کلیدهای خوشبختی – بخش دوم
- دوشنبه, تیر ۱۷, ۱۳۹۲, ۱۱:۳۱
- شخصیت ها, مطالب آموزنده, معرفی کتاب, مقالات
- 2,785 views
- ثبت نظر
۲۲
از بیماری خود هم چون نعمتی استفاده کنید
نوشتهی: دکتر لوئیس ا. بیش
تا همین دیروز چاق و سالم بر روی زمین راه میرفتید؛ هرگز در فکر بیماری نبودید. ناگهان بیماری زانوی شما را سست کرد و اسیر بسترتان ساخت. اکنون به جای آن که با قامت کشیده بر روی زمین ایستاده باشید، به حالت افقی در رخت خواب بیماری دراز کشیده و گرفتار درد و رنج شدهاید.
ظاهراً از سرنوشت ناراضی هستید از این که ناگهان کارهای جاری شما دچار وقفه شده شکایت میکنید. با این همه باید بدانید که ممکن است بیماری برای شما غنیمتی باشد و از آن بهر برداری کنید. توقف اجباری در بستر بیماری ما را از گرفتاریهای جهان پر آشوبی که در آن به سر میبریم بر کنار نگاه میدارد،قوهی فهم و احساس روح ما را تقویت میکند، و سبب آن میشود که با دید بهتری به زندگی و جریان آن نگاه کنیم. هر بیماری جدی ممکن است فرصتی باشد برای آن که انرژیهایپراکندهی ما جمع آوری شود، و این کاری است که در حال سلامت کامل میسر نیست.
در این جه از بیماران مزمن سخن نمیگویم که در تمام عمر دچار عجز و نقص شدهاند، و مقاومت قهرمانانهی ایشان برای سازش با طرز زندگی تازه آنان را در ردیفی بالاتر از مردم عادی قرار میدهد. مورخ بزرگ آمریکایی، فرانسیس پارکمن ، نمونهی بارزی از چنین مردان است که درد و رنج را مقهور خویش ساختهاند. در بیش تر عمر خود این مرد گرفتار چنان درد و رنجی بود که هر بار بیش از پنج دقیقه نمیتوانست به کار نوشتن بپردازد. چشم او به قدری ضعیف بود که فقط از عهدهی نوشتن چند کلمهی درشت بر روی کاغذ بر میآمد. ناخوشی دستگاه هاضمه سخت او را آزار میداد، و درد مفاصل کشندهای پیوسته مایهی ناراحتی او بود، و از شدت درد سر یک دم آسایش نداشت. از لحاظ بدنی تقریباً همه جای او ناسالم بود، و با این همه ۲۰ جلد کتاب گران بهای تاریخ نوشت.
توجه ما در این مقاله به مردم معمولی است که برای نخستین بار گرفتار بیماری شدهاند. بیش تر کسانی که اسیر بستر بیماری شدهاند، کم تر در بند آن هستند که از این گرفتاری خویش غنیمتی برگیرند، بلکه آن را تنها هم چون یک بدبختی تلقی میکنند. با وجود این باید گفت که هزاران کسان هستند که نخستین بار وجود خود را در بستر بیماری باز یافتهاند. دکتر ادوارد لیوینگستون ترودو، پزشک محبوب آمریکایی، در آغاز جوانی ناچار شد به محلی کوهستانی برود و در آن جا چشم به راه مرگ از بیماری سل بماند. ولی وی از این بیماری نمرد. همان گونه که در بستر بیماری آرمیده بود، در فکر آن افتاد که بیمارستان بسیار بزرگی بسازد و در آن به معالجهی دردمندان بپردازد. در همان حال که بر تخت دراز کشیده بود، بیماران دیگری را که مرضشان به سختی او نبود معاینه میکرد. آن اندازه کار کرد و پول فراهم ساخت که در آخر کار توانست آسایشگاه بسیار بزرگی در سارناک بسازد و جان هزاران مسلول را از چنگال مرگ برهاند. ناخوشی ترودو سبب آن شد که پزشک گم نامی شهرت جهان گیر پیدا کند.
یوجین اونیل تا ۲۵ سالگی مرد بیکارهای بود و هیچ نقشهای برای زندگی خویش نداشت. بنا به گفتهی خود وی، یک ناخوشی فرصتی برای وی پیش آورد که بتواند” تجربههای فراوانی را که در عمر خویش به دست آورده و روی هم انباشته شده، و هرگز فرصت تفکر مجدد دربارهیآنها پیدا نکرده بود، نیک بسنجد و ارزش آنها را پیدا کند.” در بیمارستان بود که اولین بار به نویسندگی آغاز کرد و نمایش نامههایی نوشت که انقلاب عظیمی در تئاتر نویسی آمریکا فراهم آورد.
ناخوشی، مانند هر تجربهی بزرگ دیگر زندگی، عملاً تغییراتی در آدمی پدید میآورد. دلیل آن این است که در بیماری موقتاً از فشار جان کاه برخورد با زندگی میآساییم. مسئولیتها مانند برف در آفتاب تموز ذوب میشود و از میان میرود؛ دیگر در بند آن نیستیم که بدویم ت خود را سر ساعت به قطار یا اتوبوس برسانیم، یا در فکر نگاه داری کودکان خود باشیم، یا ساعات را سر وقت کوک کنیم، و نظایر اینها. شاید در همین حال مرض باشد که برای نخستین بار بی دغدغه دربارهی گذشته و آینده به اندیشیدن میپردازیم، و به احوال درونی خویش توجه میکنیم. به این نکته پی میبریم که بسیاری از ارزشهای سابق اشتباه آمیز و باطل بوده است؛ سیر عادی کارها به نظر ما نادرست و احمقانه میرسد. بیماری گران بها ترین چیز را در جهان در اختیار مامیگذارد، و آن فرصت دومی است که نه تنها برای باز یافتن سلامتی پیش آمده است، بلکه باز یافتن خود زندگی نتیجهی آن است.
بیماری بسیاری از بیهودگیها را از مادورمیکند؛ احساس حقارت و ضعف را در مامی کشد، و بزرگی واقعی ما را جلوه گر میسازد. سبب آن است که نورافکنی بر خویشتن خویش بیفکنیم، و معلوم داریم که چگونه تا کنون ناتوانیها و شکستهای خود را معقول جلوه گر ساخته و از مقابل واقعیات زندگی گریختهایم. اشتباهاتی که در کار و زندگی و زناشویی و برخوردهای اجتماعی مرتکب شدهایم، به صورتی واضح در مقابل ما آشکار میشود. مخصوصاً در آن حالت که بیماری سبب ترس ما میشود، اثر سلامت بخش آن بیش تر قابل توجه است؛ حصبه و ذاتالریه بسیاری از شراب خواران و دزدان و دروغگویان و کسانی را که زنان خود را کتک میزدند از این قبیل کارها باز داشته است. اگر طولانی شدن و لاعلاج ماندن ناخوشی ما را به دروازهی مرگ نزدیک کند، اثرات نیک آن زیادتر خواهد بود. در آن هنگام که راه تنگ تر و عبور دشوارتر میشود، بسیار کسان روح خود و خدای خود و مقصود از زندگی خود را اکتشاف میکنند.
فلورانس نایتینگل، با آن کهچنان بیمار بود که قدرت برخاستن از بستر نداشت، توانست برای بیمارستانهای لندن سازمان جدیدی فراهم آورد. پاستور، با آن که به حالت نیمه فلج افتاده بود، به صورتی خستگی ناپذیر مبارزهی خود را بر ضد بیماریها ادامه میداد. از این قبیلمثالها بسیار میتوان آورد. جوانی که مدت دو هفته در بیمارستان بستری بود، در همین جا اکتشاف کرد که پیوسته آرزوی آن داشته است که در کار پژوهشهای شیمیایی وارد شود. تا آن زمان که سخت به کار دارو فروشی اشتغال داشته بود، هرگز برایش فرصت آن پیش نیامده بود که دربارهی این میل باطنی خویش بیندیشد. اکنون وی یکی از مردان موفق در رشتهی تحقیقات شیمیایی است. زنی که در سن ۴۰ سالگی دچار مخملک شده بود، از ترسی که پیوسته او را از رسیدن به سن کهولت آزار میداد یک باره آسوده شد. در همین بیماری بر خود گرفت که” دیگران از این که به سنین میانهی عمر نزدیک شده است نهراسد.” با خود گفت:” فرزندان من ازدواج کردهاند و میتوانند گلیم خود را از آب بیرون بکشند. من دکان کلاه فروی باز خواهم کرد و امیدوارم کاری کنم که آنان هم این کار را دوست داشته باشند.” و چنین هم کرد و به نتیجه رسید.
هنگام گفت و گو با بیماران خود به این نتیجه رسیدهام که بسیاری از آنان که به” سرزمین لذت بخش بیماری” قدم نهادهاند، میگویند که لذت دوستی را نخستین بار در همین حال بیماری دریافتهاند، و این چیزی است که در جنجال زندگی جدید باز شناختن آن امکان پذیر نیست. و نیز بسیاری از آنان به من گفتهاند که در همین حال ناخوشی بوده است که عمق جریان زندگی خویش را اکتشاف کردهاند. یکی از ایشان در نامهای چنین نوشته است:” پس از چند روز در بستر ماندن، انسان قدر آن همه وقتی را که در اختیار دارد میفهمد، و این وقتی است که برای فکر کردن و خوش بودن و خلق کردن و لااقل برای بیان بهترین و عمیقترین جزءِ طبیعت آدمی سودمند میافتد. بیماری یکی از بزرگترین مزایای زندگی است؛ به نجوی در گوش هوش آدمی میخواند که سر نوشت او با نیروهایی ماورای تجربهی بشری بستگی دارد. بیماری پوشش خارجی زندگی را بر میدارد و شخص را در برابر جوهر حقیقی آن قرار میدهد.”
درد و رنج بصیرت آدمی را افزایش میدهد، فلسفهی زندگی را آشکار میسازد، و فهم و گذشتی انسانی به شخص میبخشد، و به عبارت دیگر حالت صلح و صفایی پدید میآورد که با داشتن تن سالم و فربه رسیدن به چنان حالت کم تر میسر میشود. رنج کشیدن هم چون آتش پاک کنندهای است که حقارت و ناچیزی و بی آرامی حالت به اصطلاح” سلامتی “رامیسوزاند و نابود میکند. به گفتهی میلتون:” آن کس که بهتر تحمل رنج کند، بهتر میتواند به کار برخیزد.” دلیل آن این است که وی کتاب” بهشت گمشده” را در زمانی نوشت که نابینا شده بود.
در دوران ناخوشی این مطلب بر شما معلوم میشود که نیروی تخیلتان از هر زمان دیگر فعال تر است. از آن جا که از قید بیهودگیهای زندگی رستهاید، فرصت آن پیدا میکنید که در عالم رویا فرو روید، کاخهایی در هوا بسازید، و نقشههایی برای خود طرح ریزی کنید. به تدریج که سلامت خود را باز می یابید، خیال بافی های شما بی رنگ و تیره نمیشود، بلکه رفته رفته صورت عملی تری پیدا کند، و در همین هنگام است که به شکل قطعی دربارهی آن چه پس از باز یافتن سلامتی خواهید کرد تصمیم مقتضی میگیرید.
قوهی تمرکز فکر شما به صورتی شگفت انگیز بهبود پیدا میکند. از این متعجب میشوید که چگونه میتوانید به آسانی دربارهی مسائل دشوار فکر کنید و به حل نهایی آنها موفق شوید. و این از آن جهت است که غریزهی حفظ حیات در شما شدیدتر شده و همهی چیزهای غیر اساسی و بیهوده از میان برخاسته است. واکنش شما در برابر آن چه میبینید یا میشنوید بسیار شدید تر و دقیق تر میشود. گنجشکی که در برابر پنجرهی اطاق میپرد، یا کلام شیرینی که از دهان دوستی به گوش شما میرسد، هم چون زیباترین آزمایشها در جان شما مؤثر میافتد. بیماری حساسیت شما را زیاد تر میکند، و به همین جهت است که زود رنج میشوید. ممکن است با کمترین ناراحتی اشک شما فرو بریزد، ولی باید بدانید که این افزایش حساسیت را چگونه در طریق بهتری بیندازید. اکنون فرصت آن است که خود را در خط مخصوصی بیندازید، کتاب زیادتر بخوانید، و به افکار اصیل دست یابید. برخلاف آن چه از قدیم گفتهاند، ضرورت ندارد که بدن مریض فکر مریض داشته باشد، مگر برای کسانی که میکوشند بیماری خویش را بهانهی تنبلی و بیکارگی خود قرار دهند.
در صورتی که تاکنون هرگز بیمار نبوده و یک روز را در بستر بیماری به سر نبردهاید، بدانید که چیزی را گم کردهاید! اگر نوبت بیماری شما برسد، هرگز هراسان و نگران نشوید. بدانید که بیماری چیزهای ارزندهای به شما میآموزد که از راه دیگر آموختن آنها میسر نیست. ممکن است اصلاٌ خط سیر زندگی شما را عوض کند و آن را به راه بهتری بیندازد. اگر به بیماری هم چون نعمتی نهفتهی در زیر سر پوش بدبختی نگاه کنید، و بهرهی شایسته را از آن برگیرید، این بیماری بر شما و کسان شما خوش تر خواهد گذشت. برای شما امکان آن هست که از بیماری هم چون نعمتی استفاده کنید.
۲۳
دوستی در نظر من چیست؟
نوشتهی: گروو پاترسون
روزی گدایی در خیابان مرا نگاه داشت و گفت:” گروو، فردا روز عید فصح است و من یک دانه تخم مرغ در خانه ندارم.” چنین ولگردانی در شهر ما معمولاً مرا به نام کوچکم صدا میکنند. ناچار برای او تخم مرغ خریدم. روزی دیگر در گوشهای از پایین شهر، شخص ژنده پوشی در برابرم ظاهر شد و تقریباً به نجوی گفت:” آیا ممکن است پول خردی به من بدهی تا یک فنجان قهوه برای خود فراهم کنم؟”
به او گفتم:” برادر، تو قهوه نمیخواهی، گمان دارم به مشروبی احتیاج داری”، و راست در چشمان غم زدهی او نگریستم و لبخندی بر لب آوردم. بر خلاف تصور عمومی، یک لبخند بیش از تشر ترش رویی حقیقت را از دهان اشخاص بیرون میکشد: در جوابم گفت:” آری، حق با تو است.”
هزیلت، مقاله نویس انگلیسی قرن نوزدهم، نوشته است که:” از مردم نمیتوان توقع داشت که جز آن چه که هستند باشند.” این گفته در مهمترین ماجراهای زندگی، یعنی ماجرای دوستی، پیوسته راهنمای من بوده است. با این ولگردان، کوشیدهام که خود را در جای هر یک بگذارم، و چنان رفتار کنم که مرد فهمیدهای با من آن گونه رفتار میکرده است. البته شما دوست خود را از طبقهی بدبخت گدایان انتخاب نخواهید کرد، و من نیز چنین نیستم، ولی به نظر من این مثالهای ساده خوب روح نافذ دوستی را مجسم میسازند.
برای دوست پیدا کردن و دوست شدن، لازم است مراقب مردم باشید، و بدانید که چه میاندیشید و چه احساس میکنند و از چه چیز رنج میبرند. اگر مردم را دوست ندارید، کم ازاین نیست که نسبت به آشنایان مهربان باشید، ولی باید بدانید که دوستی چیز دیگری است. باید سعی کنید که مردم و آرزوها و هراسها و هوسهای ایشان را خوب بشناسید. لااقل بازماندهای از نجابت از خلال لباس ژندهی مرد در بدری که آرزوی یک گیلاس مشروب میکند، یا آن که برای تهیهی تخم مرغی جهت عید فصح به سؤال پیش شما میآید، به چشم میخورد.
دوستی غالباً بر روی تخته سنگ خجالت و ناراحتی میلغزد و بر زمین میافتد. در بسیاری از ما انگیزههای نیک فراوان وجود دارد که یا آنها را به دست فراموشی میسپاریم یا این که برای بیان آنها دچار ناراحتی میشویم. من در آزمایشهای خود بیش تر مردم را خوش قلب و مهربان یافتهام. اگر بتوانم بدون زحمت و دردسر سخاوت و نیکی خود را ابراز دارند، معمولاً دلشان میخواهد که چنین باشند. غالباً نسبت به غمها و نیازمندیهای دیگران حساسیت دارند و دستگیری از دیگران دشوار نباشد.
در کتابهای دینی داستان مرد نیک سامری را که از راه میان اورشلیم و اریحا میگذردخواندهایم. از این راه کسان فراوان میگذشتند. یکی از ایشان پریشانی فراوان داشت و بی کس و وامانده در کنار راه قرار گرفته بود. دو مرد برجسته شتابان از کنار او گذشتند؛ این دو از مردان نیک بودند و دلشان میخواست کار خوب بکنند؛ شاید در مجلس وعظ دینی نیز حاضر میشدند، و در یکی دو انجمن خیریه نیز عضویت داشتند. ولی آن روز وقتشان در جادهی اریحا دیر شده بود. شام را وعده کرده بودند و مهمان داشتند و لازم بود سر وقت به خانههای خود برسند. پیش خود بر حال آن مرد کنار جاده وامانده تأسف خوردند. شاید مختصر توجهی به حال او سبب میشد که به راه افتد و پی کار خود رود، ولی آن دو مرد محترم وقت این کار را نداشتند. مرد نیک سامری که نیز از همان راه میگذشت، شاید گرفتاریهایی مانند آن دو نفر داشت، و شاید آرزو داشت که زودتر به خانه و کاشانهی خود برسد. وقت برای او نیز مانند برای آن دو نفر دیگر دیر بود. با این همه از مرکب خود پیاده شد و و آن مرد وامانده را سوار کرد و به قهوه خانه داد و گفت:” از این مرد پرستاری کن، و اگر بیش از آن چه که دادم در کار او کردی هنگام بازگشت به تو خواهم داد.”
چنان که میبینید این مرد نیک سامری چیزی بیش از آن دو نفر داشت، و آن قلبی مهربان بود، و همین قلب مهربان است که کار خود را میکند. هر روز صبح یکی از ما بر جادهی اریحا قدم میگذارد، شاید عضو یک انجمن خیریه هم باشد، و مرد خوب خوش نام و خیر هم بوده باشد، ولی تا آن چیز اضافه را نداشته باشد نمیتواند با ناراحتی و زحمت بسازد و از مرکب خود پیاده شود و کاری را که باید بکند انجام دهد؛ تنها رفتن بر جادهی اریحا شرط نیست.
دوستی درختی است که باید نشانده شود؛ اگر میخواهیم که بار شیرین و خوب بدهد، ناچار باید آن را آبیاری و پرستاری کنیم. برای مثال باید بگویم که من خود آدمی هستم که سخت پای بند یادداشت کردن مطالب هستم. اگر، شب یا روز، کار خوب کسی به خاطرم برسد که محتاج ستایش است، یا به یاد بیماری بیفتم که تفقد از حال او ضروری مینماید، این را هم چون کاری که باید انجام گیرد در دفتر خود یادداشت میکنم. البته برخود من معلوم شده است که مایهی این کار خود خواهی است، چون از انجام چنین کارها لذت میبرم.
هر چه بیش تر مطالعهی محبوب خود یعنی مطالعهی طبیعت بشری را دنبال میکنم، از این در شگفت میشوم که چه اندازه شمارهی کسانی که وقت و فکر خود را صرف کارهای دیگران میکنند و غم آنان را میخورند فراوان است. چه بسیار شده است که کسی نزد من آمده و گفته است:” من میدانم که تو با فلان کس دوست هستی؛ شاید لازم باشد به او بگویی که در فلان کاری که کرده یا فلان عملی که نکرده در اشتباه است.”
از نظر من این درست نیست. من نباید دست خود را وارد چرخها و دندانههای زندگی دوست خود بکنم و بکوشم که اشکال چرخیدن آنها را به صورت دیگر در آورم. میبینم که آن اندازه وقت دارم که آن را صرف اصلاح کردن خطاهای خود بکنم، و چون آفتاب به غروب کردن نزدیک میشود، هنوز مقداری از این کار باقی مانده است.
دوستی در نظر من امری غیر ملموسو هم چون دایرهای است که شخص دیگری را با همهیخوبیها و بدیهایی که دارد فرا گیرد و همهی وجود او را احاطه میکند. اگر به آن جا رسیدم که کسی را دوست بدارم و دوستی میان ما بر قرار شود، از آن جهت است که در جان او چیزی دوست داشتنی یافتهام، و شخصیت خاصی در او تشخیص دادهام، گو این که ممکن است گاه به گاه کارهایی از او سر بزند که با آن چه که در او پسندیدهام و صفت مشخصهی او است مخالف باشد. اگر کسی دوست من است، باید اندیشهی دو کار را در حق او از سر به در کنم: نخست این که به آزار او برخیزم، و دیگر این که چون مثلاً مشروب خورده با بی فکری و بی نظمی نشان داده است نام او را از فهرست دوستان خود حذف کنم. در نظر من خرده گیری از دوست جز به صورت خفیف روا نیست. من چنان ترجیح میدهم که تنها آشنایان او به کار خرده گیری و انتقاد از او بر آیند، چه از آن جهت که آنان دوست وی نیستند، خرده گیریشان وی را رنج نمیدهد.
جوانی را به خاطر میآورم که مدتها پیش در بانکی کار میکرد، و یکی دو بار بی احتیاطیهایی در کارها از او سر زد.، در صورتی که آنان که او را میشناختند او را مرد لایق و خوش اخلاقی میشناختند. جمعی از شرکا نزد رئیس که مرد سال خورده و مهربان وسرد و گرم چشیدهی روزگار بود، مجلسی از مدیران قسمتهای مختلف بانک فراهم ساخت و چون همه جمع شدند گفت:” اکنون هر کس که گناهی نکرده است نخستین سنگ را به جانب او پرتاب کند” و در ضمن سکوتی آن مجلس از هم پاشید و جوان بر سر کار خود باقی ماند.
دوست بودن به معنی عمیق کلمه، ساید گاهی به این معنی باشد که شما برای دوست خود جنبهیساده لوحی و زود باوری داشته باشید. بسیاری از ساده لوحان که من شناختهام بسیار خوش بخت تر از کسانی بودهاند که توانستهاند ایشان را گول بزنند. سرشارترین زندگی آن است که از حیث آزمایشهاثروتمند تر باشد، ولو این که بعضی از آنها اشتباهات آدمی را آشکار کرده یا مایهی تلخ کامی و یأس او شده باشد. یکی از دوستان من ریموندسو ینیگ روزی به من گفت:” بهتر آن دوست دارم که به غلط چیزی را باور کنم تا به حق آن را باور نکنم.” من با کسی که دوست من است چنین هستم.
دوستی، همان گونه که در روح مؤثر است در جسم نیز مؤثر میشود. من در این شک دارم که شخص نسبت به کسی نفرت داشته باشد و سلامت مزاج او کامل بماند. پزشکان معترفند که نارضایتی سبب آن است که سمومی وارد دستگاه وجود آدمی شود.
یقین دارم که در جهان بیش ا آن اندازه که تصور میکنیم دوست خوب و دوستی خوب وجود دارد. از مشاهدات دقیق در انسانها به این نتیجه رسیدهام که شخص متوسط بهتر از آن است که به نظر میرسد نه بد تر از آن. مکرر این مطلب را کشف کردهام که کردمی که آنان را خود پرست و خشک دست و سخت میدانیم، غالباً روزانه فرصتهایی به دست میآورند و کارهای کوچی و نیکی به انجام میرسانند. بسیار وجدانهای نرم را یافتهام که در غلاف زبری پوشیده شدهاند، و بسیاری از صفات عالی دوستی را در مردانی باز شناختهام که ظاهرشان هیچ حکایتی از آن نمیکند.
کسی که خود در دوستی ثابت است، نباید نسبت به آشنایان خود که آدابدان نیستند و ظرافت و دیپلماسی ندارند، و به ندرت تشکر میکنند یا قدر دانی مینمایند، خرده گیر و عیب جو باشد. بسیار کسان هستند که در سر ضمیرشان چنین احساساتی را دارند، ولی قریحهی تعبیر از آن چه در ضمیرشان میگذرد ندارند. بعضی که خشک به نظر میرسند، حقیقت امر این است که آزرم گین و خجالتی هستند. بعضی دیگر که حق نا شناس به نظر میرسند، تنها از این جهت است که حجب مانع حق شناسی و تشکر آنان میشود.
از همه چیز بالاتر، دوستی در نظر من عبارت از قابلیت بیش از اندازهی عفو و اغماض است؛ به جای حساب نارضایی را نگاه داشتن و سبب رنج روح شدن، چشم پوشیدن از آن است. رابرت لوییس ستونسن نوشته است:” کسی که نتواند موجود فانی را عفو کند، در زندگی تجربه ندارد.” هیچ چیز در زندگی پایدار تر از دوستی حقیقی نیست. اگر دوستی دوام نکند، دوستی حقیقی نیست، و از پهنهی وسیع آشنایی هرگز به درون دایره محبت و دوستی واقعی راه نیافته است.
۲۴
چگونه بگوییم: نه!
نوشتهی: وانس پاکارد
بسیاری از ما در زندگی روزانهی خود از آن جهت به مخاطره میافتیم که نمیدانیم چگونه با مهربانی و در عین حال با کمال استحکام به کسی جواب رد بدهیم و بگوییم:” نه!” غالب اوقات دشواری کار ما از آن جا سرچشمه میگیرد که میخواهیم ما را آدم خوبی بدانند.
یکی از خویشان من، ادگار برایت، در شهر کوچکی کاسبی میکند. وی از آن جهت که نمیتواند” نه” بگوید، در هفده انجمن عضویت دارد. هنگامی که در یک مهمانی شرکت میکند، و مهمان دار به او شکلات تعارف میکند، با آن که نسبت به شکلات حساسیت دارد آن را میگیرد و میخورد و بعد دچار ناراحتی میشود.
زن ادگار، الا، نیز مانند خود اوست. چند هفته پیش یکی از آشنایان که به در خانههامیرود و لوازم آرایش میفروشد، از او خواهش کرد که سرپرستی یک” دعوت برای نمایش وسایل آرایش” را بپذیرد. الا کوشید که یک” نه” بگوید و راحت شود، ولی زن فروشنده چنان اصرار کرد که وی ناچار پیشنهاد او را پذیرفت. الا ۲۰ تن از دوستان خود را دعوت کرد، و آنان نیز نتوانستند جواب” نه” بدهند. مطابق حساب ادگار این کار برای او وسایر شوهران ۱۴۸ دلار تمام شد.
تقریباً هر یک از ما روزانه با وضعی رو به رو میشویم که به مقتضای منطق باید” نه” بگوییم ولی چنین نمیکنیم. با این همه راههای معقول و دوستانهای برای” نه” گفتن وجود دارد که ما بعضی از آنها را در این جا میآوریم، و ممکن است یکی از آنها هنگام رو به رو شدن با چنین مسئلهای به کار شما بخورد.
کاری کنید که” نه” گفتن جنبهی شخصی پیدا نکند.
یکی از کد بانوان خوش حالی که میشناسم، به من گفت که آسایش و خوش حالی خود را مرهون آن است که مسئلهی گفتن” نه” برای او حل شده است. و در توضیح این مطلب گفت که:” من از روی قاعده کار میکنم.”
اگر آشنایی از او بخواهد که در بسته بندی بستههایی که مثلاً باید برای تیره بختان موزابیک فرستاده شود با او کمک کند، وی به سادگی میگوید:” متأسفم که نمیتوانم. من امسال منحصراً به دو کار پرداختهام، یکی دختران پیشاهنگ و دیگری کمک به مبتلایان به فلج اطفال، و بر آنم که این دو کار را خوب انجام دهم.”
هنگامی که فروشندهای در خانهی او را میکوبد، از روی کمال ادب و در عین خال، با صراحت میگوید:” شوهرم به من اجازه نداده است که چیزی از در خانه بخرم.”
این مطلب را به طرف خود بفهمانید که دلتان میخواهد ” بلی” بگویید.
تیم گامون که در یک شرکت بیمه کار میکند، کارش رسیدگی به ادعاهایی است که بر علیه مشتریان آن شرکت شده است. با آن که شرکت کارفرمای وی سالانه میلیونها دلار پول میپردازد، کار گامون چنان است که غالباً باید جواب” نه” بدهد. با این همه وی پیوسته نسبت به مشتریان حسن هم دردی ومهربانی نشان میدهد. به انان میگوید که از لحاظ اخلاقی چنان است که باید با در خواست ایشان موافقت کند، ولی چه کند که قانون و مقررات دست او را بسته است. در این حالت به خصوص چنان که شعبهی قضایی شرکت حقی برای شما قائل نشده است و من از این بابت متأسفم که نمیتوانم آزادانه و بدون مراعات مقررات با این پرداخت موافقت کنم. وی میگوید که:” مردم معمولاً با شنیدن این بیان دنبال کار خود میروند، و این احساس در ایشان هست که ما لااقل میخواسته ایم به ایشان کمک کنیم.”
نشان دهید که دربارهی موضوع کاملاً فکر کردهاید.
و حقیقتاً چنین باشد و بدانید که این سبب رضایت خاطر طرف شما میشود. به گفتهی کلارنس لاینز کارمند بانک صنعتی نیویورک:” باید کاری کنید که شخص طرف شما متوجه شود که مسئلهی مورد بحث را، حتی در ان حالت که ناچار از” نه” گفتن. هستید، خوب فهمیدهاید.
جوئه ستوفر که یک مؤسسهی تبلیغاتی دارد، غالباً ناچار است که پیشنهاداتی را که از طرف متفننان برای برنامههای رادیویی و تلویزیونی میشود رد کند. وی میگوید:” بیش تر کسانی که پیشنهادشان رد میشود، تنها به این دل خوش میشوند که بتوانند پیشنهاد خود را بیان کنند و گوش شنوا در برابر آن ببینند.”
جیکوب جیوتیز که از شهر دموکراتخیز نیویورک سالها است به عنوان نمایندهی جمهوری خواهان در کنگرهی آمریکا شرکت دارد، میگوید که هفتگی به طور متوسط ۷۵ نامه و تقاضا دریافت میکند که بسیاری از آنها نا معقول است. یک وقت مادری از وی خواسته بود که چون وضع کرده خطرناک است پسرش را که در جبههی آن جا است به آمریکا منتقل کند. جیوتیز در جواب آن زن البته نوشت که انجام تقاضای او از اختیار وی خارج است، ولی در عین حال از منابع مربوط نسبت به حال فرزندش کسب خبر کرد و خبر سلامتی رسمی او را برای مادرش فرستاد.
برای نه گفتن کمک کنید که خود تقاضا کننده نیز نه بگوید
شغل یکی از همسایگان من تزیین و آرایش داخل خانههاست. وی در برابر مشتریانی که می خواهنداندیشههای غیر عملی خود را در ضمن کار وارد کنند هرگز” نه” نمیگویند. در عوض آنان را چنان به راه میآورد که به آن چه او خودمیخواهد عمل کند روی موافق نشان دهند و” بلی” بگویند.
برای من نقل میکرد که زن و شوهر جوانی مرا برای تزیین خانهی جدید خود دعوت کرده بودند. اطاق نشیمن در شیشهای سراسری داشت وزن اصرار داشت که پارچهی گل دار خاصی را که متناسب نبود برای آن انتخاب کند. من به او گفتم که بهتر است به داخل اطاق برویم و ببینیم که آن خانم از آن پرده برای این اطاق چه منظوری دارد.
در ضمن که به داخل عمارت میرفتیم کاری را که پرده در هر اطاق دارد و این که چه نوع پارچهای با آرایش جدید مناسب دارد برای او توضیح دادم. در این راهپیمایی و سخن گفتن چنان شد که آن خانم اصلاً پیشنهاد خود را فراموش کرد.
وقتی که” نه” میگویید، نشان دهید که برای” بلی” گفتن چه چیز لازم است.
هنگامی که میخواهید چکی را از بانک وصول کنید و پردازندهی وجه هویت شما را نمیشناسد، تنها ” نه” گفتن کار او را تمام نمیکند، بلکه باید به کمک شما برخیزد و بگویید که به چه وسیله میتواند در همان محلی که هستید هویت خود را ثابت کنید و پول را دریافت دارید.
دکتر ویلیم ریلی مؤلف کتاب” کام یابی در ارتباط با دیگران” که مشاور در امور اداری است، برای جواب گفتن به کارمندی که تقاضای اضافه حقوق دارد و راه آن را نمیداند، به کارفرمایان نصیحت میکند که مثلاً در جواب تقاضا کنندهای به نام جورج چنین بگویند:” جورج، من احتیاج شما را به این اضافه احساس میکنم. ولی برای آن که به این اضافه دسترس پیدا کنید، باید ثابت کنید که ارزش شما برای شرکت بیش تر شده است. حالا ببینیم که چه باید کرد….”
با ثابت کردن این مطلب که تقاضا نادرست است” نه” بگویید.
چیزهایی بپرسید و در ضمن آنها فرصت این پیدا کنید که به مخاطب خود” نه” بگویید. در ضمن همین پرسشها است که فرصت پیدا میکنید تا با مهربانی در خواست را رد کنید.
مدیر یک دستگاه به کسی که پیشنهادی غیر عملی میکند چنین جواب میدهد:” جان، پیشنهاد شما قابل توجه است، ولی اگر شما به جای من بودید چه میکردید؟” شنونده در این جا له و علیه مطلب را میسنجد و میفهمید که چرا جواب او باید” نه” باشد.
از همه مهم تر این است که” نه” با گرمی و ادب خاص ابراز شود.
من بهترین درس خود را دربارهی” نه” گفتن با ظرافت از دختر چهار سالهی خود، سیندی، آموختم. زن پرچانهای چند روز قبل به خانهی ما آمد و پس از نشان دادن مهربانی نسبت به سیندی به اوگفت:” دلت میخواهد فردا به خانهی ما بیایی و بازی کنی!” من درآن حال که سیندی مشغول مطالعهی پیشنهاد بود نفسدرسینهام حبس شد و بسیار دلم میخواست که سیندی این پیشنهاد را نپذیرد. پس از مختصر اندیشه سیندی با چهرهی شکفته و پر از مهری به آرامی جواب داد:” نه”
این نه با کمال مهربانی و خوش خلقی ادا شد، ولی از آثار چهرهی سیندی چنان ثابت قدم در این” نه” گفتن احساس میشد که دیگر آن زن نتوانست دنبال پیشنهاد خود را بگیرد.
۲۵
دخل و خرج زندگی
نوشتهی: سیلویا پورتر
شاید امروز بزرگترین در آمدی را که پیوسته آرزومند داشتن آن بودهاید به دست آورده باشید. ولی، اگر مانند میلیونها از مردم دیگر باشید، هیچ وقت به اندازهی امروز در بند آن نبودهاید که در آمد و هزینهی شما متعادل بماند، و نیز هیچ گاه مثل امروز در فکر آن نبودهاید که از لحاظ مالی آسایش فکری داشته باشید.
برای آن که به این هدفها برسید، هیچ قاعدهی ساخته و پرداختهاینیست که زندگی خود را بر وفق آن تنظیم کنید، و هیچ بودجهیآمادهای نیست که ترازنامهی دخل و خرج خود را بنا بر آن بنویسید. تنها وقتی میتوانید حساب خرج نان و آب زندگی خود را منظم کنید که بنا بر نقشهای که خود ریختهاید بتوانید با پولتان چیزهایی را که به آنها احتیاج دارید تهیه کنید.
من از تجربههای شخصی خویش و مطالعهی تحقیقات کارشناسان شش دستور به دست آوردهام که میتواند برای هر کس سودمند باشد، خواه در آمد سالانهی او ۲۵۰۰ دلار باشد، خواه۲۵۰۰۰دلار.
۱- برنامهی خود را به صورت یک طرح خانوداگی در آورید. در شب آرامی همهی افراد خانواده را گرد هم جمع کنید وبودجهی زندگی را با آنان مورد بحث قرار دهید. بگذارید که کودکان نیز در این بحث شرکت کنند.
این واقعاً تنها راهی است که هر برنامهای را مؤثر میسازد، چه هر گاه فرد فرد اعضای خانواده بدانند که چه هدفی در پیش است، هر یک به سهم خود در رسیدن به آن هدف کوشش خواهند کرد. من و شوهرم در آغاز زندگی زناشویی روزی به اینفکر افتادیم که چرا موجودی بانکی مشترک ما دو نفر پیوسته نزدیک صفر است؛ به این نتیجه رسیدیم که هر یک از ما دو نفر برای خود بودجهیجداگانهی” محرمانه” ای دارد و بی اطلاع دیگری برای خود چیزهاییمیخرد. آن وقت بود که تصمیم گرفتیم نگاه داری پول و خرج کردن آن را یک برنامهی خانوادگی قرار دهیم.
۲- دفتر حساب در آمد و هزینه خانوادگی را بسیار ساده تهیه کنید. نکوشید که در آن معلوم کنید که هر یک شاهی د کجا و به چه مصرف رسیده است؛ این جز زحمت بی جا و اتلاف وقت نتیجهای ندارد.
کتابچهی ارزان بهایی بخرید. بر یک صفحهی آن درآمد ماهانهی خود را بنویسید؛ بر صفحهی دوم آن چه را که باید برای هزینهای اساسی و ناگزیری کنار بگذارید بنویسید، از قبیل: کرایه خانه، مالیاتها، قرضها، صرفه جوییها، و آنها را به تناسب ماهانه تقسیم کنید. بر صفحهی سوم آنچه را که پس از کسر کردن هزینههای ضرری از درآمد باقی مانده است بنویسید. این مبلغی است که با آن باید هزینههایروزانهی زندگی را تأمین کنید. به این ترتیب پیوسته میدانید که چه دارید و چه چیزهامیتوانید بخرید و از خریدن چه چیزها غیر ضروری یا نیم ضروری باید خودداری کنید.
اگر از گذشته هیچ نوشتهای دردست ندارید، آن اندازه رسیدها را که در دسترس دارید جمع آوری کنید و از افراد خانواده بپرسید که چه هزینههایی را به یاد دارند و آنها را در دفتر بنویسید. ممکن است آزمایش اول به نتیجهی خوب نرسید ولی رفتهرفته چنان خواهد شد که راهی برای تعدیل دخل و خرج پیدا کنید.
۳- پیش از آن که شروع به خرج کردن برای تهیهی چیزهایی غیر اساسی و خاطر خواه خود کنید، پس انداز را کنار بگذارید. راز پس انداز کرده همین است.
ممکن است حادثهای برای خانواده پیش بیاید و مخارج غیر مترقبهای پیدا شود، باید برای مواجه شدن با این پیشامد آماده باشید. باید با اعضای خانواده صحبت کنید و قرار جمعی بگذارید که پس انداز به چه صورت باشد تا در سختیها گرفتاری برای خانواده پیدا نشود.
۴- در تقسیم درآمد خانوادگی برای هر یک از افراد، و از جمله کودکان، سهمی در نظر بگیرید. بگذارید که هر کس سهم خود را به هر صورت که دوست دارد به مصرف برساند.
از هیچ کس نباید برای سهمیهای که به او داده شده حساب خواسته شود. اگر پدر خانواده بخواهد سهم خود را در یک شب خرج بچهها کند، این کاری است مربوط به خود او. اگر زن دوست داشته باشد که با پول خود چیزی بخرد که احمقانه به نظر میرسد، این هم کاری است مربوطبه خود او. اگر به کودکان فرصت پول خرج کردن داده شود، به زودی راه صحیح مصرف کردن پول را خواهند شناخت.
۵- دربارهی ارقام زیاد سختگیر نباشید، و نیز حدودی را در نظر بگیرید که رسیدن به آنهاغیر ممکن نباشد.
هرگز نمیتوانید یک بیماری یا حادثهی دیگر و هزینههای آن را پیش بینی کنید. اگر حدود غیر قابل انعطافی برای هزینههای خانوادگی قرار دهید، برای رسیدن به آسایش فکری از لحاظ مالی دچار دردسر خواهید شد. اگر با نوشتن بودجه و عمل کردن در ظرف مدت چند ماه دریافتید که ارقام درست انتخاب نشده، آنها را تغییر دهید. این بودجه مال شما است و باید چنان کنید که با زندگی شما بخواند.
۶- اگر با همهی این مقدمات درآمد شما با هزینههانمیخواند، باید یا از مخارج خود بکاهید یا درآمد خود را افزایش دهید.
این قاعده از همهیقاعدهها مهم تر است. ممکن است پیش خود فکر کنید که افزودن در آمد محال است، ولی باید بدانید که مردم زرنگ میتوانند کاری کنند که از وقت خود پول بیش تری به چنگ آورند. مادری از این راه پول اضافی به دست میآورد مه هنگامی که زنان دیگر دنبال کارهای خود میروند، کودکان ایشان را در کنار کودکان خود نگاه داری میکند. مردی که سر گرمی او در خانه مبل سازی است، از تعمیر مبلهای همسایگان میتواند درآمد اضافی برای خود فراهم آورد.
ممکن است تصور کنید که کم کردن خرج محال است. ولی اگر فکر خود را در این باره به کار بیندازید و همهی جوانب را بسنجید، خواهید دید که نه تنها این کار غیر ممکن نیست بلکه مایهی تسلی خاطر نیز هست.
این شش قاعده که در ظاهر امر بسیار ساده مینمایند، قواعد اساسی است که با پیروی از آنها از لحاظ مالی آسایش فکری دست میدهد. اینها را به کار بندید، و خواهید دید که چه اندازه برای متعادل کردن دخل و خرج به شما کمک میکنند.
۲۶
گفتم باید مبارزه کنم، و چنین کردم
نوشتهی: آلبرت پیسون ترهیون
اتومبیل با سرعت ۸۰ کیلومتر در ساعت در جادهی تاریک پیش میآمد. من با سرعت شش کیلومتر در ساعت در مسیر همه شبه ی خود در جهت مخالف حرکت میکردم. ماشین با سرعت و نیرویی که داشت مرا زیر گرفت و رفت ولی از من دیگر حرکتی بر نمیآمد.
کسی مرا به خانه برد و اهل خانه مرا در بستر خوابانیدند. دکترها، که در میان ایشان گروهی از کارشناسان پزشکی بودند، بازماندههای مرا معاینه کردند. پس از آن که چند روز نومیدانه بی حرکت خوابیده بودم، نظر خودشان را چنین بیان کردند:
من دیگر نخواهم توانست پس از این هیچ کار خلاق و قابل توجهی انجام دهم. هرگز نباید آرزوی آن را داشته باشم که دوباره راه بروم. بیش تر پای چپ من و دست کم سه انگشت از دست راست و شاید تمام آن باید بریده شود. این بود نظری کهدربارهی مردی ابراز داشتند که پیوسته قهرمانی نیرومند و نویسندهای پر کار بود.
پیش از آن دیده بودم که یک کشیده و یک سطل آب سرد چگونه مرد مست خرابی را ناگهان به حال عادی باز میگرداند.شنیدن نتیجهیمشاورهی پزشکان نیز در حق من چنین کرد. رأی آن متخصصان را با تمام جاه و جلالی که داشتند نا حق و بیهوده پنداشتم. به خود گفتم که هرگز نباید مرد نا امیدی باشم که تمام عمر ناچار از ماندن در بستر بوده باشد.
نخستین کاری که کردم آن بود که اجازه ندادم دیگر برای تسکین درد به من مورفین تزریق کنند. درست است که مورفین از شدت درد جان کاه میکاست، ولی میدانستم که آن کس که با مورفین تخدیر شده دیگر نمیتواند بجنگد و مبارزه کند.
پس از آن به تمرین پرداختم، و هرگز به یاد ندارم که در دوره ده سالهی قهرمان ورزش بودن خود به آن سختی ورزش کرده باشم. هر روز چند ساعت، در فواصل کوتاه، به تا کردن و پیچ و تاب دادن به دست و پای آسیب دیدهی خود پرداختم.
بسیار کار دشوار و نومید کنندهای بود، از آن جهت که در چهار هفتهی اول تقریباً این کار به هیچ وجه عملی نبود. خوشبختانه در ضمناین کارها رفته رفته دردی در ضمن حرکت احساس میشد و همین مقدمهی آن بود من بتوانم به صورت بسیار بسیار جزئی عصبهای آسیب دیدهی خود را به کار وا دارم. روز به روز علامت زندگی در اعضای از کار افتاده آشکار تر و درد حیات بخش در ضمن حرکت دست و پا بیش تر احساس میشد.
پس از آن کوشیدم که با چوب زیر بغل در اطراف اطاق خود حرکت کنم. نخستین کوششهای من این نتیجه را داشت که پیوسته زمین میخوردم. دو ماه طول کشید تا توانستم بفهمم که چگونه تا حدی تعادل خود را حفظ کنم، ولی، بالاخره راه و رسم با چوب زیر بغل حرکت کردن را آموختم.
در آن ضمن که میخواستم دو چوب را به یک چوب بدل کنم، زحمت فراوان داشتم، ولی دورهی کارآموزی کوتاهتر شد. در مدت دو ماه دیگر سعی من در آن بود که با چوبدستی مخصوصی که برای من ساخته بودند حرکت کنم. عاقبت توانستم که تکیه دادن به عصا را که هم چون تخته سنگی در نظر من مینمود ترک کنم. دریافته بودم که به راه رفتن از وجهه نظر دیگری نگاه کنم.
عاقبت روزی رسید که من بر خود گرفتم که ۷ متر طول اطاق خود را حتی بدون کمک عصایی بپیمایم. سه بار بر زمین افتادم، ولی هر چه تجربه بیش تر میشد افتادن کم تر میشد. راه رفتن خود را در آینهی بزرگی از نظر میگذراندم و از آن رو نقایص حرکت را بر طرف میکردم. در آن حال وضع اسفناکی داشتم . همان گونه که پیشترها کوشیده بودم که نقایصی را که در کار مشت زنی و وزنه پرانی و دو و سایر ورزشها اصلاح کنم، اینک درصدد بودم که در ضمن حرکت نقصهایی را که در کار پا و بدن خود میبینم اصلاح کنم. من در این گونه کارها تمرین فراوان داشتم، و به همین جهت پس از گذاشتن مدت ده ماه از آن حادثه شوم توانستم راه بروم، و تقریباً راه رفتن با مردم عادی تفاوتی نداشت.
صدمهی عصبی و روحی مرا زنم به من آموخت که چگونه از بین ببرم. به من گفت:” اگر حصبه گرفته باشی یا استخوان گردنت صدمه دیده باشد، پزشکی هست که آن را درمان کند، ولی برای مار اعصاب خودت باید درمان کنندهی خویش و اعصاب خرد شدهات باشی.”
این اندرز حکیمانهای بود، گو این که ماههاارادهی مداوم لازم بود تا از آن بهره من شوم. این دشوارترین قسمت مبارزه بود. سال دیگر، من که کسی بودم که به گفتهی کارشناسان” اعصابم توانایی انجام کار خلاق و نویسندگی نداشت” توانستم دومین فصل پر محصول نویسندگی خود را آغاز کنم.
ارزندهترینتجربهی عمر من شنیدن رأی پزشکان بود که دیوانهوار مرا به مبارزه بر انگیخت. و همین سبب آن شد که بازماندهی عمر دراز خود را دز صندلی چرخ دار ننشینم و آن را بی حاصل نگذرانم.
۲۷
آیا شنوندهی خوبی هستید؟
نوشتهی: ستیوارت چیز
گوش دادن نیمهی دوم سخن گفتن است. اگر کسی به سخن گوش ندهد، باید لب از سخن گفتن فرو بندند، و این امری است که بسیاری از سخنگویان به آن توجهی ندارند.
گوش دادن، چنان که مینماید، امر سادهای نیست. این کار مستلزم آن است که شنونده هم الفاظ گوینده را تفسیر و تعبیر کند، و هم غرضی را که از آوردن آنها دارد کشف کند. اگر کسی بگوید ” پسره ی کره خر”این کلمات به صورت منفی مشتمل بر دشنامی است، ولی ممکن است لحن گفتار چنان باشد که از آن محبتی استشمام شود.
آمریکاییان مستمعان خوبی نیستند، و معمولاً بیش از آن که گوش بدهند حرف میزنند. در فرهنگ ما چنان شده است که به حسن تعبیر و بیان اهمیت فراوان میدهند، حتی در صورتی هم که شخصی چیز قابل ذکری برای بیان کردن نداشته باشد چنین است. همهی نقص معرفت خود را با شیرین سخنی و تند و مرتب گفتن جبران میکنند. بسیاری از ما در آن حین که ظاهراً خوب به سخن طرف خود گوش میدهند، همهی حواسشان جمع آن است که جملهای فراهم کنند و هنگامی که زمینه مساعد شد سخنی بگویند. با این همه آموختن هنر گوش دادن ومستمع خوب بودن، هر اندازه هم که از متعارف به دور باشد، چندان دشوار نیست.
استماع را امر انفعالی تصور میکنند، ولی ممکن است بسیار جنبهی فعالی داشته باشد و تمام هوش و حواس ما را به کار بیندازد. هنگام گوش دادن جریانی از پیغامهای صوتی به گوش ما میرسد که باید رمز آنها را بگشاییم و مقصود گوینده را ادراک کنیم: چگونه از جمله معنی حقیقی آن را پیدا کنیم؟ … گوینده در بیان چه چیزها را فراموش کرده یا عمداً بیان نکرده است؟… انگیزهی او بر این کار چیست؟
گاهی فقط ربعی از شنوندگان به صورت واضحی مقصود گوینده را ادراک میکنند. شورای تربیت بزرگ سالان نیویورک، برای تیز کردن نیروی گوش دهندگی اعضای خود،” کلینیک گوش دهندگان” تأسیس کرده است. یکی از اعضا مطلبی را به بانگ بلند میخواند، و دیگران خوب به سخنان او گوش میدهند. پس از آن از شنیدههای خود یادداشتهایی بر میدارند و با یک دیگر مقابله میکنند، و چه بسیار نتیجههایی که گرفتهاند مخالف یک دیگر در میآید. رفته رفته شنوندگانی که در این مجامع شرکت میکنند از لحاظ شنوندگی پیشرفت حاصل میکنند، و گاهی مهارتی که از این کار به دست میآورند در حرفه یا امور خانوادگی آنان نیز سودمند میشود. یکی از اعضای این مجمع به من گفت:” من با این تمرینهای وضع تازهای پیدا کردهام. اکنون همهی کوششم آن است که گفتههای دیگران را بنا بر وجه ی نظر خود ایشان تعبیر کنم، و نه بنا بر وجههی نظر خود که پیش ازاین عادت داشتم.”
چند سال پیش میجر چارلز ت. استس عضو دستگاه سازش مرکزی آمریکا مأمور رفع اختلاف دراز مدتی شد که میان یک فدراسیون و اتحادیههایوابستهی به ان پیش آمده بود. این میجر راه و رسم گوش دادن خاصی وضع کرد که پس از آن در دستگاههای کارگری بسیار مورد استفاده قرار گرفته است. وی از هر دو طرف اتحادیه و دستگاه اداری فدراسیون خواست که قرار داد سالانه را که مورد اختلاف بود به بانگ بلند بخوانند. هر کس قسمتی از آن را به نوبهی خود میخواند، و سپس قسمت خوانده شده مورد بحث قرار میگرفت. اگر در موردی اختلاف و نزاعی پیدا میشد آن قسمت را کنار میگذاشتند تا بعد مورد مطالعه قرار دهند. در ظرف مدت دو روز همهی نمایندگان به درستی دانستند که در قرارداد چه چیزها نوشته شده، و توانایی آن را پیدا کردند که برای سایر همکاران خود محتویات ان را تشریح کنند. به گفتهی میجر” با این وضع ایشان ناچار بودند که اطلاعات خود را بادیگران مبادله کنند و همه را در جریان بگذارند.” نتیجه آن بود که قرارداد از نو نوشته نشد بلکه با تغییرات بسیار جزئی برای مدت ده سال دیگر تمدید شد. گوش دادن صحیح سبب شد که روابط بد کارگری به صورت روابط خوب در آمد.
کارل ر. راجز، استاد روان شناسی دانشگاه شیکاگو، در این مورد یک بازی پیشنهاد کرده است که به صورت اجتماعی انجام میشود. فرض کنید که یک امر کلی، مثلاً انتخابات فرانسه، در معرض بحث قرار گرفته و شخصی به نام سمیث در این باره نظری ابراز داشته است؛ پیش از آن که جونز که در طرف دیگر میز قرار گرفته و میخواهد به سخن سمیث جواب بگوید به این عمل جواب گفتن خود اقدام کند، باید خلاصهی آن چه را که سمیث بیان کرده است به صورتی بیان کند که مورد قبول این یکی واقع شود. هر جا که جان بخواهد گفتههای سمیث را تحریف کند خود این شخص آن را اصلاح خواهد کرد. نتیجه این میشود که در مجلس خوب به سخنان یک دیگر گوش بدهند و آن حرارت احساساتی که معمولاًدر چنین مجالس پیش میآید از میان برود.
در این قبیل گفت و شنید ها با گوش کردن و باز گو کردن آن چه شنیدهاید، اطلاع کاملازوجههی نظر دیگران به دست میآید، و حتی در مورد کسانی هم که نظر مخالفی با ما دارند نیز چنین میشود. همهی حاضران در جلسه از موضوع مورد بحث آگاهی کافی پیدا میکنند، و این چیزی است که در مجالس سخنگویی پر سر و صدای معمولی میسر نمیشود. به گفتهی راجرز این آزمایش دل و جرأت میخواهد، چه ممکن است که شخص در ضمن بیان نظر دیگران به صورت صحیح در خطر آن قرار بگیرد که نظر خود را نیز عوض کند.
ف. ج روثلیسبر گر استاد مدرسهی مشاغل هاروارد، در بحثی که به تازگی در کلاسهای تربیت مدیر پیش کشیده، به تفاوت عجیبی که از گوش دادن و گوش ندادن حاصل میشود به صورت برجستهای اشاره کرده است. مدیر فروشگاهی رئیس یک قسمت از فروشگاه را به نام بیل به دفتر خود میخواند و به او میگوید که فلان قسمت را که تا کنون اشیاءِ فلزی ریختگی در آن به فروش میرفت به فروش اشیاءِ فلزی دست ساخت اختصاص دهد، و به او میگوید که چگونه این کار را انجام دهد. بیل در جواب مدیر میگوید:” اوه بلی؟”
حال بیایید و دوراهی که ممکن است مدیر کار در این هنگام تعقیب کند مورد مطالعه قرار دهیم. نخست فرض کنیم که” اوه بلی” چنان معنی میدهد که بیل درست نفهمیده است که چگونه کار تازه را منظم کند و وظیفهی مدیر است که این کار را به او حالی کند. وی این کار را میکند و به شرح و تفصیل پردازد و به صورتواضح و منطقی همه چیز را میگوید. ولی بیل از خون سردی نشان میدهد، و این بار حوادثی بر خاطر مدیر فروشگاه خلجان میکند. و با خود میگوید:” آیا چنین چیزی ممکن است که من قدرت سخن گفتن به صورت واضح را از دست داده باشم که بیل این طور سرد بر جای مانده است؟ نه، چنین نیست، بلکه بیل درست از انگلیسی فصیح سر در نمیآورد.” این افکار که بر ذهن او گذشته وضعی در سیمای او ایجاد میکند که بیل را در جای خود سردتر و جامدتر از پیش میسازد. این گفت و شنید با سوءِ تفاهم کلی پایان میپذیرد.
ولی فرض کنید که آقای مدیر از ” اوه بلی” چنین فهمیده باشد که بیل پریشانشده، و میکوشد که بفهمد چرا چنین شده است. میگوید:” عقیدهی شما دربارهی این تعبیر چیست؟ شما مدتی است که در این فروشگاه کار میکنید، نظر خود را بیان کنید، من گوش میدهم.”
اکنون چیزهایی در خاطر بیل خلجان میکند. مدیر هرگز تاکنون دروغ نگفته است، و راستی میخواهد سخنان مرا بشنود. به همین جهت افکاری به نظر بیل میرسد که ابتدا به کندی و سپس به سرعت آنها را بیان میکند.
بعضی از آنها حقیقتاً عالی است و نظر مدیر فروشگاه را چندان جلب میکند که به او میگوید” توبیش از آن چه تصور میکردم با هوش هستی.” این دفعه گفت و شنید با تفاهم کامل پایان میپذیرد.
در حالت اول مدیر به سخنان بیل گوش نمیداد، بلکه فقط برای اوحرفمیزد؛و با آن که سخن گفتن او به اندازهی کافی روشن بود، هدف دور تر میرفت. در حالت دوم، مدیر فروشگاه گوش داد تا فهمید که چه چیزمایهی ناراحتی فروشنده شده است، و به همین جهت هر دو توانستند با هم راه بیایند.
اگر از روی میل و مهر در سخنان رو به رو به آن چه گفته میشود گوش فرا داریم، بی شک مقصود گوینده را درست فهم خواهیم کرد. ولی گوش دادن با سوءِ ظن و با نظر نقادی نیز در جهانی که آکنده از تبلیغات و آگهیهای تبلیغاتی گیج کننده برای فروش اشیاء است نیز ضرورت دارد، و ما در این جا بعضی از شیوههایی را که در گوش دادن همراه با نقادی لازم است بیان میکنیم.
باید متوجه باشیم که چه انگیزههایی سخنگو را به سخن گفتن وا داشته است. آیا آن سخنگو به صورت کلی و اساسی علایم صوتی یا کلماتی، مانند وطن و مادر و نیاکان و میراث افتخار آمیز ما، به کار میبرد که معانی مورد قبول عامه دارد و احتیاجی به فکر کردن پیش نمیآید، یا حقیقتاً در ضمن سخن خود میکوشد که فکر کند و سخن خود را بیان نماید؟ سخنان اشخاص معمولاً پر از علایم خاصی است که گوش تربیت شده خوب میتواندانواعآنها را از یکدیگر باز شناسد و غرض اصلی گوینده را در یابد.
آیا سخنگو از واقعیتها و حوادث سخن میگوید یا بیش تر به استدلال منطقی میپردازد؟ با تمرین میتوانید گوش را برای تمیز این دو نوع سخن در گفتارهای سیاسی و اقتصادی عادت دهید و انتقال از یکی به دیگری را ادراک کنید.
مستمع هم چنین باید وضع خود را نسبت به شخص سخن گو در نظر بگیرد و مواظب باشد که دانستههای قبلی او را بر له یا علیه او تحریک نکرده باشد. به طور خلاصه، شنونده باید اکتشاف کند که احساسات سخنگو نسبت به پیشامدها چگونه است، محرک او چیست، و خود وی چگونه شخصی است. این ارزش یابی ممکن است اجمالی باشد، ولی برای گرفتن تصمیم در دادن جواب عادلانه به او بسیار مؤثر است.
یک مطلب دیگر هست، و آن این که گوش دادن با دقت آدمی را در سخن گفتن ملایم میکند، و از جوش و خروش و دیوانگی میاندازد. مستمع خوب با حضور ذهن گو میدهد و غرضش آن است که چیزی بیاموزد و افکار تازهای پیدا کند.
آیا شما شنوندهی خوبی هستید؟
۲۸
از کشتن شوهران خود دست بکشید!
نوشتهی: لوییس ی. دبلین
پس از ۴۰ سال آمارگری در شرکت بیمهی بزرگی، به این نتیجه رسیدهام که بسیاری از مردانی که با مرگ پیش رسی از دنیا میروند، اگر بیش تر مورد توجه زنانشان قرار میگرفتند، از چنین مرگها در امان میماندند.
آمارهایشرکتهایبیمهی عمر گواه بر این حقیقت است که: هر چه خط دور کمر کوتاهتر شود، خط طول عمر دراز تر خواهد شد. کوششی که زنان برای زیبا نگاه داشتن اندام خود میکنند، سبب آن است که سخت مراقب وزن خود و خوراکی که میخورند باشند. در نتیجهی همین مراقبت است که هم ظاهر آنان جذاب تر شده است و هم سلامت مزاجشان. بدبختانه رسم چنان نبوده است که برای مردان هم چنین ترتیبی باب شود. همان زن کوچک و ظریف، پیوسته به این مینازد که برای شوهر خود خوراکهای خوش مزه و کیکها و نانهای گرم فراهم آورده، و همهیاینها سبب آن است که مرد افزایش وزن پیدا کند.
زیادی وزی با بسیاری از بیماریها، به خصوص بیماریهای قلب و اختلالات دستگاه گردش خون، همراه است: فشار خون،سخت شدن شریانها، و بیماریهای قلبی.اشخاص پر وزن در معرض بیماریهای مزمن کلیه و کبد و کیسهی صفرا، مرض قند، ورم مفاصل و فتق قرار دارند.
چاقی ارثی نیست. اکنون پر خوری از این خانه به آن خانه در حال سرایت است. هر جا که همهی افراد یک خانواده اضافه وزن دارند، معمولاً همهی آنان بیش از آن اندازه که لازم است خوراک میخورند، و عموماً این خوراک اضافی از جنس مواد شیرین و نشاستهای است.
شوهر متعارفی از آن جهت اضافه وزن پیدا میکند که با وجود آن که با پیش رفتن سن باید کم تر غذا بخورد، وی بر خلاف غذای بیش تری مصرف میکند. با گذشت عمر میزان سوخت و ساز در بدن او کند میشود؛ از آن جهت که فعالیت بدن کم تر میشود، دیگر به آن اندازه مادهی سوختنی که پیش تر محتاج بود احتیاج ندارد. اگر در معرض آن است که اضافه وزن پیدا کند. بایستی در عادات خوراک خوردن او تغییرات دایمی صورت گیرد. زن خانه باید غذا را باسالاد اشتها فریب کم کالری پر ویتامینی آغاز کند، و بکوشد که شوهر را از خوردن بستنیهای پر خامه و کیکهای چرب و شیرین باز دارد و بدرقهی غذا منحصر در میوه شود. باید از نگاهداری تنقلات در یخچال خودداری کند و شیرینی و کلوچه را دور بریزد.
بسیار اتفاق میافتد که فربهینتیجهی یک حالت عقلی بوده باشد. دکتر هری گولد، استاد دانشگاه کرنلمیگوید:” غالباً وقتی کسی ناراحتی دارد، یا میخواهد از کشیدگی اعصاب و سر خوردگی رهایی پیدا کند، به خوراک خوردن متوسل میشود.” (و بعضی به دلایل مشابه به میخوارگیمیپردازند که آن نیز کالریها را زیاد میکند.) همسر مردی که از خستگی اعصاب به پر خوری متوسل میشود، باید به او کمک کند و اسباب آسایش فکری او را فراهم آورد. باید گرسنگی عاطفی او را با محبت و تحسین سیر کند، و تکهی نان خامهای را از دسر او بردارد.
گرانی بهای غذاها سبب آن شده است که مردم مقدار بیش تری از مواد ئیدروکربن دار موجود در نان و سیب زمینی و رشته فرنگی و خوراکهای آردی مصرف کنند که همه برای پرهیزهای سبک وزنی حرام است. من به جای آنها تخم مرغ و پنیر و ماهی را سفارش میکنم. مقداری گوشت ماهی از هم وزن خود گوشت معمولی کالری کم تری دارد و مادهی پروتئینی آن گرسنگی را از میان میبرد.
مردی که در مدت ۱۰ سال به اندازهی ۱۰ کیلو اضافه وزن پیدا کرده است، نمیتواند این وزن اضافی را در ده روز کم کند. نه تنها باید راه زندگی او عوض شود، بلکه طرز تفکر تازهای نیز باید پیدا کند، و در این کار زن و شوهر هر دو باید کمک کنند.
در میان کسانی که در حدود ۵۰ سالگی از دنیا میروند، و معمولاً مرگشان شکلی از بیماریهای قلب یا دستگاه گردش خون است، و غالباً در این سنین است که تلاش فراوان و غذا خوردن زیاد و راحتی کم مرگ پیش رس را سبب میشود، شمارهی مردان ۷۰ تا ۸۰ درصد بیش از زنان است. نمونهی چنین کسان شخصی است که داستاناو را در این جا با نام مستعار نقل میکنم:
جان ادوردز مدیر ۳۵ سالهی یک اداره مردی است که، اگر زنده بماند، آیندهی بسیار درخشانی در پیش دارد. هر روز ساعت هفت و نیم صبح از خانه بیرون میرود و حدود ساعت هفت عصر باز میگردد، و پس از آن مدت یکی دو ساعت را به رسیدگی به کارهایی که از اداره با خود به خانه آورده میگذراند.
زنش، جین، بسیار به چنین شوهری افتخار میکند. چندی پیش به یکی از دوستان خانوادگی گفته بود که به شوهرش کار بهتری پیشنهاد کردهاند، و این برای مرد جوانی چون او بسیار مایه افتخار است.
آن دوست خانواده پرسیده بود:” آیا ساعت کار و مقدار تلاش شوهر شما کم تر خواهد شد؟”
” هرگز، ولی حقوق او بیش تر خواهد شد.”
” این خود کشی و استقبال از مرگ است. جان سخت تلاش میکند و بد غذا میخورد و در تعطیلات آخر هفته به ورزشهای سخت میپردازد، و همه اینها برای او زیان بخش است.”
در آخر گفت:” لااقل، تا زمانی که یک معاینهی همه جانبه از او نشده، نگذارید شغل تازهی خود را قبول کند.”
خوشبختانه جیین با این پیشنهاد موافقت کرد. پزشک نخستین آثار فرسودگی را در وجود جان مشاهده کرد، که از آن جمله بود زیاد شدن فشار خون. به جان نصیحت کرد که کم تر کار کند، و دستوری غذایی برایش نوشت که بسیاری از خوراکها که جین از روی نگرانی زنانه برای تقویت شوهرش فراهم میکرد از آن حذف شده بود.
بسیاری از زنان وظیفهی خود میدانند که شوهرانشان را به کارکردن بیش تر تشویق کنند و به خیال خود وسایل ترقی ایشان را فراهم سازند. ولی اگر زن روح قناعت و پرداختن به کارهای کم زحمت را در شوهر خود بیدار کند، به احتمال قوی به طول عمر او کمک کرده است؛ زن باید کاری کند که محیط صلح و صفایی برای شوهر فراهم آورد و چنان باشد مه از خوشیهای ساده لذت ببرد و شاد شود.
آمار نشان داده است که حوادث و تصادفات برای مردان فربه بیش تر است. شاید از آن جهت که برای فرار از تصادف چابکی لازم را ندارند، یا از آن جهت که آسیبهای بدنی دیگری با سنگینی وزن همراه است، به تازگی با قضیهی مرد ۴۰ سالهای رو به رو شدم که هنگام تعمیر شیروانی افتاده و کشته شده بود. زنش برای این که پولی نصیب وی شود وی را به کار خطرناکی انگیخته بود.
تصادفات، مانند بسیاری از امراض، گاهی نتیجهیکششها و گرفتاریهای عاطفی است. مردی که از همه جا نا امید شده و از زندگی به تنگ آمده، طعمهی خوبی برای حوادث میشود. خشم وی ممکن است سبب آن شود که در جاده گرفتار تصادف گردد؛ و نیز ممکن است مایهی پریشانی درونی او شود و در ضمن کار او را دچار خطرات ماشینهای کارخانه سازد. همهی این گونه خطرها را زن فهمیدهایمیتواند از پیش پای مرد خود بر دارد.
آیا زن برای نگاه داشتن ایمنی و سلامتی و زندگی شوی خود چه باید بکند؟ همان گونه که مراقب وزن خویش است باید مواظب وزن شوهرش نیز باشد، و اگر میبینید که شوهرش در حال سنگین شدن است باید وضع خوراک او را عوض کند. باید او را برای معاینهی کلی همه ساله نزد پزشک روانه کند، و اگر نابسامانیهایی پیش آمده است، باید شوهر خود را وادار کند که همهیدستورهای پزشک را انجام دهد. باید او را تشویق کند که به کار خود علاقهمند و در انجام آن خوشحال باشد، و به اندازه بکوشد، و برای ترقی زیاد تا حد خودکشی پیش نرود. باید به شوهر خود حالی کند که در خانه ماندن و راحت کردن خود نیز از وسایل تأمین آتیه است، و به همین جهت لازم است که وسایل راحتی و رفع خستگی شوهر را فراهم سازد.
بودن مردی در خانه بسیار مایهی خوشبختی است. این مرد را در خانه نگاه دارید.
******
مادری
مادری که تمام تابستان خود را در ییلاق وقف مصاحبت فرزندان خردسال خود کرده بود، هنگام بازگشت به شهر در یک مهمانی شام شرکت کرد. بر سر میز شام با کمال وحشت متوجه شد که به خانم سال خوردهای که کنار دست او نشسته است چنین میگوید:” شرط میبندم سوپ خود را پیش از تو تمام کنم.
۲۹
سالهایی به عمر خود بیفزایید
نوشتهی: فرنسیس و کاثارین دریک
این که در ۷۰ سالگی چه اندازه جوان باشید، بیش تر بسته به این است که ازسلامتی خود میان ۴۰ و ۶۰ سالگی چگونه مراقبت کردهاید. تقریباً همهی ما از لحاظ بدنی پس از ۴۰ سالگی در سراشیبی انحطاط میافتیم، گو این که بدنهای ما شایستگی آن را دارد که بدون از بین رفتن هیچ یک از نیروهای حیاتی آن تا ۱۰۰ سالگی باقی بماند. اکنون از برکت ” پیری شناسی” – یعنی آن شاخه از پزشکی که با حوادث وابستهی به بالا رفتن عمر در بدن ارتباط دارد- فرصت آن را پیدا کردهایم که با نیرو و نشاط تا ۷۰ و ۸۰ سالگی پیش برویم.
این امر به دو چیز بستگی دارد: راهنماییهای پیری شناسی مجرب و ابتکار خود شخص در مراجعهی به کارشناسان وپیروی کردن از دستورهای ایشان. اهمیت این برنامهی ساده را وضع بدنی اغلب آمریکاییانی که از ۶۰ سالگی گذشتهاند به خوبی نشان میدهد. بیست و هشت درصد از آنان وزن بدنشان از آن چه باید باشد بیش تر است، و ۹۹ درصد از چنین سنگین وزنی از آن است که خوراک خوردن آنان چنان که باید نیست. مردمان سنگین وزن در هر سنی به میزان تقریباً دو برابر اشخاص متعارفی مرگ و میر دارند. اغلب مردمان ۶۰ ساله از یک تا هشت بیماری یا نقص و اختلالی در وجودشان دیده میشود؛ از هر چهار نفر سه نرشان از حداقل کلسیم و پروتئین و آهن یا ویتامینهای لازم برای سلامتی کم تر دارند؛ ۲۵ درصد از کسانی که از ۶۵ سالگی گذشتهاند دچار کم خونی هستند.
بر خلاف، گزارش حال کسانی که مرتب برای بازرسی عمومی پزشکی به کارشناسان مراجعه کردهاندمایهی شگفتی است. در یکی از کلینیکهای پیری شناسی رود آیلند، در ظرف مدت ده سال گذشته، کم تر از یک درصد مراجعه کنندگان نیازمند رفتن به بیمارستان شدهاند. ثبت برداری از یک مرکز بیمهی کنکتیکوت در ظرف مدت پنج سال گذشته نشان داده است که میان کارمندانی که برای حفظ سلامت در دوران سال خوردگی به پزشکان پیری شناسی مراجعه کردهاند، مرگ و میر ۴۴ درصد کم تر از کارمندانی بوده است که از این کار شانه تهی کردهاند.
هر وقت که عمل جراحی ضرورت پیدا کرده است، به تجربه ثابت شده است که مراجعان به کلینیکهای پیری شناسی بهتر خطرات عمل جراحی را تحمل میکنند.
پس از ۴۰ سالگی، بیماریهای ما از علتهای متعدد تولد میشود، و به ندرت پیش از بیماری خبری از آمدن آن پیدا میکنیم. نابسامانیهای دوران کهولت، پیش از آن که به مرحلهی “علامت” دادن- درد، تب، تهوع، و غیره- برسند، عضو مهمی را در ناحیهای بسیار دور از آن جا که درد را نشان میدهد از کار انداختهاند.مثلاً حملهی قلبی که آقای جونز را به بیمارستان کشانید و ماهها بستری کرد، هیچ به این که قلب وی خراب باشد بستگی نداشت؛ علت آن جمع شدن چربی در شرایین وی بود که قلب را به تلمبه زدن بیش از متعارف و تحمل کار پر مشقت وا میداشت و حملهی قلبی عصیان قلب را در مقابل این کار سنگین نشان میداد. جونز، مانند اغلب کسانی که از “قلب” مینالند، با غذای روزانهی خود شیرینی و چربی زیاد مصرف میکرده است.
عمر اعضای مختلف بدن آدمی امری است که به فرد فرد آنها بستگی دارد. همان گونه که دکتر وارد کرمیتون، پیری شناس مشهور نیویورک گفته است:” مردی ۶۰ ساله ممکن است قلبی ۴۰ ساله، کلیهای ۵۰ ساله و کبدی ۸۰ ساله داشته باشد، و در عین حال بکوشد که مانند ۳۰ سالهها زندگی کند.”
نخستین وظیفهی پیری شناس آن است که حد اعلای قدرت سلامتی هر فرد را معین کند، و این کار را با معاینهی پزشکی کامل و آگاهی یافتن از زمینههای زندگی و کارها و غم و غصهها و مسئولیتها و چیزهای مشابه دیگر مراجعان انجام میدهد. اگر نتیجهی کلی خوب باشد، مراجعه کننده به راه کار خود میرود تا سر سال آینده به پیری شناس مراجعه کند. ولی اگر عضوی از وی نقصی داشته باشد، پیری شناس هر چه از پزشکی میداند به کار میبندد تا هر چه ممکن است شخص مورد مطالعه را از لحاظ بهداشتی به حد اعلای قدرت نزدیک کد و آن را در این مرحله نگاه دارد.
گرچه به احتیاط نزدیک تر آن است که در ۴۰ سالگی برای بازرسی کلی بهداشتی مراجعه کنیم تا در ۶۰ سالگی، ولی در هر سنی ولو بیماریهای مزمن هم بوده باشد کاری میشود کرد. مثلاً اگر قلب اصولاً ضعیف باشد، پیری شناس سایر اعضای بدن و طرز تغذیهی مراجعه کنندهی خود را دقیقاً مطالعه میکند. نیروی حیاتی و فعالیت شخص ممکن است با استعمال ید یا آهن افزایش یابد، مقاومت بدن با پروتئینها زیاد تر شود، پوست و انسان با استعمال ویتامینهای مناسب نرم و تازه شود، صلابت شرایین با پرهیز غذایی از میان برود، و خون با استفادهی از عصارهی جگر تقویت شود. چون همهی این کارها صورت گیر، خود به خود فشاری که بر قلب وارد میآمده کم تر خواهد شد.
آن چه که بیش تر مایهی خراب کاری در سلامتی پس از ۴۰ سالگی میشود، نظریههای بی جایی است دربارهی این که چه باید بخوریم و چه اندازه باید بخوریم. در این کشور اطراف ما خوراکیهای لذیذی به انواع گوناگون احاطه کرده است، و با وجود این گزارشهای پزشکی نشان میدهد که ۷۵ درصد از سال خوردگان که نیمهی جمعیت این کشور را تشکیل میدهند از بد خوراکی رنج میبرند.پزشکان نشان دادهاند که این خصوصیت منحصر به مردمان کم در آمد نیست بلکه ثروتمندان نیز چنین هستند. یکی از پیری شنایان حالت میلیونر ۶۰ سالهای را شرح داده است که با اعتقاد به این که پروتئینها و بالخاصه گوشت ” برای اشخاص بزرگ تر از ۴۰ ساله بد است” خود را دچار بیماری گرسنگی کرده بود.
آیا مردان و زنان بیش از ۴۰ ساله چه باید بخورند و چه اندازه بخورند؟ احتیاج غذایی در اشخاص متفاوت است، ولی بعضی از قواعد اساسی در تغذیه هست که به کار همگان میآید. کلسیم و آهن و پروتئینها در سر لوحهی مواد مورد لزوم قرار میگیرند، و اگر از این مواد در بدن فراوان نباشد بدن میخشکد و طراوت خود را از دست میدهد. هرگاه کلسیم بدن کم باشد، استخوان چنان که باید پس از شکستن جوش نمیخورد؛ فقر آهن که مهمتریننابسامانی در میان سال خوردگان است، سبب کم خونی و احساس خستگی و از پا در آمدن میشود؛ کمی پروتئین ما را عرضهی زخم معده قرار میدهد.
کلسیم که خون و استخوانها و بافتها را غذا میدهد در برگ سبزیجات و پنیر و شیر وجود دارد. آهن که به ساخته شدن خون مدد میرساند، در گوشت بی چربی و جگر و سبزیجات و تخم مرغ و حبوبات خشک و زردآلو و انگور موجود است. گوشت و لوبیا و بادام زمینی و ماهی و شیر و پنیر پروتئین فراوان دارند که برای بدن انرژی تولید میکند و وسیلهی ترمیم بافتهای از بین رفته است و بیماریها را از ما دور میکند.
میوههای خام و سبزیجات برای همه کس خوب است، ولی بدانید که اولاً اگر آنها را خرد کنید ارزش ویتامین آنها کم میشود، و ثانیاً اگر دانه یا الیافی داشته باشند، سبب تحریک رودههای تحریک پذیر میشوند. برای تعادل بدن مایعات نیز ضرورت دارند، و باید پس از ۴۰ سالگی روزانه میان یک تا دو لیتر به صورت آب و شیر و چای و قهوه و سوپ مصرف شوند.
ذیلاً فهرستی را که پزشکی برای حداقل احتیاجروزانهی شخص پس از ۴۰ سالگی نوشته است میآوریم:
شیر: نیم لیتر( تنها یا به شکل سوپ و شیر برنج و غیره.)
پرتقال، آب لیمو، یا آب گوجه فرنگی: یک خوراک شایسته.
سبزیجات سبز: یک خوراک
سبزیجات دیگر: یک خوراک.
تخم مرغ: یکی یا دوتا.
گوشت یا ماهی: یک خوراک.
کره یا مارگارین: با دو سه لقمه نان .
این فهرست ممکن است متناسب با احتیاجات افراد عوض شود و چیزهایی بر آن علاوه کنند. بیش تر مردم در محاسبهی کالری اشتباه میکنند. یک شخص ۶۰ ساله از شخص ۳۰ ساله ۳۵ درصد کم تر کالری میخواهد، حتی اگر هر دو یک نوع کار را انجام دهند. پس از ۴۰ سالگی، دستگاه تولید نیروی بدن که کارش تبدیل کالریها به انرژی است، نیروی کار کم تری پیدا میکند. نتیجه آن است که کالریها تبدیل نشده در اطراف کمر و بدتر از آن در اطراف شرایین و سایر اعضای بدن جمع میشود. بسیاری از مردم که سر سفره کم غذا میخورند، دچار عادت بسیار زشت و غیر بهداشتی تنقل خوردن میشوند. یکی از پیری شناسان علت پیر وزنی زنی را که” اشتهای گنجشکی” داشته آن میداند که وی هر شبفندق و پستهی شور کرده میخورده است.
کم نکردن مصرف چربی و نشاسته و قند پس از ۴۰ سالگی بلا برای جان خود خریدن است. اینها چیزهایی است که زندگی بسیاری از مردمان را با سکته و سخت شدن رگها و بیماری رگهای قلب پیش از موقع به پایان رسانیده است. ارقام ادارات بیمه نشان میدهد که اشخاص چاق و پر چربی و با فشار خون زیاد ۱۲ بار بیش از مردم معمولی در معرض بیماریهای قلب قرار میگیرند. پزشکان این عقیدهی عامیانه را قبول ندارند که سنگین وزن شدن در میانه عمر امر” طبیعی” باشد، پیش آمدن شکم و چاقی در سن متوسط حقیقتاً نتیجهی طرز تغذیهی نا متناسب با آن سن است.
دیگر از چیزهای که در برنامهی پیری باید مراعات شود خودداری از ورزشهای سخت، پیروی از تبلیغاتی دربارهی استراحت یا مشت و مال یا نوع کفشی است که باید پوشیده شود. گزارشهای پزشکی ثابت کرده است که با قرار گرفتن در تحت تعلیمات کارشناسان پیری شناسی، اکثریت سال خوردگان نشاطی بیش از آن چه داشتهاند پیدا میکنند، و عوارض پیری به تأخیر میافتد.
سرگذشت اسمیت و زنش ۵۰ ساله به نظر میرسند ولی واقعاً ۶۰ و ۶۲ سال دارند. جالب توجه است. چند سال پیش اسمیت به علت سرماخوردگی و اختلالات گوارشی و کلیوی و سنگین شدن سینه که از کار کردن وی رفته رفته جلو گیری میکرد، نزد پزشک رفت. به متخصص پیری شناسی گفت:” گمان میکنمناراحتیهای من علتی جز پیری نداشته باشد.” ولی آزمایش فشار خود زیاد را نشان داد و صدای ضعیفی در بالای قلب شنیده شد و در هر دو جیب استخوانی صورت علامت عفونت غفلت شده مشاهده گردید و معلوم شد که یکی از کلیهها به علت احتقان دراز مدت پروستات آسیب دیده و نقص اسید در شیرهی معده گوارش را مختل کرده است. خانم اسمیت با ۱۶۵ سانتی متر بلندی قامت ۶۹ کیلو گرم وزن داشت و با کمی راه آمدن برای رسیدن به مطب دکتر به سنگینی نفس میکشد، و خودش خیال میکرد که حالش بسیار خوب است. با همین حال خوبی که تصور میکرد، به آسانی سرما میخورد، و اعصابش ناراحت بود. معاینهی متخصص پیری شناس نشان داد که همهیناراحتیهای وی از طرز تغذیهی نادرست برخاسته است، به این معنی که مایع به اندازه نمیخورد، در خوردن مواد نشاستهای افراط میکرد، و نقص تیامین داشت که ویتامین ضد پیری است و اعصاب مخصوصاً بعد از ۴۰ سالگی به آن نیاز فراوان دارند.
اکنون چنان شده است که آقای اسمیت یک روز هم در سال از کار دست نمیکشد، و بیماریهای عفونی وی که با استعمال پنیسیلین مداوا میشد هرگز بازنگشته است؛ هر چه را میخوردمیگوارد و فشار خونش پایین آمده استو خانم اسمیت همان اندازه لباسی را میپوشد که در ۳۰ سالگی میپوشید؛ سوخت و ساز مواد غذایی در بدن او، از برکت بدی که مصرف میکند، به حال عادی رسیده و شاد و بشاش شده است. هر دو از علم پزشکی سپاس گزارند که این چنین سبب نشاط ونیرومندی ایشان شده است. در جواب پرسشهای دوستان خود میگویند:
” کم بخورید، زیاد بیاشامید، جدولی برای محاسبهیکالریهای غذایی و یک قپان داشته باشید و باقی کارها را به پزشک وا گذارید. چنین است که آدمی به یاد روز تولد افتادن را فراموش میکند.”
******
علم جدید” پیری شناسی” راه سلامتی بهتر را در زمان پیری نشان میدهد.
۳۰
آدمی نمیداند که چه کارها از او بر میآید
نوشتهی: الیزمیلر دیویس
درست پیش از نیمه شب ۱۸ فوریهی ۱۹۵۲، روی گیبی، رانندهی ۱۴ چرخ شرکتی در شهر هوستون، تگزاس، در میان راه ماشینش از کار باز ماند و فهمید که بنزین ندارد. از خانهای در آن نزدیکی به زنش تلفن کرد و گفت:” عزیزم، بنزینم تمام شده است، به دادم برس.” خانم گیبی بچهی شیرخوارش را بست و پشت اتومبیل نشست و بچه را کنار خود گذاشت تا به کمک شوهر بشتابد.
وقتی کارشان تمام شد و رو به خانه به راه افتادند، خانم گیبی پیشاپیش شوهر میراند. ناگهان دریافت که ماشینی با سرعت هر چه تمام تر از یکی از جادههای فرعی وارد شاه راه میشود، و او به زحمت خود را از تصادم با آن نگاه داشت. در آینهی کنار دست خود نگاه کرد که ببیند وضع شوهرش با آن ماشین چگونه خواهد بود. ناگهان صدای سهمگینی شنید. معلوم شد که شوهرش برای جلوگیری از تصادم خود را کنار کشیده و به درخت بلوط بزرگی در کنار جاده برخورد کرده است. قسمت یدکی کامیون برگشته و روی سقف اطاقک راننده افتاده، و روی در میان آن اطاقک محبوس مانده بود. موتور سیکلت سوار راه گذری به دهکدهی مجاور رفت و دون هنری نایب دهبان را به آن جا آورد.
هنری تصمیم گرفت که یدک کش را از روی اطاقک بلند کند. دو سه تراکتور به پیش و پس ماشین خرد شده بستند و هیچ از جا تکان نخورد. شعلههای خردی در زیر کامیون نمودار شد، و در آن جا هیچ وسیلهی آتش نشانی وجود نداشت. هنری همهیماشینهایی را که میگذشتند متوقف کرد و هر چه همه کوشیدند که با چکش و میلههای دیگر در اطاقک را باز کنند و روی گیبی را بیرون بکشند میسر نشد. چرخ فرمان تاب خورده بود و سینهی روی را میفشرد؛ پاهای او محکم میان ترمز و کلاچ گیر کرده بود. شعلههای بنزین از اطراف پاهای او بالا میآمد.
هنری بعدها به من گفت که:” من خود مأمور رسیدگی به تصادفات هستم، و باید بگوید که هرگز با حادثهای بدین خطرناکی رو به رو نشده و هیچ گاه آن طور بی چاره و بی وسیله نمانده بودم. یک نگاه به خانم گیبی و بچهیشیرخوارهاش و نگاه دیگری به شوهر بدبختش انداختم، و چیزی جز وقوع معجزهای برای نجات این مرد انتظار نداشتم.”
در این هنگام مرد سیاه درشتی از میان تاریکی بیرون آمد و آهسته گفت که:” اجازه میدهید کمک کنم؟” هنری سری جنباند که از سه تراکتور کاری بر نیامد و ازاسباب برش آهن اکسیژنی هم که حالا رسیده کاری ساخته نیست، از تو چه کاری بر میآید؟! آن مرد سیاه به کندی رو به اطاقک رفت و دست بر آن گذاشت و فشار داد و آن را باز کرد. همه دیدند که آن سیاه برای بیرون آوردن گیبی دست به درون اطاقک برد و فرش مشتعل آن را بیرون انداخت. سپس با دستهایبرهنهی خود شعلههای اطراف پای گیبی را خاموش کرد.
شاهد میگفت:” همین وقت بود که من توانستم چهرهی آن مرد سیاه پوست را ببینم. چنان مینمود که در حال خلسه یا خواب مغناطیسی است. کمی بعد تر حال او به حال کسی مینمود که خشم سرد و حساب شدهای در جان خود دارد. چنان مینمود که با آتش دشمن است. دست داخل اطاقک کرد و چرخ فرمان را مثل یک تکه حلبی پیچاند و از روی سینهی گیبی دور کرد. سپس دستهی ترمز را با یک دست و دستهی کلاچ را با دست دیگر گرفت و آنها را از دو طرف کشید و پاهای گیبی آزاد شد.” ولی هنوز لحظهی حساس فرا نرسیده بود. گیبی بی چاره چنان در تنگنا بود که گویی در قوطی له شدهی ساردین بر روی اجاقی جا گرفته است. مرد سیاه پوست درشت هیکل به صورتی مصمم و با کمال شکیبایی کوشید تا بلکه بتواند خود را در آن اطاقک له شده در کنار گیبی جای دهد. جا خیلی کوچک بود. پا از اطاقک بیرون گذاشت و کمی تردید کرد. شعلهها رو به افزایش بود. به آنها خیره شد و بالاخره تصمیم گرفت و دوباره پا به داخل اطاقک گذاشت و آخر کار چنان شد که توانست پای خود را محکم در کف اطاقک جا گیر کند. سپس شروع به راست کردن قامت خود کرد. عضلههای او پیچیده و آستین پیراهنش جدا شدو زنی گفت:” خدای من، دارد اطاقک را با زور شانه بلند میکند.” کشاورزی که شاهد منظره بود گفت:” من صدای شکسته شدن فلز را شنیدم.” هنگام که با هنری در این باره بحث میکردیم گفت:” سقف اطاقک را آن اندازه با شانهی خود بالا نگاه داشت که ما توانستیم گیبی را از آن بیرون بیاوریم.”
در آن حالی که همه برای نجات گیبی داشتند، هیچ کس متوجه آن نشد که از آن مرد سیه پوست تشکر کند یا حتی نام او را بپرسد. وقتی که به بیمارستان رسیدند، هنری به مخبران روزنامهها گفت:” آن شمشون اسرار آمیز به همان سرعتی که آمده بود به همان سرعت هم ناپدید شد. اگر به چشم خودندیده بودم، هرگز بور نمیکردم که یک فرد آدمی کاری بکند که از سه تراکتور ساخته نباشد.” خانم گیبی میگفت:” چقدر دلم میخواست که نام او را بدانم. رستمی بود.”
آن مرد سیاه، یعنی چارلز دنیس جونز رستم نیست. مردی است ۳۳ ساله با ۱۹۵ سانتی متر قامت و ۱۰۰ کیلو گرم وزن. در آن ساعت از گاراژی که در آن کار میکرد برای درست کردنچرخهای ماشینی که در میان راه مانده بود خارج شده و تصادفاً با حادثهی گیبی رو به رو شده بود. صبح فردای آن حادثه در همه جای شهر هوستون سخن از آن سیاه و شناختن او بود.همهیروزنامههای آن ناحیه تفصیل حادثه را منتشر کردند. ولی جونز حتی به زنش هم از آن چه گذشته بود چیزی نگفت. ارباب او، آقای مایرز، هنگامی که دید جونز از میان کارگرانی که دربارهی حادثه بحث میکنند کنار میکشد، دربارهی او به گمان افتاد. چون به یاد آورد که شب گذشته در ساعت تصادف جونز را برای تعمیری به خارجگاراژ فرستاده بود، عکسی از پروندهی او برداشت و به دهبان نشان داد و معلوم شد که آن سیاه دیشبی همین آقای جونز بوده است. و آن وقت بود که آقای مایرز فهمید که چگونه چارلی جونز قدرت مقابلهی با آتش پیدا کرده است. و آن دستان از این قرار است:
۱۴ ماه پیش از این حادثه، در یکی از شبهای ماه دسامبر، هنگامی که جونز به خانهی سه اطاقه ی خود که در آن با زنش میلدرد و پنج فرزند خرد سالشان به سر میبردمیآید، در زیر بغل خود یک درخت کوچک کاج و یک بسته ریسه چراغ تزیین برای روشن کردن آنها بر روی درخت در جشن میلاد مسیح اول سال داشت. به این خانواده در آن سال بدبختیهایی رسیده بود. دو ماه پیش از آن مادر زن و مادر شوهر به فاصلهی یک هفته از دنیا رفته بودند. با وجود این اولین کارول دختر بزرگ ۸ سالهی خانواده مشتاق درخت و چراغانی شب میلاد مسیح بود که اینک پدر آن را با خود همراه آورده بود. پدر با کار کردن ۱۶ ساعت در روز توانسته بود پولی فراهم آورد و دختر عزیزش را به آرزوی خود برساند. میلدرد آن شب در خانه نبود و برای آواز خواندن به کلیسا رفته بود. پدر به خاطر دخترش درخت میلاد را روشن کرد تا دخترش بتواند آن را ناگهانی هنگام آمدن مادر به او نشان دهد و خوشحالش کند؛ سپس لباس از تن بیرون آورد و به خواب رفت. ناگهان بوی سوختگی جونز را از خواب پراند؛ به سرعت به جست و جو پرداخت و تا پنج فرزند خود را از میان آتش بیرون نکشید و از پنجره به بیرز اطاق و در دامان مردمی که از خارج به کمک شتافته بودند نینداخت، آرام نگرفت.
در این میان میلدرد هم رسیده بود و شوهرش را صدا میکرد. آن گاه جونز صدای مردی را شنید، و این صدای خود او بود که میگفت:” نه نه، اولین کارول، بر گرد،.” و صدای کودکی در جواب او گفت که” من باید چراغهای میلادم را بردارم!” و دخترک مانند تیر شهاب خود را به میان شعلههای آتش افکند و جونز عقب دختر دوید، ولی نتوانست او را بگیرد، چه به محض این که نزدیک خانه شد آخرین بقایای آن آتش گرفت و خانه فرو ریخت. جونز بی هوش بر زمین پرتاب شد و او را از میان آتش دور کردند.
فردای آن روز، نخستین روزی بود که در ظرف مدت ده سال بر سر کار خود در شرکت حمل و نقل رابرستون حاضر نشد. آیا از مردی که یک فرزند و خانهی خود را ناگهان از دست داده، و باید خرج زن و چهار فرزند دیگر را فراهم کند، چه کار بر میآمد؟ پیش از آن که ساعت ۹ فرا برسد، کاغذی از این کارگاه به آن کارگاه در گردش بود، و چون ظهر شد، ۸۴ نفر کارگران شرکت مبلغ ۷۶۵ دلار و نیم اعانهی جمع آوری شده را در پاکتی سر به مهر گذاشتند و به جونز تسلیم کردند. روز دیگر کارگران کارگاه دیگری که میلدرد پیش ترها در آن مشغول به خدمت بود، چکی به مبلغ ۱۶ دلار با پست ارسال داشتند. پیوسته سؤالاتی از این قبیل میشد که: آیا به یک چمدان احتیاج دارید؟ یک کت برای بچهی شش ساله؟ و نظایر اینها. چنان مینمود که همه برای کمک کردن به خانوادهی جونز با هم متحد شدهاند. چارلی دست به کار ساختن خانهیتازهایشد. قصد آن داشت که پیش از آن که بچه تازهشان پا به دنیا بگذارد در زیر سقف خانهی متعلق به خودشان باشند. حالا میفهمید که چرا جونز این اندازه با آتش دشمنی دارد.
چایلدرز، رئیس شرکتی در هوستون، که از فداکاری و قهرمانی جونز آگاه شد، به روزنامهها نوشت که درصدد است موقوفهای تأسیس کند که با منافع آن یک بچهی سیاه پوست همه ساله به دانشگاه فرستاد شود، و خود مبلغ ۴۰۰ دلار به عنوان نخستین مبلغ پرداخت. این عمل در” هفتهی برادری” صورت گرفت، و چایلدرز گفت:” چه برادری بالاتر از کار جونز که حتی بدون توقع تشکر به چنان عملی دست زد.”
گروهی از مردم شهر در خانهای که جونز و زن و فرزندانش به دست خود ساخته بودند جمع آمدند و جونز را از قصد چایلدرز آگاه کردند.جونز و خانوادهاش ساکت در کنار یک دیگر ایستاده بودند. عاقبت چایلدرز سکوت را شکست و گفت که باید جونز چیزی بگوید که در روزنامهها چاپ شود. باید بگویدکه چگونه توانستچنان نیرویی پیدا کند که در اتومبیل را از جا بکند و سقف آن را با آن همه سنگینی و فشار تکان دهد.
جونز به چایلدرز و کسانی که در آن جا جمع شده بودند رو کرد و گفت:” یک انسان نمیتواند بداند که چه کارها از او ساخته است، مگر آن گاه که انسان دیگری را دچار مصیبت و بدبختی ببیند.”
۳۱)
من یک دختر کولی بودم
نوشتهی: بیلی دیویس
مدت کوتاهی پیش از این یک دختر ژنده پوش بودم که در کنار آتشی که شبها پدر و مادر بیابان گردم پهلوی چادر میافروختند مینشستم و بازماندهی روغنی را که در ته قوطیهای ساردین یافت میشد لیس میزدم. امروز شارمندی(= اهل شهر و مملکت؛ کسی که از تمام مزایای اهل مملکت بودن استفاده میکند) هستم پاکیزه و تربیت شده و دارای حقوق و وظایفی برابر با دیگر شارمندان. گمان میکنم که من بیش از هر شخص دیگری محصول تربیت دستگاه مدارس دولتی کشور خویشم. به همین جهت است که از قدر ناشناسی مردم نسبت به این مدارس بسیار تعجب میکنم و ناراحت میشوم. میخواهم چیزی را به مردم آمریکا بگویم که فراموش کرده یا هرگز آن را نشناختهاند، و آن رابطهای است که میان تربیت و تعلیم عمومی و آزادی شخصی وجود دارد. با گفتن داستان خود این امر را بر همه آشکار خواهم کرد.
من در میان تنها قبیلهی کولیهای آمریکایی به دنیا آمدهام این که کولی میگویم بیش تر از لحاظ طرز زندگی است تا از لحاظ خون و نژاد. شما چنین مردم را مکرر دیدهاید که در کنار پلی یا انباری یا طویلهای در یکی از شهرهای جنوبی چادرهایی زده و در آن زندگی میکنند. مردم دوره گردی هستند که گاهی با میوه چینی و پنبه چینی و گاهی با درو گری روزگار میگذراند. ولی بیش تر از این شهر به آن شهر کوچ میکنند و با پیلهوری و فروش کارهای دستی و اسب فروشی و کارد و قیچی تیز کنی و کلید سازی و چلنگری زندگی را میگذرانند.
خانوادهی من کارشان تهیهی چیزهای طرفهی روستایی بود. پدرم با شاخههای نازک بید که بر کنار رودخانهها میروید میز و صندلی و طرفههای دیگری میساخت. هر صبح من سبدهای بافته را که با گل کاغذی پر شده بود برای فروش با خود میبردم و به دوره گری میپرداختم. در پایین و بالای خیابانها و کوچهها از این در خانه به آن در خانه میرفتم و آرزو میکردم که خانهها زنگ داشته باشد تا خریداران را با زنگ خبر کنم. اگر کوبهی درها را میکوبیدم غالباً سگها بانگ میکردند و مایهی ناراحتی من میشدند؛ بیش از هر چیز از آن میترسیدم که در این میان با کودک دیگری رو به رو شوم.
کودکانی که در خانهها میزیستند بسیار پاکیزه و خوش سر و وضع مینمودند، و من با تعبیر کودکی خود آنها را صاف و نرم تصور میکردم. موهای من آشفته بود؛ لباسهای من معمولاً کثیف و اتو نخورده بود. دلم میخواست که مانند کودکانی باشم که در حیاطهای قشنگ به جست و جیز و بازی مشغولند. به خود میگفتم: چگونه ممکن است من هم مانند کسانی بشوم که در خانهها زندگی میکنند؟ از مدرسههای عمومی بسیار گریزان بودم، چون بچهها در آن جا زیاد بودند و به من میخندیدند و نگاههایشان مرا سخت ناراحت میکرد. خودشان کفشهای قشنگ واکس زده داشتند و کفشهای بافتگی مرا به یک دیگر نشان میدادند و مرا مسخره میکردند.
دبستان! آیا سر تفاوت من و آنان در همین بود؟ به خود میگفتم: شاید علت اساسی اختلاف میان من و کسانی که در خانه زندگی میکردند همین مدرسهها باشد. این فکر کاملاً مرا تحت تأثیر قرار داده بود. میگفتم که هر کس شیک باشد میتواند پاکیزه و صاف و نرم شود و در خانههای زیبا زندگی کند. میپنداشتم که مدرسه میتواند شخص را شیک و شسته رفته کند.
این را میدانستم که مدرسه رایگان است و فرض آن است که هر کودکی میتواند به آن داخل شود، ولی مدرسه رفتن مستلزم آن بود که شخص در محلی مقیم باشد، و این کار با ساختن میز و سبد و صندلی علفی و فروش آن به این خانه و آن خانه در این شهر و آن شهر سازگار نبود. به همین جهت تا دو سال پس از رسیدن به سن دبستان با کمال اشتیاقی که به این کار داشتم از رسیدن به آرزوی خود محروم ماندم. گاهی از پنجرهها به داخل کلاسهای مدرسه سر میکشیدم و اگر میسر میشد دزدانه به درون میرفتم و کتابها و میزهای صاف را لمس میکردم و مشتاقانه به تماشای تخته سیاه کلاس مشغول میشدم.
اول پاییزی بر زمینهای مزرعهای نزدیک و ایومینگ چادر زده بودیم. مردم درست در کار تهیهی مقدمات یکی از جشنهای ملی مربوط به یاد بود یکی از بزرگان بودند، و ما هم سفارشهایی از کارهای بافتنی گرفته بودیم که در آن جشن به کسانی به عنوان جایزه داده میشد. چنان مینمود که چند هفته در آن جا درنگ خواهیم کرد.
یکی از زنان به مادرم گفت:” من فرزندانم را به مدرسه خواهم فرستاد؛ هر روز اتوبوس دبستان از کنار همین جا میگذرد، چرا شما دختر خود را نمیفرستید؟”
معجزهی شد و لباس تازه و مداد بلند و سرخ رنگ و لوح زرد رنگ نوشتن و چاشت بندی ناهار برای من آماده شد. من در کنار گروهی از کودکان ایستاده بودم و با کمال بیتابی انتظار رسیدن اتوبوس را میکشیدم.
به زودی کلاس درس و معلمی و از آن شگفت انگیز تر میزی برای خود پیدا کردم. هنگامی که پشت میز خود نشستم با هر کس دیگر در کلاس برابر بودم. بیرون مدرسه میتوانستند به من و لباسهایم بخندند، چون در چادر زندگی میکردم و فروشندهی دوره گرد بودم.ولی تا آن زمان که پشت میز کلاس مینشستم و خوب درس میخواندم، دیگر آن تحقیرهای آزار دهنده به سراغم نمیآمد. بعضی از کودکان نرم و پاکیزه به خوبی من در کلاس درس نمیخواندند. بار دیگری که چنین کسانی مرا کولی کثیف خواندند هرگز احساس ناراحتی نکردم.
سالها که میگذشت مدرسههای فراوان دیدم. بعضی از مدارس تازه ساز با آجرهای زرد خود جلوهی خاص داشت. در کنارهی چمن زارهای نبراسکا مدرسهای تختهای بود که شن و ماسه ظاهر آن را میخراشید. در شهرهای کانزاس مدرسهها را با آجر سرخ رنگ ساخته بودند.
به هر شهری که میرسیدیم راه مدرسه را در پیش میگرفتم و آموزگاری را میجستم و به او میگفتم:” من میخواهم به دبستان بیایم، لطفاً نام مرا ثبت کنید.”
بدون استثنا همه جا با محبت مرا پذیره میشدند. البته همه جا یک تشریفات خسته کننده وجود داشت و پرسشهایی از این قبیل:” آدرس ندارید؟ ورقهی انتقال از دبستان سابق؟ کارنامه؟ چند کلاس خواندهاید؟” و جواب من آن بود که مثلاً:” نه آقا! من کلاس چهارم هستم. خواهش میکنم مرا به این کلاس بفرستید، اگر از عهده بر نیامدم مرا به کلاس پایین تر ببرید. آیا این طور ممکن است؟” مخاطب من در پایان پرسش و پاسخ لبخندی میزد و مرا به یک کلاس نزد آموزگاری میکرد.
خانم ویلیمز، آموزگاری که محبت مادری نشان میداد، متوجه شد که من از ترس سر به سر گذاشتن بچه ا در گوشهای از کلاس خود را پنهان کردهام. مرا گذاشت که در همان جا بنشینم و آب دادن گلدانهای کلاس را به من سپرد.
آموزگار دیگری، خانم یولند، یک روز متوجه شد که چشم من ناراحتی دارد. مرا با خود نزد چشم پزشکی برد و عینکی برایم خرید و گفت این دین تو باشد و تو هم روزی برای طفلی که محتاج عینک باشد عینکی خواهی خرید. سخن او زیباترین سخنی بود که تا آن زمان کسی به من گفته بود، زیرا چنان معنی میداد که خانم یولند میداند که من سراسر زندگی خود چادر نشین نخواهم بود.
همهی این چیزها محبت آموزگاران را به دل من انداخت. آنان دربارهی من به چیزهایی باور داشتند، در صورتی که حتی پدر و مادرم” بلند پروازی” مرا مسخره میکردند. آموزگاران نیک میدانستند که در زیر قیافهی کودکانهی من چه روحی در اهتزاز است.
بالاخره بعد از ظهر روز بسیار گرمی رسید که اتومبیل فورد کهنهی ما ناله کنان در کنار درهی کوچکی در جنوب کالیفرنیا به راه افتاد. آیا باید به خرما چینی بپردازیم؟ لوبیا چینی؟ هویج کندن؟ شاید برای میوه چینی به بکرز فیلد برویم؟ آیا ممکن است برای دست فروشی و دوره گردی متوجه کنارهها شویم؟
بار دیگر بنای مدرسهای را دیدم. مدرسهی بزرگی بود و اطراف آن درختان خرما دیده میشد و پشت سر آن یک ردیف تپههای خاکی به نظر میرسید. ذوق زده شدم و نفسم به شماره افتاد. پدرم به حالت ریش خند گفت:” باز بیلی چشمش به مدرسه افتاد!” بالاخره جرئت پیدا کردم و گفتم:” پدر، او سال است، و اکنون زمانی است که من باید به دبیرستان بروم.”
دو ساعت بعد چادرهای خود را در کنار ردیفی از درختان گز برافراشتیم، و صبح روز پس از آن برای ثبت نام عازم دبیرستان شدم. چند کودک دیگر نیز در دفتر دبیرستان نشسته و ورقههای درخواست را پر میکردند. در آن ضمن که برنامهی درسها را میخواندم، دلم فرو ریخت: آشپزی، خیاطی، ریاضیات، انگلیسی، بهداشت. از معلم پرسیدم که:” آیا ما خود حق انتخاب درس را نداریم؟” غالباً به این فکر افتادهام که وی میتوانست به آسانی مرا از خود دور کند و جواب تندی بدهد، ولی این کار را نکرد و نزدیک من آمد و در کنارم نشست و گفت:” البته درسهای انتخابی هست، ولی درسهای اساسی دیگری نیز هست که مطمئناً تا این جا هستید از خواندن آنها لذت خواهید برد.” به او گفتم:” من نمیتوانم این همه وقت را صرف آشپزی و خیاطی کنم؛ من اکنون از بیش تر شاگردان کلاس بزرگ ترم.” به من پیشنهاد کرد که با هم نزد مدیر مدرسه برویم.
مدیر پرسید:” شما خودتان چه درسهایی را خوب تر میدانید؟” و من در جواب گفتم:” تاریخ، نمایش، انگلیسی، و اسپانیایی.” مدیر گفت:” نمایش درس انتخابی کلاسهای بالا تر است، و برای یاد گرفتن زبان خارجی وقت دیر شده است.” مدیر به معلم نگاه کرد و گفت” اگر درس انگلیسی او خوب باشد و سخت بکوشد…” پس از این گفت و گو معلم زبان اسپانیایی را در خواستند تا از من چیزهایی بپرسد، و پس از آن دو معلم دیگر نیز وارد گفت و گو شدند، و نتیجهی بحث آن شد که مرا در هر چهار درسی که خواسته بودم پذیرفتند.
مدت چهار ماه در کنار درختهای گز ماندیم و من همه روزه به دبیرستان زرد رنگ میرفتم. ما( همهی هشت نفر بستگان ما) به کار خرما چینی و لوبیا چینی و بیرون آوردن هویج از زمین مشغول بودیم؛ من زنبیلها را در شهرچه های مجاور خانه به خانه میگرداندم و میفروختم. پخت و پز ما در هوای آزاد و روی آتش کنار چادر بود و همه پهلوی هم بر تخته یی زیر چادر به خواب میرفتیم. هنگامی که همه به خواب میرفتند، من در کنار یک چراغ نفتی به انجام دادن تکلیف مدرسه مشغول میشدم.
دیگر بچهی ولگرد و ژنده پوش نبودم. اکنون دانش آموز دبیرستانی بودم که در بازیهای دسته جمعی دبیرستان از قهرمانان به شمار میرفت. پاییز دیگر به دبیرستان دیگری در شهر دیگر رفتم، ولی روح هر دو دبیرستان یکی بود. بالاخره با کلاه و روپوش آبی خود آزادی و برابری را به دست آوردم و همین به من ایمان و الهام بخشید.
در آن شب که مقابل همه روی صحنه نشسته بودم و منتظر انجام تشریفات فارغالتحصیل شدن بودم، در اندیشهی همه چادرها و ارابهها و اتومبیلهای قراضهای افتادم که تا آن مدت در آنها به سر برده بودم. به یاد کفشهای بافتگی خود افتادم، و آن گاه به کفشهای زیبای آبی و سفیدی که بر پا داشتم نگریستم. متوجه ردیف دخترانی شدم که همه چون من روپوش آبی بر تن داشتند و از خانوادههای برجسته بودند و هیچ امتیازی نسبت به من نداشتند. آن گاه دانستم که” دموکراسی” یعنی چه.
این تصویر مربوط به احساسات نبود، بلکه مسئلهای مربوط به عقل و منطق بود. من دختری فقیر و دوره گرد بودم، در این دبیرستان بزرگ مدیریت روزنامهی مدرسه را بر عهده داشتم، و در تیمهای بازی شرکت میکردم، و ریاست یکی از انجمنهای دبیرستان با من بود.
به صف دبیران نگریستم، و از نیرویی که برای شکل دادن به زندگی مردم و تغییر دادن سرنوشت و آزاد کردن جهان دارند لذت بردم. اثر تربیت صحیح حقیقتاً نا محدود است. آن گاه به خطابهای که تهیه کرده بودم نظر انداختم که موضوع آن چنین بود:” مفهوم دبیرستان ما در نظر من.” کودکانه مینمود و ناقص. به خود گفتم که روزی باید چیزی بنویسم و در آن حق معلمان را در کشور آمریکا ادا کنم.
از آن به بعد برای انجام این وظیفه مکرر تلاش کردهام، ولی هرگز کلماتی را که میخواستهام نیافتهام. آن چه میتوانم بگویم بسیار کم است، ولی این هست که من اکنون بچهی رها شده و دوره گردی نیستم. من شارمندی هستم برابر با شارمندان دیگر. من اکنون در خانهای زندگی میکنم.
۳۲)
هر چه میخواهید بکنید و بیش تر عمر کنید
نوشتهی: دکتر تورمن ب. رایس
مادر پریشانی به من گفت:” هر چه قربان صدقهی فرزندم میروم، به هیچ وجه حاضر نیست اسفناج پختهاش را بخورد. شما میفرمایید چه کنم؟” به او توصیه کردم که به جای اسفناج تمشک و خامه به او بدهد. مادر که چنین شنید گفت:” شوخی میکنید آقای دکتر، و من در جواب او گفتم که هرگز قصد شوخی ندارم. پسر شما تمشک و خامه را که آکنده از ویتامینها و مواد معدنی است دوست دارد و اسفناج را دوست ندارد، چرا بی جهت او را آزار میدهید؟
من سخت به این مطلب عقیدهمندم که آدمی باید هر چه دلش میخواهد بکند. همین امر که شما از کاری خوشتان میآید دلیل کافی است برای این که آن کار را بکنید. البته مقصودم این نیست که هر شخص بی بند و بار و خود پسند و خود پرست باشد و هر کار غلطی را هم که دل خواه اوست انجام دهد. غرضم آن است که آدمی چنان زندگی کند که از زندگی بیش تر لذت ببرد و به او خوش بگذرد.
قرنهای متوالی همه در پی آن بودهاند که راهی برای دراز کردن مدت زندگی به دست آورند، و اکسیری فراهم سازند که برای زن و مرد جوانی جاودانی به بار آورد. در همین نزدیکی مؤسسهی پاستور پاریس خبر داده است که در صدد ساختن ” سرم جوانی” بر آمده است، و این طرح اکنون مراحل آزمایشی خود را طی میکند. فرض کنیم که این آرزو بر آورده شده باشد، آیا با این وسیله چه اندازه بشریت بهتر خواهد شد؟ اگر بنا باشد نتیجه آن شود که تنها شمارهی سالهایی که پس از آن آدمی پیر و بی حاصل میشود زیاد تر شود، چه سودی از این سرم به دست خواهد آمد؟ آیا بهتر آن نیست که در همین ایام عمر متوسطی که نصیب ما شده زندگی و شادی و خوشی بیش تری فراهم شود؟
یکی از دوستان پزشک من دربارهی یکی از بیماران خود با من صحبت میکرد که وی را از پدر طبیب خود به میراث برده است. این شخص در حدود ۹۰ سال عمر دارد و ظاهراً از سلامت کامل برخوردار است، ولی دوست طبیب من هرگز ندیده است که وی یک نفس بی شکایت بکشد، و در واقع چیزی جز باری بر دوش خود و رنج دایمی برای کسانش نیست. چنین مردی را اصلاً نمیتوان گفت که در این همه سالهای عمر که کرده در واقع” زندگی کرده است”. زندگی که با نشاط و فعالیت همراه نباشد زندگی نیست بلکه فقط وجود داشتن است.
شخصی هست که هرگز کاری را از آن جهت که مطبوع طبع وی یا مایهی سرور است انجام نمیدهد، بلکه از آن جهت که کار تعهدی بر گردن اوست به انجام کارهایش میپردازد. این شخص حقاً از کسانی است که بنا به ضربالمثل ” پیر به دنیا آمدهاند” چنین شخصی پیوسته مایهی ناراحتی کسان و آشنایان خویش است. زنی که ملاحظه را از حد گذرانده است، از آن زمان که شوهرش از دنیا رفته خندیدن را گناه می شمارد و کسی لبخندی از او ندیده است. این زن با بزرگ کردن بی جای اندوه خویش، حق استفادهی از خوشیهای زندگی را نه تنها از خود بلکه از فرزندانش نیز سلب کرده است.
بسیاری از مردم با پیروی از رژیم نامطبوعی برای حفظ سلامتی، به این خیال که چنین رژیمی برای آنان خوب است، مایهی بد بختی خویش را فراهم میآورند. با آن که کارشان پزشکی با سینه و بینی برهنه خوابیدن در هوای سرد را در اطاق کنار پنجرهی باز محکوم کردهاند، باز اشخاصی پیدا میشوند که به چنین طرز خفتنی معتقدند و آن را عمل میکنند. میلیونها آمریکایی دیده میشوند که یک تای پیراهن در هوای سرد صبحگاهی بر میخیزند و دنبال کار خود میروند، به این پندار که این ایستادگی در برابر سرمایی که اعصاب ایشان را میلرزاند سبب” سخت شدن” وجود ایشان میشود، در صورتی که در بیش تر حالات همین کارها سبب سرما خوردگی ایشان است.
یکی از دوستان من هر روز صبح در هوای سرد برای ورزش از اطاق بیرون میرود، به این امید که بدن مقاوم تر و محکم تری پیدا کند. آزمایشهای ارتش آمریکا نشان داده است که داوطلبانی که به ورزشهای بدنی سخت معتاد بودهاند، به احتمال قوی در اوضاع و احوال جنگ به اندازهی کسانی که اندام ورزیده و پیچیده ندارند نمیتوانند مقاومت نشان دهند.
کسانی هستند که دربارهی اوضاع و احوال مادی اطراف خود بسیار باریک بین و سخت گیر هستند. زنی در شهر ما زندگی میکند که بسیار کمال طلب است و دربارهی چیزهای جزئی دقت فراوان میکند. در این که هر چیزی در خانه باید جا و وضع خاصی داشته باشد- از مبل و جا سیگاری در اطاق گرفته تا کفش و چتر در بیرون اطاق- چنان وسواس به خرج میدهد که کسان و آشنایانش همه را دچار زحمت میکند. این خانم که به قصد خوب چنین وسواسهایی برای خود فراهم آورده است، اگر کمی از این باریک بینی و دقت خویش دست بر میداشت، بی شک زندگی بر وی و اطرافیانش شیرین تر میشد. زن و شوهرانی را میشناسم که چنان مقرراتی و پیرو آداب هستند که از سرگرمیهای خویش نیز لذتی نمیبرند. بریج یا گلف را برای آن بازی نمیکنند که از آن لذت ببرند، بلکه از آن جهت که این هاگ کارهایی است که باید انجام شود.”
از طرف دیگر کسانی را میبینیم که به عادت تهیه کردن و کنار گذاشتن چیزهایی که برای زندگی لازم است دچار شدهاند. خانمی هر چند یک بار لباس یا دست کش نوی میخرد، ولی هرگز دیده نشده است که لباس شیکی به تن داشته باشد. وی این چیزها را برای آیندهی نامعینی ذخیره میکند، و این آیندهای است که ظاهراً هرگز حال نخواهد بود. خانم دیگری که آموزگار دبستان است، چندین سال از رفتن به ییلاق و کنار دریا خودداری کرد تا در تعطیلات تابستانی درس بیش تری بخواند و دیپلمهای بالاتری به دست آورد. بالاخره دیپلم دکتری خود را گرفت و یک تابستانی برای نخستین بار به ییلاق رفت. ولی چون از جامعه دور مانده و از آداب معاشرت در ییلاق اطلاعی نداشت، چنان سر خورد که نیمه کاره از تعطیلات خود چشم پوشید و به شهر بازگشت. این خانم در درجهی دکتری هرگز به خوبی آموزگار بی دیپلم دکترایی نیست که به چشم شادتری به زندگی نظر میکند.
زندگی خود را با فکر کردن دایم در این باره که همه چیز باید درست و به نظام باشد تباه نکنید. هیچ مردی با اندیشه و نگرانی دایم داشتن دربارهی خانه و زندگی و حساب بانگ و کار و سلامتی خود نمیتواند سعادتمند باشد. زندگی با خطر همراه است و باید این را پذیرفت و از آن راه اندیشهای به دل راه نداد. کسانی که پیوسته میکوشند که زندگی را سالم تر بگذرانند. بسیار شده است که بیش از کسانی که این اندازه در بند جلوگیری آمیختهی به وسواس از مخاطرات نیستند در معرض حوادث قرار گرفتهاند.
بعضی بر این عقیدهاند که اگر چیزی نا مطبوع است باید برای ایشان خوب باشد، و با نتیجه گیری غلط از این پندار چنان میپندارند که هر چه لذت بخش است بد است. این نیز باطل است. جهان پر است از چیزهای خوب و شادی بخشی که برای خوشی ما وجود دارد، و از این قبیل است آفتاب و باران و خواب و خوراک و عشق و بازی و خنده. اگر از این چیزها رو گردان شویم، آیا با کفران نعمت خداوندی مرتکب گناهی نشده ایم؟
زندگی به نظر من هنری است و هنر بسیار مهم و ارزندهای است. با وجود این بسیار کسان از ورزیدن هنر زندگی غافل و جاهلند. خانم آن ماری معروف به بی بی موس بهترین نمونه است برای شما که بدانید چگونه از زندگی لذت ببرید و آن چه میخواهید بکنید. بی بی موس پیوسته مشتاق آن بود که نقاشی کند ولی تا سن ۷۸ سالگی نتوانست به این آرزوی خود برسد. اکنون در ۹۰ سالگی هم برای لذت خویش نقاشی میکند.
زندگی با کج اندیشی و تاریک بینی سازگار نیست. هرکس بخواهد میتواند خود را از این تاریک بینی برهاند و زندگی با سروری را آغاز کند. مالک یک تلمبه بنزین فروشی در یکی از راههای دور افتادهی کشور در رو کی مونتین مرد ظریف و تربیت شدهای است. خود وی برای من نقل کرد که:” زمانی شریکی داشتم و در مزرعهای در مانهاتان کار میکردیم؛ ولی از آن کار و زندگی بی زار بودم، در صورتی که از راه آن مزرعه داری عایدی سرشاری نصیبم میشد. به همین جهت آن کار را ترک کردم و چنان که میبینی به این جا آمدهام. این نقطهی از جهان مناسب حال من است و شاید برای دیگران چنین نباشد، و من از این کار بنزین فروشی کم دخلی که اکنون دارم لذت میبرم؛ زخم معدهی من خوب شد، اعصابم آرام گرفت، و اکنون خودم ارباب خودم هستم. هر وقت فکر سیاهی برایم پیدا شود مدت یک هفته این جا را ترک میکنم و به ماهیگیری میروم. پول زیاد به دست نمیآورم، ولی از هر زمان دیگری در زندگی خویش اکنون بیش تر لذت و خوشی دارم.”
مرد موفق واقعی کسی است که آن چه را دوست دارد انجام دهد. نه تنها خوشبخت تر خواهد بود، بلکه احتمال آن هست که زیاد تر نیز عمر کند. در کتاب” امثال سلیمان نبی” آمده است که” قلب شاد کار دارو میکند“، و هیچ دارویی با این دارو قابل مقایسه نیست.
۳۳)
چاقی: نخستین مشکل بهداشتی ما
نوشتهی: دکتر هووارد ا. رسک
همهی اشخاصی که امروز صبح روی ترازو ایستادند، دانستند که نیم یا یک کیلو اضافه وزن پیدا کردهاند، و خموشانه تصمیم گرفتند که اضافه وزن خود را کم کنند. بعضی از آنان تصمیم خود را عملی خواهند کرد، ولی پژوهشهای علمی نشان داده است که بیش تر ۲۵ میلیون فرد آمریکایی اضافه وزن دار احتمالاً به محض آن که سر خوراک بعدی مینشینند، تصمیم خود را فراموش میکنند.
بهداشت این اضافه وزن داران ما، که پنج میلیون از ایشان جداً اضافه وزن ترساننده دارند، یکی از مشکلات بهداشت ملی ماست. با آن که به کم کردن نسبت متوفیات کودکی و بچگی و اوایل بلوغ در آمریکا موفق شده و به آنان میبالیم، در کم کردن میزان متوفیات در سنین متوسط و پیشرفتهی عمر چندان توفیقی پیدا نکرده ایم. میزان مرگ و میر در سنین بالاتر از ۴۵ در آمریکا ۲۵ درصد زیادتر از نروژ و دانمارک است. اضافه وزن در میان عواملی که پس از ۴۵ سالگی سبب مرگ میشود نقش اساسی دارد.
در” مجلهی آمریکایی بهداشت عمومی” که تازه منتشر شده است، از سوءِ تغذیه در کشورهای توسعه نیافتن سخن فراوان گفته شده، ولی باید بدانیم که مشکل ما مشکل کشور” بیش از حد توسعه یافته” است. پر وزنی برای آیندهی آمریکاییان همان نقشی را دارد که مالاریا و بد غذایی برای فقر و بیچارگی بعضی از نقاط دیگر جهان دارد.
بر خلاف آن چه تصور میشود و پر وزنی را از مختصات کسانی میدانند که درآمد فراوان دارند، دکتر ا. پ .لوانگو، رئیس بهداری یکی از شرکتهای بزرگ نفتی آمریکا، پس از آزمایش ۵۰۰۰ حالت به این نتیجه رسیده است که میزان پر وزنی چه در میان کارگران و چه در میان کارمندان و اعضای هیأت مدیره یکسان بوده و در هر حال از هر ۴ نفر یک نفر دچار پر وزنی هستند. وی میگوید که در نتیجهی بهبود سطح زندگی در سالهای اخیر، فرد کارگر نیز مانند فرد عضو هیئت مدیره شده، و هر دوی آنان یکسان” با دندانهای خویش گور خود را حفر میکنند.”
دکتر لوئیس ای. دبلین و همکاران وی در شرکت بیمهی مترولیتن ثابت کردهاند که در میان کسانی که ۱۴ درصد اضافه وزن بیش از حد متعارفی دارند، مرگ و میر از همهی علتها ۲۲ درصد بیش از مرگ و میر در میان کسانی است که وزن عادی دارند. در میان اشخاصی که ۱۵ تا ۲۴ درصد اضافه وزن دارند، مرگ و میر ۴۴ درصد بیش از متعارف، و در میان آنان که ۲۵ درصد و بیش تر اضافه وزن دارند، این میزان ۷۵ درصد بیش از مرگ و میر در اشخاص با وزن متعارفی است. پژوهشی در حال ۵۰٫۰۰۰ نفر پر وزن از بیمه شدگان نشان داد که میزان مرگ و میر انان ۵۰ درصد بیش از میزان مرگ و میر در اشخاص متعارفی است. در این گونه اشخاص مرگ بیش تر در نتیجهی بیماریهای قلبی و عروقی و کلیوی و بیماریهای کبد و کیسهی صفرا بوده است.
تحقیق دیگری در افسران ارتش نشان داده است که میزان ابتلای به فشار خون در اشخاص پر وزن ۶/۴ در هزار است، در صورتی که این میزان در اشخاص با وزن متعارفی ۸/۱ در هزار بوده است. بیماریهای قلبی، از هر قبیل که بوده باشد، همیشه در صورت چاق بودن اشخاص مبتلا وخیم تر میشود.
البته این امر درسا است که علت اضافه وزن داشتن بعضی از اشخاص ساختمان عضوی یا نقصی در طرز عمل بعضی از دستگاه های بدنی است که باید مداوا شود، ولی در اکثریت اشخاص پر وزن علت این پر وزنی خوردن خوراک است بیش از اندازهای که بدن به آن نیازمند است. پژوهشهای علمی نشان داده است که در این گونه اشخاص همیشه میتوان تغذیه را چنان تنظیم کرد که وزن به حال عادی و متعارفی خود باز گردد و از آن تجاوز نکند. با این همه، کسی که پر وزن است، پیش از اقدام به کم کردن وزن، باید به پزشک مراجعه کند و از او دستور بگیرد. تنها پزشک است که میتواند وضع جسمانی و احساسی شخص پر وزن را ملاحظه و ارزیابی کند، و معلوم دارد که چه اندازه و با چه سرعت و از روی چه برنامه کم کردن وزن باید صورت بگیرد.
کسی که برای کم کردن وزن از یک برنامهی پرهیزی در خوراک پیروی میکند، باید چیزهایی در خصوص غذاها بداند. اصلی که باید در پرهیز غذایی مراعات شود این است که مقدار غذای مصرف شدهی روزانه کم تر از احتیاج بدن باشد، بی آن که پارهای از مواد غذایی که بدن به آنها نیاز دارد حذف شود، یا مقدار کالریها چنان زیاد و کم شود که ضایعات دیگری رخ دهد. بدن آدمی معمولاً ۱۵ درصد چربی دارد. این اندازه چربی برای بهداشت و تغذیهی صحیح ضرورت دارد، و هر چه بیش از آن باشد زاید است.
کسی که میخواهد وزن خود را کم کند، احتیاج به نوع خاصی از غذا ندارد، و نیز هرگز شایسته نیست که بی جهت پول خود را صرف خریدن خوراکیهای به اصطلاح” بهداشتی” کند. بیش تر خوراکیهایی که به بهداشت عمومی آسیب میرساند. و نیز دارو جواب گوی کم کردن وزن نخواهد شد. هر دارویی که سبب آن شود که بدون کم کردن مقدار خوراک روزانه مقدار کالریهای بیشتری در بدن بسوزد، خطرناک است. دارویی که در ۱۹۳۰ به این منظور به بازار آمد، البته توانست وزن اشخاص پر وزن را کم کند، ولی نتیجهی آن کری و کوری و فلج بود.
هیچ راه آسانی برای کم کردن وزن سالم نیست، و هیچ راه سالمی آسان نیست. شخص پر وزن باید این مطلب را خوب به ذهن خویش بسپارد که تنها تغییر دادن مداوم در شکل و عادت خوراک خوردن میتواند برای کم کردن وزن نتیجهی صحیح و پایدار بدهد.
۳۴)
چگونه از قید ترس آزاد شدم؟
نوشتهی: مارگارت لی رونبک
در آن هنگام که از دبیرستان فارغالتحصیل میشدم، کودک ترسو و خجالتی و دست و پا گم کنی بودم. ولی در نتیجهی آن که زیاد درس میخواندم جزو شاگردان خوب کلاس بودم و در روز جشن دبیرستان که مدعوین فراوان بودند مرا هم در میان عدهای از شاگردان برجسته بر روی صحنهی سالن دبیرستان نشانده بودند. در وسط سالن دعوت شدگان نشسته بودند که به نظر من، از ترسی که داشتم هم چون اشخاصی بودند که در دریایی غرق شدهاند و من تنها صورتهای آنان را به شکلی محو میدیدم. در میان آنان مادر خود را میدیدم که هنوز اثر ناراحت کنندهی سوزنهایی که برای دوختن لباس آن روز من با دست زده بود بر انگشت ابهام خود داشت؛ و در کنار او پدرم نشسته بود که یکی از گرانبهاترین روزهای مرخصی گرفتن خدمت خود را برای آن که ناظر یک حادثه بزرگ بوده باشد اختصاص داده بود. اگر آن روز مایهی خجالت و آبرو ریزی آنان میشدم، هرگز در تمام عمر نمیتوانستم این حادثهی ناگوار را فراموش کنم.
مبصر کلاس و ناطق کلاس و شاعر کلاس و من که بهترین دانش آموز کلاس بودم، چهار نفری در جایی نشسته بودیم که همهی چشمها ما را میدید. این که بنا بود چند کلمه صحبت کنم خود به اندازهی کافی مایهی وحشت بود، ولی بدتر از آن همین بود که در جایی نشسته بودم که همه مرا نگاه میکردند، و آن حالت ترس چنان سراپای وجود مرا فراگرفته بود که چون مردهای نیمه جان در جای خود نشسته بودم.
بدتر از همه این که در کنار من یک صندلی خالی گذاشته بودند و آن جای نشستن ناطقی بود که از خارج دعوت کرده بودند تا نطق افتتاحیه به وسیلهی او صورت بگیرد. دبیر زبان انگلیسی به من سفارش کرده بود که در مدت چند دقیقهای که آن ناطق کنار من نشسته است باید با وی صحبت کنم تا ملال خاطری برای او فراهم نشود و همهی مردمی که در آن جا نشستهاند بدانند که با مشغول کردن وی اسباب آسایش او را آماده ساختهام. این دیگر قوز بالا قوز بود؛ من چه چیزی داشتم که با یک مرد مسن بیگانه بگویم؟
این مهمان هنگامی با حرکت پر لطف خویش به بالای صحنه آمد که اور کستر دبیرستان مشغول نواختن” دانوب آبی” بود، و در این هنگام نومیدی و بیچارگی من به حد اعلای خود رسید. ولی دبیر انگلیسی از دور با سر اشاره کرد و وظیفهای بر عهدهی من گذاشته شده بود به این وسیله یادآوری کرد. ناچار خود را چنان نشان دادم که مشغول انجام وظیفه هستم. رو به آن مرد بیگانه کردم و با سخنی که از میان لبان لرزان و نیمه گشادهام بیرون میآمد گفتم:” وظیفهی من آن است که با صحبت سر شما را گرم کنم، ولی … ولی … بدبختانه چیزی ندارم که خدمتتان عرض کنم. ترس تا حد مرگ تمام وجود مرا فرا گرفته است.” و آن مرد در جواب من گفت:” من نیز ترس دارم. من یک نطق نوشته همراه دارم، ولی گمان نمیکنم چیز خوبی باشد، و از آن گذشته –” من با تعجب گفتم:” شما دلیلی برای ترسیدن ندارید.”
از روی مهربانی به من نگریست، و این نگاه هم چون نگاه مردی نبود که به کودکی مینگرد، بلکه هم چون نگاه انسانی به انسان دیگر بود، به این منظور که ببیند از چه راه میتواند به کمک وی برخیزد. آن گاه گفت:” شما هم نباید بترسید. من اکنون سری را به شما میگویم، و پس از آن دیگر هیچ گاه دچار ترس و وحشت نخواهید شد. هرکس بر روی زمین خجالتی است و در مقابل دیگران حواسش پرت میشود و به خود اطمینان کامل ندارد. اگر نخستین دقیقهی برخورد خود را با یک بیگانه صرف آن کنید که آن شخص خود را در برابر شما آسودهتر احساس کند، هرگز بار دیگر دچار پریشانی و دستپاچگی در برخورد با کسانی که نمیشناسید نخواهید شد. این را امتحان کنید.” در قیافهی محبوب وی چنان مهربانیی دیده میشد که به زودی تشخیص دادم مردی چون مهربان و با بصیرت چه مرد بزرگ و لطیفی میتواند بوده باشد. در جواب او از ته دل و با بانگ گفتم که البته این را امتحان خواهم کرد.
در این ضمن ناگهان متوجه شدم که” دانوب آبی” به پایان رسیده و بانگ صدای بلند من مانند بانگ گلولهای در فضا پیچیده و همه را متوجه ساخته است. مدیر دبیرستان به حالت توبیخ به من مینگریست و همهی هم کلاسانم از کاری که کرده بودم دهانشان باز مانده بود. لحظهای بود که امان داشت مایهی ناراحتی همهی حاضران فراهم شود. ولی آن مرد که در کنار من نشسته بود با آرامش خاطر به روی من خندید و چنان دوستانه دست به شانهی من زد که همهی حاضران از شبهه در آمدند و از آن چه گذشته بود خوش حال شدند. علی رغم خودم، آن چه را که دیر انگلیسی گفته بود به انجام رسانیدم، یعنی به صورت مطبوعی با مهمان دبیرستان چنان سخن گفتم که مایهی ناراحتی او فراهم نشد.
دیگر به یاد ندارم که نطق او و من به چه صورت بر گذار شد. ولی این را به خاطر دارم که بسیار خوشحال شدم و آن روز به صورت مطبوع و عجیبی پایان پذیرفت. از همه بالاتر یاد آوری اندرز کریمانهای است که آن مرد بیگانه به یک طفل ترسو داد و سر خودش را به وی گفت و گو که چگونه با کمک کردن به یک ناشناس میتوان ناراحتی خود را در ملاقات با وی از میان برداشت.
از این سر هزاران بار فایده بردهام؛ با هر نوع بیگانهای این اندرز سودمند میافتد، و به همین جهت است که پیوسته کوشیدم تا پیدا کنم آن مرد که بود و قدرشناسی خود را در این زمان که به جای کودک آن روزی زنی دارای زندگی شدهام بیان دارم.
به تازگی در انبار خانهی خودمان جعبهای از نوشتههای قدیم به دستم افتاد و در میان آنها برنامهی روز جشن دبیرستان سابق خودم را دیدم که لاک و مهر نقرهای رنگی بر روی آن بود و در یک سطر نوشته بود: نطق افتتاحیه توسط آقای فرانکلین د. رزولت، معاون وزارت دریا داری.
ولی اکنون برای اظهار قدردانی نسبت به این مرد بزرگوار دیر است، و تنها کاری که میتوانم بکنم این است که همان گونه که این سر به من رسید آن را به دیگران نیز بسپارم تا از آن مانند من بهرهمند شوند.
۳۵)
آرام گرفتن و در تأمل و مراقبه فرو رفتن
نوشتهی: دکتر اوستن فاکس ریگز
زندگی با حالت شدید کشیدگی اعصاب، هم از لحاظ بدنی زیان بخش است و هم از لحاظ روحی و فکری. همهی ما این طور فکر میکنیم که بهترین راه مصرف کردن اوقات فراغت این است که یا کار کنیم یا به بازی بپردازیم، و در هر دو راه سخت به کار برخیزیم. کم تر به خاطر ما میرسد که برای آرامش و آسایش در زندگی روزانه طریقهی سودمند دیگری نیز هست، یعنی آرام گریختن و به حالت تأمل و اندیشه کردن و مراقبه در آمدن.
اغلب مردم چون کسی را ببینند که در سالن مهمان خانه یا در اطاق خانهی خود آرام نشسته، نه چیزی میخواند و نه بازی میکند و نه به کاری میپردازد، تنها نشسته و ظاهراً کاری نمیکند، آیا چه تصوری دربارهی او برایشان حاصل میشود؟ نخستین تصور این است که وی انتظار کسی را میکشد، و شاید بیش تر مردم از ملالتی که در این حال برای او تصور میکنند، برایش غصه هم میخورند. هرگز این فکر به خاطرمان نمیرسد که آن شخص واقعاً مشغول کاری است که هم مهم است و هم مایهی سرور اوست، یعنی خود را رها کرده است که به میل خود پرواز کند و به عجایبی برسد؛ رابطهی خود را کاملاً از آن چه او را احاطه کرده بگسلد و بالهای خود را در تأمل بگسترد.
تأمل و مراقبه مایهی رفع خستگی و آرامش و استراحت است؛ انرژی آدمی را برای نیازمندیهای آینده ذخیره میکند و سبب آن است که زندگی متعادل و قابل ارتجاع بماند. از همین راه در تعیین ارزش امور و مطالب تجدید نظر میکنیم و این خود سبب تکامل درونی ما میشود.
هیچ راه و رسم و شیوهی خاصی برای این تأمل ضرورت ندارد. تنها کاری که لازم است، این است که ذهن و فکر خود را آزاد کنیم و به ان اجازه دهیم که در کمال آرامش در ماورای چیزهای مشخص و به اصطلاح ” عملی” زمان حاضر به جولان در آید. کاری که باید بشود این است که از روی قصد و اراده به افکار خود فرمان دهیم که به مرخصی بروند و واقعیتهای کوچک تر زندگی روزانه را ترک کنند، و به این ترتیب آگاهانه برای خود حالتی ایجاد کنیم شبیه حالت کسی که خود به خود با شنیدن یک موسیقی زیبا یا تماشای یک غروب خورشید دل انگیز یا تماشای عظمت یک کوه به آن حالت در میآید.
هیچ وسیلهی مادی برای این کار ضرورت ندارد، جز آن که جای نشسته جای راحتی باشد. البته محیط آرام و زیبا به تأمل کمک میکند، و در پیدا شدن حالت خاص ذهن مؤثر است.
روان شناس بزرگ، ویلیم جیمز، به شاگردان خود غالباً سفارش میکرد که از رفتن به کلیسا خودداری نکنند. به ما میگفت که عادت رفتن به جای خاموش و آرامی که آدمی را در خط اندیشهی تأملی میاندازد وسیلهی خوبی است برای آن که فکر مستقیم پیدا کند و راه راست را بیابد. میگفت که رفتن به کلیسا بسیار شبیه به حالت کسی است که جمعیتی را در حال جوش و خروش میبیند و از حقیقت ماجرا خبری ندارد، ان گاه به بالای یک بلندی میرود و از آن جا نظری به جمعیت میاندازد و حقیقت حال را در مییابد، سپس پایین میآید و درست راهی را که باید برود انتخاب میکند. تأمل نیز چنین است و ما را از توجه به چیزهای کوچک بالاتر نگاه میدارد و چنان میشود که میتوانیم چیزهای کم اهمیت را از چیزهای با اهمیت تشخیص دهیم.
برای آن که عمل تأمل و مراقبه آغاز شود، باید که شخص ذهن خود را در جهت راست بیندازد. از این عمل مقدماتی باید منظور آن باشد که فکر از چیزهای معمولی برتر و بیرون تر رود، نه این که فروتر و درون تر آید و به خصوصیاتی که خود شخص مرکز آن است توجه پیدا کند.
فکر که از نقشه کشیدن و توجه کردن به مطالب خصوصی خسته شده است، با کمال آسایش و راحتی چنین چیزها را ترک میکند و به جولان در افقهای دور دست میپردازد. بهترین راه برای شروع کردن کار آن است که در مدتهای کوتاهی فکر خود را دربارهی موضوعات مجردی تمرکز دهیم، و از این قبیل است مسائلی مانند این که: نیکی چیست؟ حقیقت یعنی چه؟ شجاعت یعنی چه؟ سرنوشت نسل بشر چیست؟ جاودانی روح چه معنی میدهد؟ و مطالب دیگری که حقایق ابدی ادیان را تشکیل میدهند. راه دیگر این است که ضربالمثلی الهام بخش را در نظر بگیرید و چنان کنید که معنی واقعی آن یا اندیشهای که از آن برخاسته است در ذهن شما مستقر شود. شاید در همین ضمن تعبیر تازهای دربارهی آن به نظر شما برسد.
در گرفتاری و در آن هنگام که پریشانی جان آدمی را میخورد و شخص در تحت تأثیر هیجانات شدید قرار گرفته است، هیچ راهی بهتر از تأمل و مراقبه برای رسیدن به آرامش و آسایش نسبی وجود ندارد. و برای کسی که در به کار بردن وقت و نیروی خود کمال صرفه جویی را مراعات میکند، هیچ راهی برای آن که عقل و قضاوت تحت ضبط در آید با صرفهتر از این راه نیست. تأمل یکی از قسمتهای مهم زیستن از روی حکمت است.
۳۶)
چگونه از سختی کار بپرهیزیم
نوشته ی: دکتر ویلیم ج. ریلی
آیا شغل شما برایتان کار است یا سرگرمی؟ اگر کار باشد، شاید عاقلانه آن باشد که پیش از تمام شدن ماه از آن دست بردارید. کار عبارت از آن است که آدمی عملی را انجام دهد که از آن لذت نمی برد. عمر ما کوتاه تر و گرانبها تر از آن است که صرف مشاغلی شود که جان شما را می خورد یا شما را ناچار از آن می کند که هم کار کسانی باشید که از بودن با آن ها بیزارید. یا به عملی بپردازید که آماده ی آن نشده اید.
همه ی پژوهش های من به این نتیجه رسیده است که اکثریت آمریکاییان از شغل خود خرسندی ندارند و آرزوی آن می کنند که حرفه ی دیگری داشته باشند. حسابدارانی را دیده ام که دلشان می خواست آموزگار یا مکتشف باشند، و فروشندگانی را می شناسم که آرزو می کردند کارشان تزیین ویترین های فروشگاه ها باشد. در این نزدیکی ها با پسر وکیل دعاوی ثروتمندی آشنا شدم که سخت مشغول تحصیل علم حقوق بود. می گفت:” جان می کنم و درس می خوانم.” ته دلش می خواست که زمین شناس باشد.
واکنش کسی که حرفه اش را دوست ندارد این است که بد خلق و عصبانی می شود. به آسانی خسته و گرفتار بی خوابی و بد گواری می شود. به تدریج که به بی حاصلی زندگی خود توجه پیدا می کند، حالت عصبانی در او پیدا می شود و نسبت به دنیا نظر بد پیدا می کند.
به تازگی با خبر نگاری آشنا شدم که چون در نویسندگی شایستگی داشته او را سفارش کرده بودند که در کار روزنامه نگاری وارد شود. وی از کار خود نفرت داشت. چون طبعاً برای این حرفه صلاحیت نداشت، بسیار کند در کار خود پیشرفت پیدا می کرد. پیوسته آرزویش آن بود که آموزگار شود. به او توصیه کردم که در یک دبستان پسرانه شغل آموزگاری اختیار کند، و اکنون وی در ساعات فراغت خود مشغول نویسندگی است. اولین بار است که در زندگی خود را کامل تصور می کند.
غالباً چنان است که برای راحتی از کار لازم نیست که شخص نوع حرفه ی خود را کاملاً عوض کند. چند مله قبل رئیس اداری یک کارخانه را که حالت عصبی ناراحتی داشت معاینه کردم. تشخیص آن بود که در کار فعلی خود بیشتر با اشیاء سرو کار دارد، در صورتی که آرزوی وی آن است که بیشتر با اشخاص سرو کار داشته باشد.
نصیحت من آن بود که وی در همین کار اداری باقی بماند، ولی نوعی از آن را انتخاب کند که بیشتر با اشخاص ارتباط داشته باشد. یک ماه بعد به من نوشت که رئیس اداری یک بیمارستان شده است.
گاهی چنان است که تغییر ناگهانی شغل عملی نیست. ولی همیشه این امکان هست که در ساعات فراغت ذوق و سلیقه ی خود را در میدان عمل دگری که میل دارید بیازمایید و از آن شغل اطلاع بیشتری به دست آورید. پس از آن باید نقشه ای پیش خود طرح کنید و معلوم دارید تا چه مدت می توانید از شغل فعلی دست بکشید و به کارآزموده ی دل خواه خود بپردازید. هنگامی که هربرت هوور بران شد که وارد مهندسی شود، نخستین کاری که کرد آن بود که شغل ماشین نویسی اختیار کرد تا بتواند به این صورت در یک دستگاه مهندسی مشغول به کار شود.
مهم ترین کار آن است که نقشه ی طرح شده کاملاً اجرا شود. اگر برای عقب انداختن نقشه ی خود دنبال بهانه بگردید، بدانید که محکوم هستید که در وضع موجود باقی بمانید. اشخاص فراوانی را دیده ام که پیوسته بهانه هایی از این قبیل برای خود می آورند.
“من پول ندارم” چندی پیش به مرد ۵۰ ساله ای برخوردم که کارش خم شدن به روی تخته ی رسم و نقشه کشی بود. می گفت که از زمان دبیرستان رفتن پیوسته دلش می خواسته است که نقاش منظره ساز باشد. چون به او گفتم که دوست دارم بعضی از کارهای نقاشی او را ببینم، در جوابم گفت:” هرگز نقاشی نکرده ام. هیچ وقت پولی نداشته ام که هنگام نقاشی کردن با آن گذران کنم.”
“من وقت ندارم” مأمور پمپ بنزینی که دلش می خواست حسابدار شود، می گفت که چون وقت نداشته، از دنبال کردن درس حسابداری با مکاتبه صرف نظر کرده است. پس از تحقیق معلوم شد که در هفته ی گذشته گلف بازی کرده. به سینما رفته، در بازی ورق شرکت کرده، و دو ساعت در یک قهوه خانه وقت گذرانده است.
“خانواده ی من نمی خواهند” غالباً زنان چنان می خواهند که شوهرانشان در کار خود تغییر ناگهانی ندهند، مبادا که از وقت خانه ماندنشان کم شود، یا خرجی خانه را کم کنند، یا حیثیت اجتماعی خانواده شکستی ببیند. ولی اگر شوهران پا فشاری کنند، و به زنان خود بفهمانند که تغییر کار چه تأثیری در خانواده خواهد داشت، غالباً زنان خرسندی نشان خواهند داد.
مدر ۳۸ ساله ای را می شناسم که در سر کارگری یک کارخانه کاملاً فرسوده شده بود. تصمیم گرفت که پزشک روستا شود و در کانزاس که محل گذران دوران جوانیش بود به طبابت اشتغال ورزد اکنون شب ها به عنوان کارگر فنی در یک گاراژ کار می کند و روز ها به تحصیل پزشکی مشغول است. این مرد دیگر آن خستگی و فرسودگی سابق را ندارد. وی معنی پیشرفت را فهمیده و لذت آن را احساس کرده است.
آن گونه که من دریافته ام، برای موفقیت در شغل سه عامل اساسی وجود دارد:
نخست شایستگی شما برای انجام آن شغل است. دوم قابلیت شماست در این که در کاری که بر عهده می گیرید، چنان که لازم است با دیگران راه بیایید. سوم میل واقعی شماست به انجام آن کار.
از این سه عامل، شایستگی معمولاً از همه کم اهمیت تر است، و عاملی که در موفقیت تأثیر عظیم و تعیین کننده دارد، همان میل و شوق به شغل است. در شرکت بزرگی که عامل میل کارمندان ان همراه با دو عامل دیگر مورد توجه قرار گرفت و از روی آن عمل شد، شماره ی کارگرانی که هر سال تغییر شغل به آن ها داده می شد به نصف رسید. و در شرکت دیگری که همه ساله دو ثلث کارگران، ترک خدمت می کردند یا تغییر شغل می دادن، با در نظر گرفتن عامل میل در تعیین کارگران، شماره ی این گونه کارگران و کارمندان نصف شد.
تامس ادیسون برای اکتشاف نوع عقلاقه مندی کارمندان تازه نقشه ی ساده ای طرح ریخته بود. کارمندان تازه وارد را به نوبت به تماشای همه ی آزمایشگاه ها می فرستاد. هر روز این تازه واردان موظف بودند که گزارشی از دیده های خود بدهند و اگر در مورد مشهودات خود پیشنهاد ها و انتقادهایی دارند در آن گزارش بنویسند. جوانی که در رشته ی شیمی تحصیل کرده و به عنوان کارکردن در امور مربوط به شیمی پیشنهاد خدمت داده بود، در نوشته های خود هیچ سخن از مسائل مربوط به شیمی میان نیاورد و توجه وی بیش تر معطوف به تولید و بسته بندی بود. واضح بود که این گونه چیزها دلچسب او است و به همین جهت او را به قسمت تولید فرستادند.
بعضی از شرکت ها کارمندان تازه را در چند هفته ی اول به انواع مشاغل می گمارند و سپس از ایشان می پرسند که کدام یک را بیشتر دوست دارند؛ به نظر من این روش بسیار پسندیده است؛ با این همه صاحبان صنایع هنوز نسبت به عامل میل در استخدام کارگران جاهلند و آن را در استخدام رعایت نمی کنند.
میلیون ها اشخاص از آن جهت عقب مانده اند که راه مماشات و معامله ی با دیگران را نمی دانند. اگر پیوسته با همکاران خود در جنگ و نزاع باشید، شغل شما بدترین شغل خواهد بود، ولی اگر کسی در ارتباط با دیگران جانب عقل و مردم داری را نگاه دارد، تقریباً هر شغلی برای او جالب و مطبوع خواهد شد. لورد چستر فیلد، در نامه ای که به پسر خود نوشته، راه جالب مهربانی دیگران را چنین نشان داده است:
“ چنان کن که دیگران ود را کمی بیشتر دوست بدارند، و آن وقت به تو قول می دهم که تو را بسیار خوب دوست خواهند داشت.”
و نیز هر حرفه، در صورت توجه کردن شخص به بهتر انجام دادن آن، دلچسب تر می شود. صاحب حرفه باید خوب دقیق شود که در کجای آن حرفه مرحله ای است که ابتکار وی می تواند در آن به کار افتد و سبب بهتر شدن آن شود.
با این همه، بهترین راه برای رسیدن به خوشبختی واقعی در کار این است که آدمی در شغلی که آن را بیش از شغل های دیگر دوست دارد، تمام مهات و شوق خد را به کنار اندازد. در چنین شغل است که هدف داری و تکامل را احساس می کنید. این دیگر کار نیست و لذت است. پزشکی که نبض زندگی را احساس کرده است، هرگز هنگام ترک یک مهمانی برای رفتن به عیادت بیمار احساس این نمی کند که مشغول کار است، بلکه آن را لذتی می شناسد.
روی هم رفته باید گفت که تاکنون به آن چه ما دوست داریم انجام دهیم کمتر اهمیت داده شده است که باید انجام دهیم. آملیا ارهارت نوشته است که:” از آ جهت بر فراز اقیانوس اطلس پرواز کردم که این کار را دوست داشتم. اگر بر اقیانوس اطلس پرواز کنید، یا کنار خیابان جگر و دل و قلوه بفروشید، یا آسمان خراش بسازید، یا کامیون برانید، بزرگ ترین قدرت شما از آن بر می خیزد که با کمال میل بخواهید کاری را که در دست دارید انجام دهید، و آن را خوب انجام دهید.”
۳۷)
فراموش کنید!
نوشتهی: و. ا. سانگستر
من حافظهی بسیار خوبی دارم. هر چه را که بخواهم به خوبی به یاد میآورم. ولی آن چه مهم است این است که توانستهام حقایقی را که در این جملهی هانری برگسون، فیلسوف نامدار فرانسوی، نهفته است به خوبی ادراک کنم: وظیفهی” دماغ آن است که به ما این توانایی را بدهد که به جای حفظ کردن و به خاطر سپردن فراموش کنیم.”
بسیار کسان هستند که از راه بی حافظگی و ذهول فراموشکارند. مبلغ بزرگ، تمپل گیردنر، چنان بود که بسیاری از چیزهای شخصی او را پیوسته دیگران بایست برایش میفرستادند: کفش، کتاب، مسواک، پالتو و نظایر اینها. روزی در شهر بیرمنگهام با دوستی رو به رو شد و برای آن که چیزی را در دفتر خود یادداشت کند چمدانش را بر زمین گذاشت، و هنگامی که به راه افتاد چمدانش بر جای مانده بود.
شاید این فراموشکاری و ذهول چندان جالب نباشد. زنی که شوهرش روز تولد او را فراموش کند هرگز از این کار شوهر خوشحال نمیشود. ولی اگر از من بپرسند که از میان چیزهایی که باید به یاد بمانند و فراموش شدهاند، و چیزهایی که باید فراموش شوند و به یاد ماندهاند، کدام یک بیشتر مایهی ناراحتی من میشوند، بی تردید دستهی دوم را معرفی خواهم کرد. آن چه بیشتر به آن احتیاج داریم حافظهی خوب نیست بلکه نیروی فراموشی خوب است.
بعضی از فراموشیها طبیعی و نتیجهی گذشت زمان است، نه این که نتیجهی کوششی از روی اختیار و آگاهی بوده باشد. این گفته که زمان درمان همه چیز است، در عین حال هم معنی دار و هم مهمل و بی معنی است. چه گذشت زمان آزمایشهای آمیختهی با خوشی همراه میآورد و سبب زنده شدن خاطرههای شیرین میشود و شکستهای زندگی را جبران میکند. حافظهی از روی آگاهی و دانسته همیشه انتخاب موضوعات دلپسند را بر موضوعات نا دلپسند ترجیح میدهد. پیوسته در ان میکوشد که تجربههای ناگوار زندگی را در ژرفای چاه فراموشی پنهان کند و تنها چیزهایی را در دسترس نگاه دارد که از یاد آوری آنها لذت میبریم. با این همه حافظهی طبیعی چنان نیست که بتواند همهی یادگاریهای نامطبوع را از دسترس ما دور نگاه دارد. آغاز کار با حافظه است، ولی خود باید راههایی پیدا کنیم و کار این حافظه را به کمال برسانیم.
شاید حادثهی دل خراشی را نتوان از یاد برد، ولی آدمی باید بیاموزد که با یاد آوری آن حادثه خود را نبازد و خرد نشود. خطر به یاد آوردن چیزهای بد در آن است که هنگام یاد آوری آنها را به عنوان واقعیاتی مورد نظر قرار نمیدهیم، بلکه خاطرهی ناراحتی و تنفری را همیشه از آن حوادث در وجود خود زنده نگاه میداریم. مردمی را دیدهام که داشتن حس تنفر و ناراحتی را در مقابل حقهای که کسی به ایشان زده است، عمل صوابی میدانند. چنین فکری بر حق باشد یا نباشد، آن چه باید دانست این است که ناراحتی فکری و درد انتقام جویی هم چون سمی در وجود آدمی کارگر است. بهتر این است که خود را از چنگ این گونه ناراحتیها خلاص کنیم، و بهترین راه خلاصی آن است که روش فراموش کردن را بیاموزیم.
اگر بگویید که” من نمیتوانم فراموش کنم،” در جواب خواهم گفت که” حق با شما نیست. سخن شما به این معنی است که اراده هیچ تصرفی در حافظه ندارد. باید بگویم که با تمرین چنین کاری از اراده ساخته است.” اما نوئل کانت سالها با کمال اعتماد و نوکری به نام لامپه با او زندگی میکرد. روزی فهمید که نوکرش مرد درستی نیست و ناچار او را از پیش خود راند. میدانید چگونه تو را از یاد برد؛ این نوشتهی دوست داشتنی در کتابچهی یادداشتهای روزانهی او جواب شما را میدهد:” به یاد داشته باش که لامپه را فراموش کنی.” کانت یکی از فلاسفهی بزرگ جهان است، و او است که فراموشی را به حافظهی خود میسپارد تا همیشه به یاد داشته باشد که باید لامپه را فراموش کند.
برای فراموش کردن درست عکس کیفیتی لازم است که برای به خاطر سپردن در کار است. برای به خاطر سپردن باید صورتی را که از امری در ذهن پیدا شده زنده نگاه داریم و هر چند یک بار حیات تازه به آن بدهیم تا به این صورت خوب در ذهن جایگزین شود. عکس این کار آن است که هیچ کوششی برای زنده نگاه داشتن صورتهای ذهن نشود. اگر از راه تداعی معانی صورتی که میخواهیم فراموش شود خود به خود ظاهر گردد، باید بلافاصله فکر خود را از آن منصرف کنیم. همیشه در اطاق انتظار ذهن خودتان مسائل و موضوعات جالب توجهی داشته باشید تا در چنین موارد با توجه به آنها ذهن خود را منصرف کنید، و این مسائل باید طوری باشد که خاطر شما را کاملاً مشغول کند و موضوع طفیلی را که مایهی ناراحتی شما شده در پشت پردهی فراموشی قرار دهد. برای همهی ما از این قبیل چیزها وجود دارد: کار، نقشه کشی برای تعطیلات، ورزش یا سر گرمیهای دیگر زندگی.
هیچ کدام از این اشتغالات نمیتواند در انصراف خاطر مؤثر شود، مگر آن گاه که بتواند بر ذهن کاملاً تسلط پیدا کند، و ممکن است چیزهایی بتواند ذهنی را تحت تسلط قرار دهد و ذهن شخص دیگری چنین نباشد.
یکی از دوستان خجالتی من از به یاد آوردن ناراحتیهای حاصل از ناشی گری های اجتماعی خود با توجه به کامیابیهای اجتماعی خویش جلوگیری میکند. دوست دیگرم این کار را با شعر گفتن انجام میدهد، و دیگری با اندیشیدن به راههایی برای رسیدن به ثروت. این که مایهی انصراف شما چه باشد چندان اهمیتی ندارد، بلکه مهم آن است که وسیلهی انصراف فراهم شود. چون چنین کنید، آن چه که میخواهید فراموش کنید تسلط خود را از دست میدهد. به خاطر داشته باشید که اساسیترین قوانین ذهن برای تأمین میل به فراموشی شما به کار میافتند. بیشتر چیزهایی که شما میخواهید فراموش کنید، خود خواستار آنند که فراموش شوند؛ پس کاری که میکنید، اگر راه و رسم فراموش کردن را آموخته باشید، برخلاف طبیعت نیست، بلکه در جهت طبیعت است.
چون به ترتیب منظم از تجدید حیات خاطرهها جلو گیری کنید، به تدریج بازگشت آنها ا راه تداعی معانی کم تر میشود. هنگامی هم که چنین خاطرهای تجدید حیات کند، به صورت یک واقعی سرد و بی جان است و نمیتواند عواطف نامطبوع را گرم کند و بر انگیزد. به این ترتیب است که علم به کمک احساسات شما بر میخیزد.
جبران خطای گذشته نیز به فراموشی مدد می رسان. هیچ کس، تا اقدامی برای اصلاح کار خطایی که مرتکب شده نکند، نمیتواند آن خطا را فراموش کند. سخن غلطی را که گفته شد میتواند اصلاح کرد، و احساسات جریحهدار دیگران را با عذر خواستن میشود نرم کرد. هر عملی که به عنوان جریمه در مقابل خطایی که از شما سر زده صورت بگیرد، به فراموشی خاطرهی آن کمک میکند.
من به ضرورت و امکان فراموشی چند سال پیش متوجه شدم. چند روز پیش از عید اول سال کسی به دیدن من آمد، و چون چشمش به کارت تبریکی افتاد که به نام شخصی نوشته بودم، گفت:” چطور برای این شخص تبریک میفرستی؟ یادت رفته است که ۱۸ ماه پیش …؟” آنگاه به یاد بدیی افتادم که آن شخص در حق من کرده بود. ولی در همان حین این مطلب به یاد من آمد که باید فراموش کردن را هیچ گاه از یاد نبرم. به همین جهت کارت تبریک را به پست تسلیم کردم.
۳۸)
فنون سفر کردن عاقلانه
نوشتهی: للاند ستوو
بنا بر آمارهای رسمی، هر سال حدود ۷۵۰٫۰۰۰ نفر از کشورهای متحد آمریکا به خارج سفر میکنند. علاوه بر این، آمارهای وزارت کشور آمریکا نشان میدهد که پیوسته حدود ۴۴۰٫۰۰۰ نفر آمریکایی در خارج آمریکا اقامت دارند و کار میکنند، و این رقمی است که نسبت به پیش از جنگ جهانی دوم حدود ۲۵ درصد افزایش نشان میدهد. این میلیون و کسری نفر مهمترین رقم صادرات آمریکا را به خارج از کشور تشکیل میدهد.
چرا مهمترین رقم؟ از آن جهت که این عده آمریکائیان مسافر قدرت آن را دارند که مایهی ایجاد شدن دوستی اصیلی میان آمریکا و کشورهای دیگر شوند، یا بر عکس مردمان فضول و مزاحمی باشند که نا رضایی جهانی را نسبت به کشورهای متحد آمریکا ایجاد کنند. از این جا سؤال مهمی پیش میآید، و آن این که: ما آمریکائیان چه اندازه قابلیت صدور داریم؟
در دفترچهای که وزارت کشور آماده کرده و همراه گذرنامه به هر مسافر داده میشود، چنین نوشته شده است:” مسافری که خود را برتر از مردم ناحیهای که به آن رفته تصور میکند، یا اصول ادب را زیر پا میگذارد، ممکن است روابط دوستانهای را که دولت ما با یک سال کوشش برقرار کرده است، در ظرف مدت یک ساعت بر اندازد. قضاوتی که نسبت به ما میشود، از روی رفتاری است که از ما سر میزند…”
در مدت ۲۶ سالی که به عنوان خبرنگار در پنج قاره مسافرت کردهام، با کسانی رو به رو شدهام که گذرنامههای گران بهایی با خود داشتهاند، یعنی گذرنامه ورود به قلب آدمی. متأسفانه عدهی کمی از آمریکائیان برگزیده را دارای چنین گذرنامهای یافتهام.
مسئولیت فرد آمریکایی برای معرفی کردن کشور خود در سرزمینهای بیگانه، امروز از هر زمان دیگر بیشتر است. با استثنای کمی، آمریکایی به هر جا که برود به زودی شناخته میشود. هیچ چیز از ساختمان و تجارب زندگی ما چنان نیست که بتواند ما را به آسانی در سرزمینهای دیگر مخلوط کند، و غالباً با آداب و عاداتی که داریم همه جا مثل گاو پیشانی سفید انگشت نما میشویم.
برای بهره برداری بیشتر از سفرهای خارج خود تربیت حسابی پیدا نکرده ایم. ما فدای تربیت غلط شدهایم. در دبستان و دبیرستان پیوسته به ما چنین تعلیم دادهاند که از هر چیز نوع آمریکایی آن بهترین است. هنگامی که نخستین بار لب به نان فرانسوی زدم، چنان آن را خوبتر و عالی تر از نانهای آمریکایی یافتم که گویی وطن پرستی من مورد حمله قرار گرفته است. به زودی دریافتم که بهترین خوراکیها را بهترین و مجهزترین آشپزخانههای دنیا تولید میکنند. این را فهمیدم که به طور نسبی چیزهایی که انحصاراً آمریکایی باشد، بسیار معدود است؛ ما به اقوام و تمدنهای بیگانه دین فراوان داریم: صنعتی بودن را از ملتهای اسکاندیناوی و اسلاو داریم؛ نوع حکومت و قانون را از انگلستان؛ موسیقی را از آلمان و ایتالیا؛ و خنده و شوخی را از مردم افریقا. و نیز این را دریافتم که ما آمریکائیان تقریباً به صورت مستقیم با هر قوم و ملتی بر روی زمین ارتباط داریم، و این چیزی است که مبشر خیر و صلاح نوع بشر است. این یکی از بزرگترین و در عین حال کم مصرف شده ترین سرمایههای آمریکا در جهانی است که کمونیسم آن را تهدید میکند. باید به این سرمایهی نهانی خود با کمال سربلندی و حق شناسی توجه داشته باشیم.
هیچ تجربهای در زندگی شوق انگیز تر و آموزندهتر از این نیست که آدمی اکتشاف کند که مردمان سرزمینهای دیگر زمین چگونهاند و چگونه زندگی خود را میگذرانند. این خود ماجرایی با شکوه و بی پایان از زندگی است. نخستین احساسی که دست میدهد بسیار سطحی است، و این است که بر شخص مسافر معلوم میشود که مردم کشورهای مختلف با یکدیگر تفاوت دارند. پس از آن به تدریج آدمی به این حقیقت میرسد که، علی رغم اختلافات ظاهری، همهی ما با یکدیگر شباهت کامل داریم. این مطلب را کشف میکنید که قلب بشری مرز جغرافیایی ندارد. ممکن است آمریکایی یا انگلیسی یا فرانسوی وطن پرست باشید، و در عین حال تمام جهان متعلق به شما باشد، همان گونه که شما نیز متعلق به همهی جهان هستید. وسیلهی نزدیک شدن به اقوامی با سنتها و آداب مخالف، این است که خود را بازیابید و از نو کشف کنید، و شارمندی از جهان شوید. اینک پیشنهاداتی برای کسانی که میخواهند سفرشان اکتشاف دایمی روابط بشری بوده باشد:
به خاطر داشته باش که مهمانی. مواظب خود باش. در قهوه خانه یا محل عمومی دیگری که نشستهای، از خاطر دورمدار که از ان جهت که” بیگانه” هستی شناخته شده و نمایانی. سعی کن که بیش از این جلب توجه دیگران را نکنی. قدم مهمانی بر سر چشم صاحب خانه است که خود شایستگی چنین محبتی را داشته باشد.
در مقابل ناراحتیهای کوچک داد و فریاد راه مینداز. اگر در هنگام ورود به گمرک فراموش کردهای که در اظهارنامهی خود شمارهی پاکتهای سیگار را بنویسی، بدان که حوادث بعدی آن تقصیر مأمور گمرک نیست. جهانگردی که به بانگ بلند اعلام میکند که” این مردم قهوه درست کردن را بلد نیستند”، در حقیقت این را اعلام میکند که چندان دنیا را نشناخته است. اگر رانندهی تاکسی از شما پول زیادتری گرفت، به خاطر داشته باشید که در کشور خودتان نیز چنین اتفاقاتی میافتد. اگر آب پرتقال و کباب روی نیمروی صبحانه گیرتان نمیآید و ناراحت میشوید، باید به شما گفت که: آقا چرا از کشور خود بیرون آمدهاید؟
از این که ملتهای دیگر کارها را به نحو دیگری انجام میدهند، خرده گیری مکن؛ قطعاً دلایل معقولی دارند که کارها را به آن صورت که میکنند انجام میدهند. چرا باسکها در آب و هوای گرم خود در عوض کلاه حصیری عرق چینهای پهن به سر میگذارند؟ برای آن که این کلاهها را از پشمی که خود فراهم آوردهاند، تهیه کردهاند، و حصیر بافتن کلاه را ندارد، و آن عرق چینهای پهن علاوه بر سر چشمان ایشان را نیز حفظ میکند. چرا کشاورزان ساکن نرماندی شاخههای درختان خود را میبرند؟ برای آن که چوب سوختنی در آن جا کم است، و هنگامی که شاخههای پایین درخت بریده شود، تنهی درخت میتواند باز هم چوبهای سوختنی دیگری تولید کند.
تماسهای اجتماعی خود را محدود به اشخاصی مکن که حرفهی تو را دارند یا به اندازهی تو درس خواندهاند. هر چه که بتوانید با شارمندان بیشتر آمیزش کنید. استادی آمریکایی را میشناسم که یک سال را در پاریس گذراند. وی منحصراً با روشن فکران این شهر ملاقات میکرد و به جاهای معدودی از این شهر بی مانند آمد و شد داشت. پولهای خود را صرفه جویی میکرد تا در بازگشت به آمریکا اتومبیلی برای خود بخرد. وی ندانسته بود که این اتومبیل چه اندازه برای او گران تمام شده است! وقتی که به میهن خود بازگشت، از فرانسه و فرانسویان بسیار کم چیز میدانست. آمریکائیان در هر سرزمینی به این صورت اقامت میکنند و در خانههای در بستهی خود به سر میبرند، در صورتی که باید هر روز، با شناساییهای تازه و دوستان تازه، حیات غنی تری برای خود فراهم کنند.
به مردمان به چشم برابر با خود نگاه کن. در زمان جنگ یکی از مهمان خانه داران کراچی دربارهی انگلیسیان میگفت:” اینان نمیدانند که چگونه با مردم به چشم کسانی برابر با خود معامله کنند.” این سخن دربارهی اغلب استعمارگران درست است؛ به صورتی عظیم دربارهی نازیهای آلمان صادق بود؛ و نیز در مورد آمریکائیانی که در این سالهای اخیر در خارج کشور خویش بودهاند صحت پیدا کرده است. خانمی که در پراگ، به سال ۱۹۴۶، در خدمت سفارت آمریکا بود، به من گفت:” ما خیال میکردیم که تنها آلمانیها هستند که رفتارشان با ما چنان است که گویی نژاد برتری هستند. از هموطنان شما چشم امید دیگری داشتیم، ولی بعضی از اینان، از آن جهت که سرزمینی کوچکتری داریم، به چشم حقارت در ما مینگرند. بعضی از آنان به اندازهی نازیها تکبر دارند. مایهی تأسف است که در تصوری که نسبت به امریکائیان داشتیم گول خورده بودیم.”
هیچ چیز به اندازهی حالت تفوقی که دیدار کنندهی از یک کشور به خود میگیرد، مایهی ناراحتی و خسته خاطری مردم آن سرزمین نمیشود. این خطری است که آمریکائیان را از این حیث در جهان در درجهی اول بشناسند. این که چنین حالتی ناآگاهانه پیدا شود، یا از آگاهی فراوان بعضی از مردم آمریکا از نیرومندی و وضع مطلوب جهانی آن سرزمین برخیزد، یا از بی فکری و بی خردی، هیچ تأثیری ندارد و از ناخرسندی مردم کشورهای دیگر چیزی نمیکاهد.
من نسبت به کشاورز اسپانیایی محبت شدیدی در خود احساس میکنم، و جهت آن این است که به گفتهی او نامونوی فیلسوف” کشاورزان اسپانیا تنها اشراف واقعی آن کشورند.” آنان با هر کس به صورت شخصی برابر با خود رفتار میکنند، نه بیشتر و نه کمتر! در معامله با موجودات بشری کار درست همین است. شاید این نخستین کلید برای باز کردن درهای بستهی قلوب مردم است.
به چیزهای غیر عادی و برجسته توجه داشته باش. شاه کنونی سوئد، در نخستین سفر خود به کشورهای متحد آمریکا در زمان ولی عهدی، از ترنهای زمینی دیدن کرد، تولید رشتهای مصنوعات در کارخانههای ما را مورد بازرسی قرار داد، به دیدار موزهها و دانشگاهها رفت، و در یک بازی بیسبال حضور یافت. آمریکائیان از این کارهای او نتیجه گرفتند که مهمان عالی قدر سوئدی آمریکا مرد زیرک و دموکراتی راستین است، که چنین بود و اکنون نیز هست.
ممکن است از نخستین دیدار میدان گاو بازی خوشتان نیاید، ولی بدون رفتن به چند تا از چنین میدانها نمیتوانید مردم اسپانیا یا مردم مکزیک را بشناسید. شاید فکر کنید که دستهی نوازندگان کولی مجاری نتواند شما را شاد کند، ولی تا وقتی تحت تأثیر موسیقی یک کشور قرار نگیرید، نمیتوانید خود را با آن ملت نزدیک احساس کنید.
هنگامی که خوراک و موسیقی و ورزشهای محبوب ملتی را خوب شناختید و قدر آن را دانستید، نه تنها آن ملت را بیشتر دوست خواهید داشت، بلکه این مطلب بر شما معلوم میشود که بسیاری از افراد آن ملت نیز شما را دوست میدارند. جهانگردی که باید بر حالش تأسف خورد، کسی است که مهمان دارانش در حق او بگویند:” خوراک ما و حتی موسیقی ما را دوست ندارد.” و غرضشان از این گفته آن است که:” نمیکوشد که ما را دوست بدارد.”
هر ملت مانند گنجینهای پوشیدهی در لفافی است: لفاف آن را شما باید باز کنید. و هیچ قومی بر روی زمین نیست که چون بیگانهای بخواهد چیزی دربارهی او و مظاهر زندگی و سرزمینش بداند، شاد و سپاس گزار نشود.
این را بپذیر که آمریکائیان نیز اشتباهات و کوته فکریهای مخصوص به خود را دارند، و شما نیز در این باره سهمی دارید. ژنرال آیزنهاور، در ۱۹۵۱، مقابل وینستون چرچیل و سران حکومت انگلستان، در ضمن یک سخنرانی چنین گفت:” در این اطاق مردانی نشستهاند که در جنگ جهانی دوم با ایشان مجادلات طولانی داشته و سرسختی نشان دادهام”، و پس از آن آشکارا اعتراف کرد که” به نتیجهی دیگری رسیدهام، و آن این که همیشه حق با من نبوده است.” این است آن نوع از فروتنی نجیبانه و ظرافت آمیز که باید هر آمریکائی به عنوان شارمندی از نیرومندترین ملت جهان به هر جا که میرود از خود نشان دهد.
فرد آمریکایی در خارج کشور خود باد خود را آماده کند تا سختترین خرده گیریهای دربارهی کشور خود یا سیاست آن را بشنود، همان گونه که در داخل آمریکا این کار صورت میگیرد. هر جهان گردی که مدعی شکست ناپذیری خود یا کشور خویش است، عنوان مزاحمی پیدا میکند و گفتار او به صور توهین تلقی میشود.
میخواهم به هر مسافر آمریکایی بگویم که:” شما با این عقیده تربیت شدهاید که همهی افراد بشر با یک دیگر برابرند. باید با این عقیده زندگی کنید. شما از نژاد جوان و متهوری برخاستهاید و از قومی هستید که ابتکار و انعطاف پذیری دارد. در مسافرتها نسبت به مردم نقاط دیگر دنیا تحمل نشان دهید، با آنان به نرمی رفتار کنید، و از همکاری دریغ نورزید.
۳۹)
بلای شایعه سازی و غیبت
نوشتهی: فردریک سندرن
در یکی از شهرهای غربی آمریکا، زبانها دربارهی دختر جوان یکی از خانوادههای آبرومند و ثروتمند شهر به کار افتاد. شایعه آن بود که گلوریا یعنی دختر را ساعت هفت صبح یکی از روزها دیدهاند که با لباس خواب چین و چروک خورده از اتومبیل مرد جوانی بیرون آمده و تلو تلو خوران از پلههای خانهی خود بالا رفته است. این داستان در اطراف شهر دهن به دهن گردش کرد و هر چه پیش تر میرفت تفضلاتی بر آن اضافه میشد. سخن از آن بود که در یکی از دانشکدهها در تعطیل آخر هفته مجلس مهمانی بر پا شده و این حادثه به آن جا مربوط میشود. مردم همه به گلوریا به چشم دیگری نگاه میکردند و در برابر او خاموش میشدند. چند هفته بعد این دختر دل شکسته در دفترچهی خاطرات خود نوشت:” من آن چه که مردم میگویند نیستم. آرزوی مرگ میکنم.” پس از آن مقدار زیادی قرص خواب آور خورد و خود را کشت.
تحقیقات بعدی پلیس حقیقت، مطلب را آشکار ساخت. گلوریا با چند دختر به مجلس مهمانی دانشگاه رفته بودند. آخر شب نتوانسته بودند به آخرین اتوبوس برسند. همه با علم و اطلاع اولیای خود شب را در خوابگاه دخترانهی آن دانشگاه خوابیدند. صبح روز بعد پدر یکی از دختران همهی ایشان را با اتومبیل خود به خانههایشان رسانید. تلو تلو خوردن گلوریا از خستگی و بی خوابی بود نه از مشروب خوردن. مرد جوان در اتومبیل و لباسهای چروک خوردهی او اختراع زنی بود که آن روز صبح این دختر را دیده و این حرفها را وسیلهی پرگویی تلفنی با زنان مثل خود قرار داده بود. هنگامی که پلیس حقایق را آشکار ساخت، همهی مردم ناراحت شدند، ولی گلوریا دیگر نبود.
هر سال زندگی افراد فراوانی دستخوش چنین شایعه سازیها میشود و زیانهای فراوانی به مردم میرسد. شاید هر یک از ما رنجی از این بابت بر خاطر داشته باشد. با این همه بی احساس مسئولیت دربارهی دیگران سخن میگوییم یا شنیدههای خود را بازگو میکنیم.
دکتر گوردن آلیورت، استاد روانشناسی دانشگاه هاروارد، که در دوران جنگ جهانی گذشته برای تشخصی شایعاتی که دشمن پراکنده میکرد و بی اثر کردن آنها کارهای نمایانی دارد، روش جالبی برای نشان دادن پیدایش شایعه و رواج آن در کلاس درس طرح ریزی کرده است. به اولین نفر از گروهی که مورد آزمایش قرار گرفته است، فیلمی را در کلاس و در برابر شاگردان نشان میدهند که از حادثهی اتومبیل یا زد و خوردی خیابانی حکایت میکند. پس از آن پرده را خاموش میکنند و آن شخص آن چه را که دیده است برای ده نفر دومی که در بیرون کلاس بوده نقل میکند. دومی به همین ترتیب به سومی و سومی به چهارمی میگوید تا این خبر به همهی گوشهای گروه مورد آزمایش برسد و مانند شایعهای که دهن به دهن میشود از دهان و ذهن همه بگذرد. هنگامی که نفر آخری گروه در برابر شاگردان و پشت به پرده که اکنون روشن شده است و فیلم را نشان میدهد میایستد و داستان را حکایت میکند، شاگردان از ان که میبینند داستان در این فاصله گوش به گوش شدن چه تغییراتی پیدا کرده است به خنده میافتند. بسیار کم اتفاق میافتد که روایت آخری داستان با آن چه که دیده میشود، شبیه یک دیگر باشند. در یکی از آزمایشهای دکتر آلیورت داستان نزاع مربوط است به مرد سفید پوستی که تیغ سلمانی به دست دارد و با آن مرد سیاه پوستی را تهدید میکند. پس از دو یا سه بار بازگو شدن داستان، به این صورت در میآید که تیغ در دست سیاه پوست است.
دکتر آلیورت و دکتر هدلی کنتریل، استاد دانشگاه پرینستون، و عدهی دیگری از روانشناسان توانستهاند راه و رسم رواج یافتن اقسام گوناگون شایعات را پیدا کنند. بسیاری از کسان که بد گویی دربارهی اشخاص یا بیان نقصی در ایشان را پیشهی خود میسازند، معلوم شده است که انگیزه عملشان کینه یا ترس یا حسد یا هوس مهم جلوه کردن یا سر خوردگی جنسی است که نتیجهی آن اندیشهی بد داشتن نسبت به روابط جنسی دیگران است. گلوریا فدای ان نشد که دزدکی کار بدی کرده بود، بلکه از آن جهت که زیبا بود و در شهر برجستگی داشت و از ثروتمندان شهر محسوب میشد.
روانشناسان برای رواج شایعه سه مرحله تشخیص میدهند: “هموار کردن“، ” تیز کردن” و” جذب شدن“. در مرحلهی هموار کردن، شخص شایعه ساز مادهی خان داستان را میگیرد و، خواه از روی بد جنسی یا نادانی یا تنها برای جلب توجه، هر چه را که به خیال او از شگفت انگیزی آن میکاهد از ان حذف میکند، و آن را به صورت خبر مطلوب و جالبی که در ذهن خود ساخته است در میآورد. در مورد گلوریا بودن دختران دیگر در اتومبیل و این که رانندهی آن مرد کاملی بوده نه مرد جوانی از همین راه مسکوت مانده یا تغییر شکل پیدا کرده بود.
دستهی دیگری از شایعه سازان این شایعهی هموار شده را میگیرند و آن را” تیز میکنند”، و به صورتی در میآورند که اگر در مغازهی سلمانی یا مغازهی خوار و بار فروشی بازگو شود مایهی جلب توجه دیگران باشد. از همین راه بود که مهمانی آخر هفتهی دانشگاهی گلوریا صورت مجلس فسق و فجری به خود گرفت.
در مرحلهی” جذب”، داستان، بنا بر تخیل و افکار قبلی و تعصبات همهی مردم ناحیه، شکل نهایی خود را پیدا میکند. داستان آخر هفتهی گلوریا چنان هموار و تیز شده بود که در ذهن محدود و فشار دیدهی مردمی که در میان آنان زندگی میکرد طوفانی بر انگیخت. مجلس شراب خواری دانشگاه نمونهی داستان ساختگی است که همهی کسانی که در ساختن آن سهیم بودند آرزوی شرکت در چنان مجلسی را در دل داشتند.
همهی این حوادث با سرعت عجیبی اتفاق میافتد. دکتر هدلی منتریل برای تعیین سرعت انتشار شایعه یک رشته آزمایشها دارد. در یکی از این آزمایشها به شش نفر از دانشجویان محرمانه گفت که دوک و دوشس ویندزور به مجلس آیندهی رقص دانشگاه خواهند آمد. تحقیقی که یک هفته پس از آن صورت گرفت نشان داد که دست کم ۲٫۰۰۰ نفر از دانشجویان از این داستان ساختگی با خبر شدهاند. مقامات رسمی شهر به دانشگاه تلفن کرده بودند که چرا این خبر به آنان داده نشده است و نمایندگان مطبوعات پشت سر هم تلفن میکردند که از جزئیات قضیه اطلاع بیش تری پیدا کنند. دکتر کنتریل میگوید:” تازه این شایعهی لذت بخشی بود؛ اگر شایعه مایهی آزردن کسی باشد، از این هم تند تر منتشر میشود.”
در انتشار شایعه میزان تربیت اشخاص یا درآمد آنها تأثیر ندارد. همان گونه که از میخانه ها و خوراک پزیهای کنار کوچه شایعههای پست سرچشمه میگیرد، از باشگاهها و مراکز تجمع نظیر آنها نیز چنین شایعات بر میخیزد. یکی از دوستان من که در حومهی شهر طبابت میکند، داستانی از این قبیل را دربارهی یکی از بیماران خود که مقاطعه کار ساختمانی کامیابی بود برایم نقل کرد. روزی پس از بازی مختصر گلف، این آقا با یکی از دوستان محرم خود در اطاق خلوتی به درد دل کردن نشست و از آن چه خود” فشار خون زیاد” مینامید سخن گفت. اظهار کرد که خسته و فرو کوفته است و وضع مالی و جسمانی خود را بسیار بدتر از آن چه به نظر میرسید برای آن دوست جلوه گر ساخت. حقیقت امر آن بود که وضع مالی و حالت قلبی او بسیار رضایت بخش مینمود.پدر ظرف مدت یک ساعت همه جا سخن از او بود که آن آقا ورشکست شده و وضع قلبی او بسیار مایهی نگرانی است. یک هفته بعد برای او گرفتاری در بانک پیش آمد. دوست وی نایب رئیس بانک به او گفت:” رفیق، گمان میکنم حالت خوب نباشد. سخت نگیر.” پس از آن یک سرما خوردگی مختصر که او را بستری کرده بود، به این تعبیر شد که حملهی قلبی گرفته است. دکتر میگفت: آن اندازه پچ پچ کردند که هنگامی که به مطب من آمد وضع عصبی عمومی بدی داشت، و ناچار قلب وی نیز از اثر این وضع عصبی بر کنار نمانده بود. حال بدنی و وضع مالی این آقای مقاطعه کار هر دو خوب است ولی از آن چه گذشت صدمهی فراوانی دیده است.”
مثالی که آن دکتر زیاد تکرار میکند تا اثر بد شایعه را آشکار میسازد، مثالی است که خود وی آن را” قضیهی لباس شب یونانی” مینامد. میگوید:” اگر این قضیه به آن جا نزدیک نشده بود که زندگی با ارزش دو نفر را تباه کند، بسیار مایهی تفریح خاطر بود.” در باشگاه یک محل این شایعه شهرت یافت که زن جوان و زیبای کشیش آن محل را دیدهاند که بر روی چمن کلیسا با لباس شب بدن نمای یونانی مشغول رقص است. یکی از رهبران اجتماعی آن باشگاه خود ناظر حادثه بوده است. این سخن که در میان مردان مایهی خنده شده بود به هیچ وجه مشغولیاتی برای بانوان عضو باشگاه فراهم نمیآورد. کمیتهای تشکیل و پیش نویس نامهای به آقای کشیش دربارهی این سر و صدا فراهم شد.
در این اثنا دکتر از حسن اتفاق وارد قضیه شد. زن کشیش که سرماخوردگی سخت داشت بستری بود. علت بیمار شدن وی آن بود که شبی پیش از رفتن به بستر به فکر آن افتاده بود که سگ محبوبش گم شده است. آن سگ عادت داشت که به خانهی همسایه سر بکشد و با سگ دیگری که آن جا بود سر به سر بگذارند. آن خانم با حولهی حمام سفیدی به دنبال سگ از اطاق بیرون آمده و همین لباس در نظر شاهد به صورت” لباس شب یونانی” جلوه کرده بود. این سو و آن سو دویدن زن برای یافتن سگ نیز برای آن شاهد عنوان رقص بر روی چمن پیدا کرده بود. البته پس از آن که دکتر اطلاعات خود را در این باره به اطلاع آن کمیته رسانید، پیش نویس نامهی برای کشیش را از بین بردند و قضیه به خوشی خاتمه یافت.
کشیش دهکدهای در نیوانگلند داستان پزشک جوانی را برای من به این ترتیب نقل کرد: آن پزشک تازه به این شهر آمده بود؛ نیمه شبی او را به عیادت خانمی سال خورده دعوت کردند که دچار حملهی قلبی شده و در شرف مرگ بود. در ضمن رفتن به خانهی بیمار اتومبیل دکتر به درختی خورد و او سخت مجروح شد و نتوانست به عیادت بیمار برود. پیش از ان که مراقبتهای طبی دیگر به کمک آن خانم بیمار بیاید، از دنیا رفت.
طولی نکشید که شایعه به راه افتاد. گفته شد که آن شب مهتابی و جاده صاف و نتیجه آن که دکتر ناچار مست بوده است. پس از چند ساعت این حدس عنوان واقعیتی پیدا کرد و همه میگفتند: اگر دکتر مشروب نخورده بود زن بیچاره هلاک نمیشد. آن کشیش و مقامات قضایی محل که این شایعه را باور نداشتند به تحقیق پرداختند. معلوم شد مه دکتر قبل از حادثه مدت ۲۴ ساعت بی انقطاع مشغول کار بوده است و خستگی بی اندازهی وی سبب پیش آمدن تصادف اتومبیل او شده. از آن گذشته مقامات بهداری محل صریحاً اظهار کردند که وضع ان خانم چنان بوده که نجات وی از مرگ امکان نداشته است. با آن که دکتر از تهمتی که به وی زده بودند تبرئه شد، دو سال طول نکشید که مطب او رونق سابق خود را بازیابد.
تقریباً هر یک از ما زمانی حامل یکی از چنین داستانهای پرداختهی خیال بوده، بی آن که اندیشهای دربارهی آن به خاطر خود راه داده باشد. شایعه ساختن و غیبت کردن خود یک سرگرمی و تفریح است، و غالباً فراموش میکنیم که خط فاصل میا شایعهی بی ضرر و شایعهی خانمان برانداز را در نظر بگیریم. برای باز شناختن این حد فاصل رجوع کردن به روانشناس ضرورت ندارد؛ وجدان آدمی خود بهترین تشخیص دهنده است.
هنامور، نویسندهی انگلیسی، بسیار از غیبت کردن بیزار بود. هر وقت کسی دربارهی دیگران مطلب ناخوش آیندی میگفت یا عیبی از شخصی را در برابر وی آشکار میکرد، این خانم راه خوبی برای آن که این شخص عیب جو و غیبت کننده را بر سر جای خود بنشاند در پیش میگرفت: بازوی او را میگرفت و میگفت بهتر است برویم و بپرسیم که آیا این که شما میگویید راست است یا نه: هیچ چیز جز معذورت فراوان یا تکذیب شایعه از آن مانع نمیشد که این خانم آن شخص مردم آزار را پیش کسی که هدف تیرهای تهمت او بوده است ببرد و قضیه را رو به رو کند. طریقهی دیگری است که صد سال پیش از این کشیش انگلیسی به این صورت توصیه کرده است:” هنگامی که گزارش بدی دربارهی کسی میشنوید، آن را نصف و ربع کنید؛ و سپس دربارهی آن چه که باقی میماند چیزی به کسی نگویید.”
۴۰)
تکهی کوچکی از روشنی
نوشتهی: تامس سو گرو
در آن هنگام که در سن دوچرخه سواری بودم، زنی را میشناختم که از هر زن دیگری در شهر بیش تر اسباب ناراحتی داشت. کودکان وی آزمایشگاهی برای حوادث و بیماریها بودند؛ سلامت مزاج خود وی دائماً در معرض تهدید بود؛ شوهرش مرد ناقابلی بود که بر روی پای خود نمیتوانست بایستد و در عین حال چنان باور میکرد که دیگران تعادل او را به هم میزنند. با این همه چنان نمینمود که هیچ یک از این بدبختیها آن زن را از کار و فعالیت باز دارد. گیسوانش سفید و چهرهاش استخوانی شده بود، ولی چشمانش هم چنان درخشندگی داشت، و در آن هنگام که لب به خنده میگشود هوای اطراف را پر از چیزی میکرد که در نتیجهی آن به آدمی احساس آن دست میداد که در روز بسیار سردی بلوز گرم کنندهای پوشیده باشد.
من غالباً از داروخانه برای وی دارو به خانهاش میبردم. یک روز که نسبت به آخرین بدبختی او اظهار هم دردی میکردم، پیش از آن که بتوانم جلوی زبانم خودم را بگیرم، این جمله از دهان من بیرون جست که:” خانم، چه طور میتوانید این همه بد بختی را تحمل کنید؟” خندهای به رویم کرد و گفت:” من یک یار و یاور مخفی دارم. در مزرعهای با سه برادر کوچک تر از خودم بزرگ شدم. مادرم گذشته از مقدار زیادی کارهای کشاورزی از ما هم پرستاری و مراقبت میکرد. هنگامی که هفت ساله شدم، در یک روز یخبندان زمستان کارها بدتر از پیشتر شد. گاوی بیمار بود و تلمبهی آب یخ بسته بود و دو تا از برادرانم در بستر بیماری افتاده بودند. من بسیار دلم به حال مادرم سوخت و بر آن شدم که به کمک وی بشتابم. به آشپزخانه رفتم و ظرفی برداشتم و آن را پر از برف کردم تا پس از آب کردن برفها با آن ظرفها را بشویم. مادرم به ظرف برف نگاه کرد و به خندیدن پرداخت. آنگاه فریادی کشید و سپس مرا بوسید و دستم را گرفت و گفت:” بیا با هم بنشینیم و یک فنجان چای بنوشیم.” از آب برف چای را آماده کرد و من و او کنار میز آشپزخانه نشستیم و چای خوردیم. این نخستین فنجان چای بود که مینوشیدم. همین منظرهی آن روز آشپزخانه یار و مدد کار پنهانی من است. هر وقت که نا امید یا بسیار خسته میشوم، به یاد آن روز میافتم؛ به خندیدن میپردازم و کمی فریاد میکشم و کنار میز مینشینم و برای خود فنجانی چای فراهم میکنم. وقتی که چای تمام شد کمربند خود را تنگ میکنم و به هر کاری که باید بشود میپردازم.”
از در به کناری رفت و گفت:”داخل شوید، باید یک فنجان چای با یک دیگر بنوشیم.” هنگامی که بر میخاستم انگشتانش را در میان موهای من داخل کرد و گفت:” یادگار سعادت آمیز ارزندهترین چیز در این جهان است.” یادگار همیشه بهترین دوست آدمی بوده است و خواهد بود. ولی در این روزگار روانشناسی ما، به یادگارها هم چون نهان گاه سختیهای زمان کودکی و هم چون جنگلی نگاه میکنند که روانشناسان در آن به شکار گرگهای ترس و مارهای اضطراب اشتغال دارند.
عملاً چنان است که بیش تر یادگارهای هر کس فهرستی از کوششهایی است که وی کرده است تا بتواند موجود بشری بهتر و شایستهتری باشد. در آن جا حوادث رنج آوری وجود دارد که هرگز نمیخواهد با آنها رو به رو شود؛ ولی اگر خوب جست و جو کند، در صندوقچهی یادگارها خاطرات دل چسب و دل پذیر نیز دیده میشود، و آن لحظههایی است که دریچهی زمان گشادهتر میشود و از آن جا صفا و پاکی زندگی به چشم میخورد.
این لحظهها غالباً وقتی پیش میآید که به کارهای بسیار متعارف و پیش پا افتادهی زندگی اشتغال داریم. مثلاً در آن زمان که میبینیم یک رانندهی تاکسی دارد به خانم سال خوردهای کمک میکند، یا کودکی در میان راه از مدرسه به خانه با خود حرف میزند، یا دستهی غازی بر بالای سر ما در حال پرواز به طرف جنوب است، یا باد بهاری از میان کشتزار گندمی میگذرد و آن به تموج در میآورد. هیچ کدام از اینها امری غیر عادی نیست، بلکه منظرههای متعارفی زندگی روزانه است، و در لحظهای که ذهن آدمی برای دریافت تأثیرات آمادگی دارد، این امور چون عکسی بر پردهی روح منعکس میشود و اثری از خود بر جای میگذارد.
غالباً نسبت به چنین یادگارها بی اعتنایی نشان میدهیم و به خیال خود آنها را” احساساتی” میدانیم. باید این گونه یادگارها را، از آن جهت که صحت و واقعیت دارند، محترم بشماریم. در هر یک از ما لا اقل یک چنین یادگار سعادت آمیز وجود دارد، و اگر آن را بپذیریم، مکرر در مکرر میتواند مایهی خوشبختی و خوش حالی ما شود.
یادگار مخصوص من ۱۳ سال پیش در بهار سال ۱۹۴۹ پیدا شد. ما در ویرجینیا در نقطهای کنار ساحلی زندگی میکردیم. بسیار مریض بودم؛ هیچ کاری از دست من ساخته نبود و به هیچ وجه نمیتوانستم از بستر خارج شوم. از لحاظ فکری و روحی بسیار نومید و اندوهناک بودم. رخت خواب من در جایی بود که میتوانستم دریا را ببینم. آن طرف خیابان کلیسای کوچکی بود، و هر روز صبح از پنجرهی گشادهی اطاق خود صدای نیرومند برنان کشیش را میشنیدم که با لهجهی زنگ دار خود مشغول خواندن دعا و نماز صبحگاهی است. یک روز بعد از ظهر به دیدن من آمد و از وی خواهش کردم که روز بعد پس از خواندن نماز صبح برای خواندن دعا به خانهی ما بیاید و او این دعوت را پذیرفت. صبح روز بعد زنم بر میز کنار تخت خواب من پارچهی سفیدی گسترد و یک شمع افروخته را روی آن قرار داد.
صبح آن روز بسیار تاریک و هوا بسیار مه آلود بود. در آن حین که شعلهی شمع را مینگریستم، در اطاق به کندی و نرمی باز شد، و دختر کوچکم پاتسی پا به درون اطاق گذاشت. چشمش متوجه شمع شد و من خوب به این توجه او نظر میکردم. تا آن زمان شمع ندیده بود و به همین جهت منظرهی آن شمع روشن او را کاملاً به خود جلب میکرد. در آن هنگام دو سال و چهار ماه داشت و گیسوانش به رنگ کاکل ذرت بود. مادرش شنلی مخملی به او پوشانده و کلاهی شبیه کلاه دانشجویان دانشگاه نزدیک خانهی ما ب سرش گذاشته بود. در آن ضمن مکه شعلهی شمع به چپ و راست حرکت میکرد، تاریکی و روشنی بر گونهها و پیشانی سفید او میرقصید و حالت خاصی پیدا میکرد. مدت درازی خیره خیره به شمع نگریست، و آن گاه چنان که گویی با خود حرف میزند گفت:” تکه کوچکی از روشنی!” آن گاه به طرف من آمد و چمباتمه بر روی تخت نشست و به شمع اشاره کرد و پرسید:” آن چیست؟”
گفتم:” شمع است”، و برای آن که نشان بدهم که در حدس خود خطا نکرده است، افزودم که:” شمع تکهی کوچکی از روشنی است.” ما هر دو به شمع نگاه میکردیم، تا زمانی که صدای در کلیسا و پس از آن صدای پای پدر برنان را که از خیابان میگذشت و به طرف خانهی ما میآمد شنیدم. آن وقت دختر کوچکم از من پرسید:” پدر برنان به اینجا میآید که خداوندگار عزیز را برای شما بیاورد؟” و چون جواب مثبت دادم از تخت فرود آمد و به همان آرامی که داخل اطاق شده بود از آن بیرون رفت. یک دقیقه بعد دست پدر برنان روی کوبهی در خانه بود.
برنان که داخل شد گفت:” درست یک صبح ایرلندی است. مه به شکل دعای صبحگاهی است.” مدت درازی با من نماند. شمع را خاموش کرد، و در آن هنگام کم کم مه از میان میرفت و مقداری از روشنی روز به داخل اطاق میتابید. کمی بعد پاتسی دوباره به درون اطاق من آمد. در را بست و به سرعت خود را به روی تخت خواب من رسانید.
پرسید که” خداوندگار بزرگ کجاست؟” و من در جوابش گفتم که: در اینجاست؛ در قلب من است.”
گوشش را روی قلب من گذاشت و آن اندازه پس و پیش برد تا عاقبت صدای زدن قلب مرا شنید. کلاهش از سرش افتاد و موهای زرینش بر روی سینهی من افشانده شد. پس از لختی سر برداشت.
پرسیدم که:” آیا صدایش را شنیدی؟” و او در جواب گفت:” آری. راستی چه میگوید؟”
وقت فکر کردن نبود؛ اگر کمی درنگ میکردم خوب میفهمید که مشغول ساختن و پرداختن جوابی هستم. گفتم که” میگوید که خوشی تو را میخواهم، و نیز این که قصد وی دیروز آن نبود که تو را با رگ بار خیس کند. میخواست صبر کند تا تو به خانه بیایی و باران را ببارد، ولی بنفشهها از تشنگی بی طاقت شده بودند. میگوید که در بهار بسیار کارها است که باید انجام دهم، و آن اندازه باغ و سبزه و مزرعه را باید آب دهم که مپرس. میگوید که من برای همهی دنیا آب و آفتاب فراوان دارم، ولی آن چه که کمبود آن مایهی ناخرسندی من است محبت است. او از تو میخواهد که در این باره کمکش کنی؛ اگر جهان را دوست بداری او از تو راضی خواهد بود. از من نیز میخواهد که همه را دوست بدارم. بر آن است که معلوم کند چه چیز مرا بیمار کرده است و اگر بشود سلامت را به من باز گرداند. به من میگوید که تا تو را دارم که به فکر من هستی هیچ نباید نگرانی داشته باشم.”
دخترم سری به عنوان فهم آن چه گفتهام جنبانید، و با محبتی مادرانه که از کودکی با جنس زن همراه است به رویم لبخند زد. اکنون همهی اطاق را نور آفتاب پر کرده بود و این درخشندگی توجه او را به خود جلب کرد. از تخت پایین آمد و روی صندلی ایستاد و چانهاش را به آن تکیه داد و یواش یواش آن را تکان داد و از پنجره بیرون را نگریستن گرفت. آخرین پارههای مه هم از میان رفته بود.
گفت:” خورشید آنجا است”، و با گفتن این کلمه فکری به خاطرش رسید و پرسید :” آیا خورشید شمع خداوندگار بزرگ است؟” و من در جواب او را تصدیق کردم. خوب او را میپاییدم که با این فکر کودکانه صندلی را زیر پای خود تکان میداد و جهانی نورانی خارج اطاق را تماشا میکرد. چنین است یادگار آن روز هیچ گاه از خاطر من محو نمیشود و هر وقت به آن احتیاج داشته باشم در ذهن من حاضر میشود. به محض آن که پیش خود مجسم میکنم که موهای طلایی او در نور آفتاب با نوسان صندلی به این طرف و آن طرف میرود، همهی غمهای خود را از یاد میبرم.
هیچ وقت نیست که این عزیزترین یادگار زندگی در دسترس من نباشد؛ هر وقت بر بستر بیماری خفته، یا بر فراز اقیانوسها پرواز کرده، یا در طوفانهای سخت در سفر دریایی بودهام، و نیز هر وقت ناراحتی جسمی و روحی که برای همهی مردم پیش میآید برای من نیز رخ داده است، این یادگار شیرین یار و مدد کار من بوده است.
[نویسندهی این مقاله ۱۵ سال از ۴۵ سال زندگی خود را زمین گیر بود و بر صندلی چرخ دار زندگی میکرد. با همین حال همهی اروپا و شرق نزدیک را سیاحت کرده و کتابها نوشته و سخنرانیها کرده است. این مقاله که کمی پیش از مرگ او در ۱۹۵۳ نوشته شده، یکی از منابع نیرومندی او را آشکار میسازد.]
.