یادی از استادان
- دوشنبه, اردیبهشت ۱۶, ۱۳۹۲, ۴:۴۲
- شخصیت های فرهنگی, مطالب آموزنده, مطالب ویژه
- 2,018 views
- ثبت نظر
یادی از استادان
جعفر شیخ الاسلام
در دوره ی نوجوانی و جوانی در ضمیر خود شخصیتی برتر از آن چه معلم را معرّفی میکند نمییافتم. او را شایستهترین و والاترین مقام میدانستم. یادم هست به چهرهی معلّم خود نگاه میکردم و در این اندیشه بودم که آیا او هم شلغم میخورد؟ باورم نمیآمد، او را فوق انسان میپنداشتم. از همان دوران جوانی معلمان در نظرم محبوبترین گروه اجتماع بودند. در گذشته شمار مدارس محدود و دسترسی به معلّمان فاضل و فرهیخته آسان بود از این رو همهی آنها برگزیدهای از نخبهها بودند. با ظاهری آراسته، آشنا به امر تربیت، با تقوی، بزرگ منش، خوش بیان و مسلّط به رشتهی تدریس که همه را مجذوب خود میکردند. گاه با نظر اولیاء خود مخالف بودم چون تنها گفتار معلم برایم سندیّت داشت.
دورهی ابتدایی را در دبستان ایران نزدیک مسجد سیّد گذراندم. آموزگار قرآن و شرعیات ما زنده یاد آقا سیّد نصیر، یک روحانی بسیار محترم و ارجمند بود. عادت داشت عمامّهاش را روی میز کلاس بگذارد. یک روز گفت بچهها ساکت باشید میروم خدمت آقای مدیر جناب مهدوی و زود بر میگردم. من از این فرصت سوءِ استفاده کرده عمامّه را بر سر نهادم و نقش معلّم را ایفا نمودم. دانش آموزان از مشاهدهی این قیافهی دور از انتظار خنده سر دادند. من از این همهمه دچار وحشت شدم فوراً عمامّه را از سر برداشته روی میز گذاشتم متأسفانه عمامّه از هم باز شد که مرا نگران کرد. آقا سید نصیر آمد نگاهی به عمامّه انداخت که لرزه ای بر اندام من بود ولی چیزی نگفت. خونسرد روی صندلی نشست و عمامّه را بر سر زانویش مرتّب کرد و عکسالعملی نشان نداد. من از بزرگواری او حیرت زده شدم درسی به من آموخت که دست از رفتار کودکانه بردارم و همیشه مؤدب و متین باشم. آفرین به نظر پاک خطا پوشش باد.
آموزگار حساب و هندسهی ما در همین دبستان شاد روان فرهومند بود. میگفت اگر میخواهید تصدیق ششم ابتدایی را که به توشیح مقام وزارت رسیده دریافت و قاب کنید، تمام مسائل کتاب هزار و یک مسئله را با استدلال حلّ نمایید. در آن زمان تنها یک کتاب کمک درسی به نام هزار و یک مسئله چاپ شده و در دسترس بود که فقط به پاسخ مسائل اشاره داشت. من تمام مسائل را با استدلال حل کرده بودم ولی با این که شیوهی حل تناسب معکوس را میدانستم نمیتوانستم آن را استدلال کنم. از آقای فرهومند تقاضای راهنمایی نمودم گفت اگر ۱ کارگر کاری را در۱۲ روز انجام دهد ۲ کارگر همان کار را در چند روز به پایان میرسانند؟ گفتم ۶ روز، ۴ کارگر چه طور؟ گفتم ۳ روز گفت پس این کار به ۱۲ “روز کارگر” نیاز دارد. تو” روز کارگر” را به عنوان یک واحد بپذیر. حال بگو اگر ۴ کارگر کاری را در ۱۵ روز به انجام برسانند این کار به چند” روز کارگر” نیاز داشته است گفتم ۶۰ “روز کارگر” (۶۰= ۱۵*۴) گفت آفرین اکنون بگو انجام همین ۶۰ “روز کارگر” با ۵ کارگر به چند روز نیاز دارد باید ۶۰ را بر ۵ تقسیم کنی میشود ۱۲ روز نتیجه همان ۶۰″ روز کارگر” میشود (۶۰=۱۲*۵) روانش شاد.
دبیرانم نیز تمام قابل تمجید و ستایش بودند. شاد روان ابوالفضل مهابادی درس هیأت را چنان به روانی و فصاحت بیان میکرد که آن مطالب را تا به امروز به یاد دارم. از روی علاقه به این درس بر مشاهدات و مطالعاتم میافزودم. شبهای تابستان که روی بام خانه میخوابیدم مدتی به یافتن ستارهی قطبی، صورتهای فلکی و حالات تربیع ماه سرگرم بودم. حیف از آن شبهای زیبای جوانی که آسمان چون ذرّات الماس روی مخمل سیاه به نظر میرسید و حال از مشاهدهی این زیبایی محرومیم و حیف از آن استادانی که با اندوختهی علم به خاک تیره سپرده شدند.
در گذشته فیزیک و شیمی در دانشگاه به عنوان یک رشته تدریس میشد. فارغالتحصیلان نظر به علاقه و تسلّط خود، تدریس یکی را که بیشتر فیزیک بود انتخاب میکردند. پس از رفع کمبود استاد و توسعهی علوم تجربی این دو رشته تفکیک و مشکل کمبود دبیر شیمی بر طرف گردید. مرحوم استاد جواد شفیعی ابتدا هر دو درس را تدریس مینمود اما بعد تدریس فیزیک را انتخاب کرد. او در حل مسائل فیزیک بین گروه کم نظیر بود. خاطرهای از استاد ارجمند به یاد دارم. در امتحان فیزیک در دبیرستان ادب، دانش آموزان پنهانی با هم گفت و گو و تبادل نظر میکردند. تذکّرات استاد هم بی نتیجه بود. بالاخره فرصت امتحان پایان یافت. اوراق جمع آوری گردید. دانش آموزان همراه استاد روانه شدند و با این ادّعا که وقت ما بیشتر صرف مطالعهی فیزیک شده برای نمره چانه میزدند. استاد از دری که مقابل نهر آب بود از دبیرستان خارج شد و بسته اوراق را در نهر آب انداخت و گفت به بچهها بگویید سه شنبه برای امتحان مجدّد آماده باشند.
سخنی هم از دبیر ادبیات، استاد جعفر آل ابراهیم دبیری شایسته، فاضل و بی نظیر بود تنها گفتار او سکوت کلاس را میشکست و دانش آموزان مسحور بیان او بودند. او به تمام جنبههای علوم ادبی تسلطّ و اشراف کامل داشت کتاب آئین نگارش مقابل ما گشوده بود این آیه خوانده شد:
اِنّا عرضنا الامانةَ علی السّمواتِ و الارضِ و الجبالِ فابَینَ اَن یّحملنها و اَشفقنَ منها و حَمَلَهَا الانسانُ اِنّه کان ظلوماً جهولا. آن گاه گویی دیوان حافظ در برابر دیدگان او گشوده شد. این بیت را به عنوان تفسیر بیان نمود:
آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعهی فال به نام من دیوانه زدند
پرسیدیم این امانت چیست که آسمانها و کوهها و زمین از پذیرفتن آن ابا کردند و انسان ظلوم جهول پذیرفت گفت قبول مسئولیّت. مسئولیت در قبال خانواده، جامعه، قانون، دین، اخلاق … مسئولیّت هیچ گاه انسان را ترک نمیکند. انسان آفریدهای مسئول است. اکثر مردم خود را مسئول و پاسخ گوی خداوند میدانند و بر این باورند که خداوند است که این مسئولیت را برای آنها تعیین کرده است. هر چه انسان مسئولیّت پذیر تر باشد از مقام و منزلت والا هم برخوردار است اشتباه یک نجّار یا بنّا را میتوان جبران کرد ولی خطای یک پزشک ممکن است به مرگ یک انسان منجر شود و تعلیم نادرست معلّم موجب سقوط یک فرد گردد.
خوشبختانه در دانشگاه هم از استادان صاحب نام برخوردار بودیم که همه فارغالتحصیل دانشگاههای معتبر اروپا بودند. استاد دکتر ابوالحسن شیخ، استاد شیمی آلی دانشمندی دین گرا از چنان وقار و متانتی برخوردار بود که لازم میدانستیم در کمال آراستگی در حضورش ظاهر شویم. برنامهی او در هر جمعه به یک بیمارستان اختصاص داشت در یک دست مستخدم که همراه او بود سبدی پُر از دستههای گل و در دست دیگرش سبدی پر از بستههای شیرینی بود که برای بیماران میبردند.
هیچ گاه در دانشکده امتحان نمیگرفت اختصاص به خانهاش یا ادارهی دخانیات داشت. مسئول آزمایشگاه دخانیات بود. امتحان من در دخانیات انجام شد. قبلاً در اتاقِ انتظار پذیرایی شدم و پس از رفع نگرانی دکتر مرا فرا خواند امتحان او به مدت نیم ساعت و به طور شفاهی بود. روان شاد.
استاد دیگرم دکتر توسلّی استاد شیمی فیزیک بود. پرسشها را مقطّع و با تکرار کلمات پاسخ میداد. تصوّر میکردیم در ذهن خود به دنبال یافتن پاسخ است ولی توضیح او به قدری مستدلّ و آموزنده بود که میفهمیدیم کندی بیان او به موضوعی دیگر بستگی دارد زمانی برای تجلیل از مقام معلّم، او به همراه چند استاد دیگر به اصفهان دعوت شد. فرصتی بود که با استاد سابق خود گفت و گویی داشته باشم. دیدم بیان او بسیار روان و سلیس است. علّت را جویا شدم. گفت فرزند من در دبیرستان البرز تحصیل میکرد. قرار ما بر این بود من پس از پایان درس به سراغ او بروم. روزی دانشجویان مرا درگیر سؤالات زیاد کردند ناگهان متوّجه شدم رفتنم یک ساعت به تأخیر افتاده است فوراً خود را به دبیرستان البرز رساندم ولی از پسرم خبری نبود. سرایدار دبیرستان گفت او منتظر شما بود تصوّر کرد برنامهای برای شما پیش آمده است خواست به سمت دیگر خیابان برود که با اتومبیل برخورد نمود. حیف نباید این طور میشد. جسد او را به پزشکی قانونی بردند. استاد گفت پایم لرزید بر زمین افتادم و مدتها گریستم. روزها در فکر او و سرنوشت ناخواسته و امیدهای بر باد رفته بودم تا یک بار گویی به من الهام شد این همه زاری و تأسف برای چه؟ تمام دانشجویانت فرزند تو هستند. این الهام به من تسلّی داد و به داشتن این همه فرزند خوش حال شدم. گاه دست نوازشی هم بر سر آنها میکشیدم. آن گاه اضافه نمود شاید شما موقعی دانشجوی من بودید که من درگیر آن اختلالات روحی بودم. خدایش بیامرزد.
و امّا زمانی زنگ پایان کلاس نواخته شد. از کلاس بیرون آمدم مستخدم پاکتی به دستم داد. آن را گشودم. زنده یاد دکتر تقوی استاد بیوشیمی سال روز تولّدم را تبریک گفته بود که خود به این موضوع واقف نبودم. استاد چنان شخصّیتی در من القا کرد که فکر نمودم شخص دیگری شدهام. تأثیر نامه بیش از اثر کتابهای علوم تربیتی بود که خوانده بودم. رفتار مرا با دانش آموزان آیندهام روشن نمود. آفرین خدای بر جانش
زمانی بود که در بلاد دیگر، باشگاه یا جمعیّت حمایت از حیوانات وجود داشت ولی، ما توهین و مجازات و چوب و فلک را وسیلهی تربیت انسانها قرار میدادیم.
جعفر شیخ الاسلام دهه ی هشتادم زندگی خود را پشت سر نهاده دبیر برجسته ی شیمی در اصفهان بوده واکنون در مرکز تحقیقات معلمان اصفهان پرسش های دبیران شیمی را پاسخ می دهد.