوله رئیس دانشکده، دکتر امیر اعلم، دکتر حکیم اعظم( بعدها پرتو اعظم)، دکتر اعلم الملک و دکتر فرهمندی رئیس دفتر دانشکده.
در همان جلسات اول برای من مسلم شد که میان امیر اعلم و دوستانش از یک سوی و” لقمانیها” از سوی دیگر رقابتی شدید حکم فرما است و هر دسته میخواهد حاکم بر اوضاع دانشکده باشد، و با این مقدمه دانشکده پزشکی اصلاح ناپذیر خواهد بود.
حکمت که در جریان امر گذاشته شد از من چاره جویی خواست. گفتم:” اعتقادم این است که برای ریاست این دانشکده باید یک پزشک عالی مقام خارجی با اختیار تام استخدام شود و تشکیلات این دانشکده را که نه یک آزمایشگاه حسابی دارد؛ نه سالن تشریح و نه یک بیمارستان ضمیمه، به کلی بر هم بزند و سازمانی جدید به وجود آورد.” وزیر فرهنگ این نظر را پسندید و به عرض شاه رسانید. دولت مأمور شد در این باب مطالعه و اظهار نظر کند. در نتیجه، سر انجام پروفسور اُبرلین فرانسوی(Oberling) استخدام و با اختیارات تام مأمور این کار شد و سازمان دانشکدهی پزشکی را به کلی واژگون کرد و تشکیلات تازهای به وجود آورد که اساس دانشکدهی پزشکی امروز است.
پس از این که قانون تربت معلم و قانون تأسیس دانشگاه به تصویب رسید و تأسیس دانشسراهای مقدماتی آغاز شد و در تشکیلات و برنامههای دانشکدهها تجدید نظر به عمل آمد، من وظیفهی اداری خود را انجام پذیرفته دانستم و موضوع را به اطلاع حکمت رساندم. ابتدا ابرو در هم کشید و ناراحت شد. من قراری را که هنگام قبول ریاست تعلیمات عالیه با او گذاشته بودم یاد آور شدم و هم چنین به او خاطر نشان کردم که تدریس روان شناسی در دانشکدهی ادبیات و دانش سرای عالی و کارِ تألیف نخستین کتاب روان شناسی به زبان فارسی تمام حواس و تمام وقت مرا میگیرند و مجالی برای کار اداری باقی نمیگذارند. حکمت به ناچار با کناره گیری من موافقت کرد به این شرط که رابطهی خود را با او قطع نکنم و در صورت لزوم از تأیید او در کارهای مفیدی که در وزارت فرهنگ انجام میدهد مضایقه ندارم. این شرط را پذیرفتم و طبق آن عمل کردم نه تنها تا زمانی که وزیر بود، بلکه وقتی هم که از وزارت افتاده بود.
دلیل این مدعا کتاب روان شناسی من است که چندی پس از سقوط حکومت به سال ۱۳۱۷ انتشار یافت و در مقدمهی آن از او تجلیل کردهام. هنگامی که نسخهای از این کتاب به دست حکمت رسید، حکمتی که مورد بی مهری شاه مقتدر قرار گرفته و از کار برکنار شده بود و همه از او روی بر میگردانند و دوری میجستند، بی اندازه متأثر به نظر آمد و با چشمان اشک آلود از من سپاس گزاری کرد. مقدمهی مورد بحث در چاپهای بعدی کتاب هم چنان بدون تغییر تکرار شده است.
علی اصغر حکمت نخست کفیل و اندکی بعد وزیر فرنگ به مصداق گفتهی معروف و صحیح عامیانه که” گل بی عیب خدا است”، خالی از عیب نبود. ایرادهایی بر او میگرفتند که شاید بعضی از آنها به جا بوده باشد. ولی واقع این است که این مرد در تمام مدتی که عهده دار وزارت فرهنگ بود با پشتکاری خستگی ناپذیر و ذوق و شوقی سرشار خدمات بسیار ارزنده به فرهنگ ایران کرده است و تأسیس دانشگاه تهران و چندین دانش سرا و ساختمان و تأسیس بسیاری از دبستانها و دبیرستانها در تهران و شهرستانها و تعمیر بناهای تاریخی مهم و تأسیس موزهی ایران باستان و بسیار کارهای دیگر از آثار دوران وزارت او هستند. از این رو جا دارد که نامش در تاریخ فرهنگ ایران همیشه باقی بماند و از او به نیکی یاد شود.
۴٫ وزرای فرهنگ بعد از حکمت تا سقوط رضا شاه
رضا شاه گذشته از تأسیس نخستین دانشگاه ایران، یعنی دانشگاه تهران، سالی یک صد دانشجو برای تکمیل معلومات و تخصص در رشتههای مختلف علوم و فنون و یک صد تن دیگر برای احراز تخصص در رشتههای گوناگون نظام به اروپا اعزام میداشت.
اسماعیل مرآت با سمت وابستهی فرهنگی سفارت ایران در پاریس سرپرستی دانشجویان غیر نظامی را عهده دار شد و از عهده این کار به شهادت دانشجویانی که با او تماس داشتند به خوبی بر آمد. در بازگشت به ایران از طرف رضا شاه به وزارت فرهنگ منصوب شد.
مرآت چون با من سابقهی دوستی داشت و در پایه گذاری انجمن ایران جوان با من هم کاری کرده بود، در همان نخستین روز وزارتش به دیدن من آمد و برای برنامهی کارش از من کمک فکری خواست.
من به خاطر دوستی دیرین و هم چنین به حکم” المستشار مؤتمن” آن چه به نظرم میرسید، در طَبَق اخلاص گذاشته تقدیمش کردم و به خصوص به او گفتم:
” سه کار هستند که اگر فقط آنها را انجام دهی خدمت بزرگی کرده اثر نیکی از خود باقی خواهی گذاشت.” با بی صبری تمام گفت:
” کدامند آن سه کار؟” گفتم:
” اولاً تکثیر دانش سراهای مقدماتی برای این که بتوانیم آموزش و پرورش عمومی اجباری را هر چه زودتر در مملکت برقرار کنیم.
ثانیاً، چنان که میدانی دبستانها و دبیرستانهای ما در خانههای کرایهای که به هیچ وجه برای مدرسه و کلاس درس مناسب نیستند دایر میباشند، پس اگر بتوان از روی اصول فنی چند آموزشگاه به خصوص برای دبستانها توسط مهندسین و معماران متخصص بسازی خدمت خوبی انجام دادهای. این مدارس دولت که به دستیاری تو بر پا خواهند شد، نمونه و سرمشق خواهند شد برای مدارسی که از این به بعد ساخته میشوند یا باید بشوند.
ثالثاً باز چنان که اطلاع داری برای دبیرستانها کتاب درسی وجود ندارد و معلمان سر کلاس کارشان دیکته کردن درسها است و کار دانش آموزان جزوه نویسی. مجالی برای بیان و توضیح مطالب باقی نمیماند. پس اگر بتوانی عدهای از دبیران آزموده و استادان دانشمند را با پرداخت حقالتألیف به تهیه و تدوین کتابهای درسی بگماری کار بسیار مفید و شایستهای کردهای.”
اسماعیل مرآت دست به هر سه کار زد. چند دانش سرای جدید تأسیس کرد. شش دبستان نمونه ساخت و چند تن از معلمان با صلاحیت را با پرداخت حقالتألیف به تدوین کتابهای دبیرستانی گماشت. کار این معلمان چندان دشوار نبود؛ زیرا به تجدید نظر در جزوههایی که سر کلاس گفته بودند و اصلاح و تکمیل آنها محدود میگردید. وزیر فرهنگ متن تهیه شده هر یک از این کتابها را به یکی از کسانی که به دانش و حسن سلیقهی آنها اعتقاد داشت میسپرد تا آن را به دقت مطالعه و در صورت لزوم از حیث عبارت یا مطلب حک و اصلاح کنند. آن گاه متون اصلاح یا تصحیح شده را به دست چاپ میسپرد. چیزی نگذشت که بسیاری از کتابهای درسی دبیرستانی از طبع خارج شده در دسترس دانش آموزان قرار گرفت و آنها را از جزوه نویسی رهایی بخشید و به دبیران مجال داد به توضیح و تفسیر مطلب بپردازند.
محمد علی فروغی( ذکاء الملک)، غلامحسین رهنما، دکتر عیسی صدیق و من و شاید یکی دو تن دیگر مأمور تجدید نظر در متون تهیه شده بودیم. البته هیچ گونه توقع پاداش نداشتیم. ولی مرآت برای رسیدگی و تجدید نظر هر کتاب مبلغی به ما میپرداخت. محمد علی فروغی چون مجال بیش تری داشت به تجدید نظر و اصلاح متون بیش تری میتوانست بپردازد و میپرداخت. از این رو سر انجام حقالزحمه ی بیش تری نصیبش شده بود. این امر را مخالفین سیاسی او پیراهن عثمان کرده در یکی دو روزنامه بر آن مرد دانشی به شدت تاختند و بی اندازه رنجیده خاطرش کردند. در صورتی که کاری را که او با صلاحیتی که داشت انجام داده بود ارزشش صد برابر مبلغ ناچیزی بود که دریافت داشته بود.
من یک توصیهی دیگری هم به مرآت کردم که ناشنیده گرفت، چنان که وزیرانی هم که بعد از او آمدند نا شنیده گرفتند؛ آن این بود که دانشگاه پایههایش استحکام کافی یافته است و میتواند قائم به ذات باشد. بنابراین اقتضا دارد چنان که قانون هم اجازه میدهد از وزارت فرهنگ تفکیک شود و استقلال یابد. معلوم بود که وزیر فرهنگ نمیخواهد با از دست دادن دانشگاه قلمرو فرمان روایی و اختیارات خود را محدود کند و به حکومت بر دبستانها و دبیرستانها قناعت نماید. توصیه و تذکر من و چند تن از استادان با سابقهی دانشگاه به وزیران فرهنگی که بعد از مرآت آمدند- مانند سید محمد تدین و دکتر عیسی صدیق- نیز بی نتیجه ماند، یعنی آنها هم از این گوش شنیدند و از آن گوش به در کردند. گویی قسمت این بود که چندی بعد افتخار این اقدام مهم نصیب من گردد.
این وظیفهی تاریخنویسان محقق و بی طرف است که با توجه به وضع ایران قبل از رضا شاه اقداماتی را که این مرد بعد از کودتا تا هنگام سقوط از سلطنت در کشور انجام داده است به تفصیل شرح دهند. من در این جا به عنوان شاهد عینی فقط به اشارهی قناعت میکند.
از جمله کارهای او:
- از بین برداشتن فئو دالیته( ملوکالطوایفی) و در آوردن همهی ایلات و عشایر و همهی استانهای ایران زیر فرمان حکومت تمرکزی
- ساختن راه آهن سراسری ایران با وسایل محدود و ابتدایی آن زمان بی آن که پولی از خارج به قرض گیرد
- ایجاد ارتش ایران به معنی جدید کلمه
– سازمان دادن وزارت خانههای دادگستری، دارایی …
- از بین بردن حق قضاوت کنسولی یعنی الغای کاپیتولاسیون
– تجدید نظر در عهدنامههای ایران با دول خارجه بر مبنای حقوق و احترام متقابل
- اعزام هزاران دانشجو به اروپا برای فراگرفتن علوم و فنون جدید
- ملبس ساختن مردان ایرانی به لباس و کلاه متحدالشکل اروپایی
- شرکت دادن زنان در زندگی اجتماعی
- و بسیاری کارهای دیگر… .
از ایرادهایی که به رضا شاه میگرفتند یکی استبداد رأی و دیکتاتوری او بود. کسی آزادی برای اظهار عقیده و رأی دربارهی امور مملکت نداشت. از این رو روشنفکران و حتی اعضای” انجمن ایران جوان” با این که رضا شاه تقریباً همهی مواد برنامه آنها را به موقع اجرا میگذاشت ناراضی بودند. اما نه آنها و نه به طور کلی ملت ایران کوچکترین دخالتی در سقوط او نداشتند.
همان عواملی که بیست سال پیش در به روی کار آمدن او دخالت یا با آن موافقت داشتند، اینک که او را فارِس میدان و زیاده از حد اسب تازان مییافتند باعث سقوطش شدند. اینک توضیحی مختصر در این باب:
در آن هنگام جنگ دوم به شدت جریان داشت. سپاهیان هیتلر خاک روسیه را فرا گرفته و تا قفقاز رانده و در واقع به دروازههای ایران نزدیک شده بودند. ایرانیان که بیش از یک قرن از رقابت انگلیس و روس در کشورشان رنج برده بودند همیشه آرزومند بودند که کشور ثالثی پیدا شود و به میان آید تا شاید بتواند عملیات ضد ایرانی آن دو دولت را خنثی کند. حداقل این که با پیروزی آلمان در جنگ موافق بودند و آن را امری محرز و مسلم میپنداشتند. رضا شاه هم مانند دیگران همین نظر و همین اعتقاد را داشت.
در همان اوان روزی ابوالحسن ابتهاج، مصطفی فاتح و من در منزل دکتر مشرف نفیسی جمع بودیم و دربارهی اوضاع روز بحث و گفت و گو داشتیم. فاتح گفت:” حالا ببینیم رادیو لندن چه خبرهایی میدهد.” آن زمان معدودی از اشخاص رادیو داشتند. دکتر نفیسی از آنان نبود. خود را به رادیو که صدایش بسیار ضعیف بود نزدیک کردیم و گوش فرا دادیم. رادیو لندن بعد از مقدماتی شروع کرد به انتقاد از رضا شاه که این مردی است مستبد و خودکامه و ملت ایران را تحت فشار قرار داده و از آزادی به کلی محرومشان داشته … مصطفی فاتح ناگهان فریاد بر آورد:” رفقا! رضا شاه سرنگون شد.” گفتیم:” این چه حرفی است میزنی؟” گفت:” این که لندن از او بد میگوید معنیاش این است که او را خواهند انداخت. حالا ما جوانان باید خودمان دولت آینده را تشکیل دهیم.” آن گاه هر یک برای خود وزارت خانهای را در نظر گرفتند و مرا هم برای وزارت فرهنگ نامزد کردند. من در تمام این مدت چیزی نگفته سکوت کردم.
چند روز بعد اطلاع یافتیم که انگلستان به نمایندگی از طرف متفقین از رضا شاه خواسته است که کارشناسان و کارمندان آلمانی را که از سالهای پیش در خدمت ایران بودند از کار برکنار و از ایران اخراج کند. رضا شاه وقعی به این تقاضا نگذاشته و اقدامی نکرده است. به این جهت انگلیسیها به سپاهیان خود دستور دادهاند در جنوب ایران پیاده شوند. سپاهیان ایران به دستور شاه به مقاومت پرداختهاند و به دلایلی که روشن نیست پس از دادن تلفاتی عقب نشینی کردهاند. انگلیسیها شاه را مجبور کردند استعفا کند( شهریور ۱۳۱۹). آن گاه او را به یکی از مستعمرات خود تبعید کردند. چند سال بعد رضا شاه در آفریقای جنوبی در شهر ژوهانسبورگ چشم از این جهان فرو بست.
رضا شاه وقتی خود را ناچار به استعفا دیده بود از محمد علی فروغی( ذکاء الملک) تقاضا کرده بود با قبول نخست وزیری ترتیب این کار و هم چنین ترتیب جانشین فرزندش ولی عهد را به تخت سلطنت بدهد. فروغی با این که مدتی بود مورد بی مهری شاه قرار گرفته و رنجیده خاطره بود این وظیفهی خطیر را به عهده گرفت و با فراست و کیاستی که داشت ترتیب استعفای شاه و عزیمت او و جانشینی محمدرضا ولی عهد را داد و بی درنگ به تشکیل دولت خود پرداخت. از کسانی که در خانهی دکتر مشرف نفیسی برای خود پستهایی در نظر گرفته بودند فقط دو تن را به هم کاری دعوت کرد. یکی دکتر مشرف نفیسی برای وزارت دارایی بود و دیگری من برای وزارت فرهنگ.